جستجو

صید افکندن
شکار کردن . نخجیر کردن . حیوان وحشی یا اهلی را صید کردن:
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.

نظامی .

صیدگاه
شکارگاه . جای صید. جائی که شکار بدانجا برود. نخجیرگه:
صیدگاه ملک دادگر عادل را
بازنشناختم امروز همی از محشر.

فرخی .

صیدی
(میر...) یکی از شعرای ایران و از مردم تهران است . در عهد شاه سلیمان صفوی نشات یافت و به هندوستان رفت و مورد محبت و احترام شاه جهان قرار گرفت و شاهزاده خانم جهان آرابیگم جائزه بزرگی به وی داد. وی بسال 1083 ه' . ق. در آنجا درگذشت . دیوانی مشتمل بر 4000 بیت دارد. او راست :
در این فصل گل هرچه داری به می ده
مبادا که دیگر بهاری نیاید.
رجوع به آتشکده آذر چ زوار ص 219 شود.
صیحه زدن
بانگ کردن . فریاد کشیدن . رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود.
صیدافکنی
کار صیدافکن . شکارگیری . نخجیرگیری:
بشه بازگفتند کآن ماده شیر
بصیدافکنی گشت خواهد دلیر.

نظامی .

صیدگر
صیدگیر. شکارچی . صیاد. شکارگر:
صیدگری بود عجب تیزبین
بادیه پیمای و مراحل گزین .

نظامی .

صیدیاب
جائی که صید در آنجا یافت شود. مکانی که صید در آنجا است . صیدگاه:
شاه در آن ناحیت صیدیاب
دید دهی چون دل دشمن خراب .

نظامی .

صیعور
(کوچکی ) موضعی است در کوهستان یهودا در حوالی حبرون (صحیفه یوشع 15:54) و دور نیست که همان صیعیر باشد و آن خرابه ای است که بر تلی که مسافت پنج میل به شمال [و ] شمال شرقی حبرون واقع است . (قابوس کتاب مقدس ).
صیحه کشیدن
صیحه زدن . فریاد کشیدن . بانگ کردن . رجوع به صیحه و صیحه زدن شود.
صیدالبحر
مقابل صیدالبر. شکار دریائی . آنچه از دریا صید شود.
صید گردیدن
شکار شدن . شکار گشتن . به دام افتادن:
سعدیا لشکر خوبان بشکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم .

سعدی .

صیدیوز
صیدجوی . شکارجوی . سخت جوینده صید. رجوع به یوز شود.
صیعیر
قریه ای است بنواحی قدس و در تورات آمده است . (معجم البلدان ). گویا همان صیعور است که ذکر شد. رجوع بدان کلمه شود.
صیخاد
صخرة صیخاد; سنگ بسیار سخت . (منتهی الارب ).
صیدالبر
مقابل صیدالبحر. شکار بیابانی . آنچه در بیابان صید شود.
صید گرفتن
بشکار گرفتن . چیزی را شکار کردن:
شومست مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته به که چو از وام خورده شام .

ناصرخسرو.

صیغ
کذاب بیهوده گوی سخن آرای . (منتهی الارب ).
صیخد
چشمه آفتاب . (منتهی الارب ).
صیدالحرم
آنچه در سرزمین حرم شکار آن حرام است:
چون دل ببردی دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صیدالحرم .

سعدی .

صید گشتن
صید شدن . شکار شدن . به دام افتادن . اسیر صیاد شدن:
بهر صیدی می شدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت .

مولوی .