جستجو

شاد زی
امر بشاد زیستن . رجوع به زیستن و شاد زیستن شود.
شادمان
(از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تالیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح .نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح:
ز آمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.

رودکی .

شادنج
معرب شادنه . حجرالدم . (ذخیره خوارزمشاهی ). حجر الطور. حجر هندی . بیدوند. معرب شادنه و آن را حجرالدم نیز گویند و آن سنگی است نرم و کوچک عدسی الشکل جهة اسهال دموی و قرحه امعاء و زحیر و سل نافع. (منتهی الارب ). ابوریحان در کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر آرد: جالینوس گفته است که شاذنه بخاطر سرخی رنگ سوده آن حجر الدم خوانده شده ... و عطاردبن محمد الحاسب را کتابی است موسوم به منافعالاحجارکه از این باب در آن سخن بسیار رفته لیکن وی این بحث را با آنچه به عزائم و افسونها مانند است درآمیخته است . (الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 217). و از قول دیسقوریدس آورده است که سنگ آهن ربای سوخته به شاذنه مبدل شود. (ایضاً ص 213). در ترجمه صیدنه آمده : او رابه رومی حمیاطوس و هماطیطس گویند و بسریانی شادنا گویند و بپارسی شادنه بود و آن را بیدوند هم گویند و بتازی او را حجرالدم گویند و در وجه تسمیه او به حجرالدم گفته اند که چون جرم او را بسایند مانند خون شود چنانچه حجرلبنی را که سوده او را به شیر تشبیه کرده اند، و او را حجرطور گویند به نسبت طورسینا و از جمله انواع او شادنج عدسی بهتر بود و استعمال او در ادویه کنند و جرم او سرخ بود و بر آن نقطه ها بر شکل آبله بود بمقدار ماش و عدس ... و چنین آورده اند که یک نوع از او آن است که جرم او سست بود و نیز او را کبریت احمر گویند. (از ترجمه صیدنه صص 56 - 57). و در مخزن الادویه آمده : به سین مهمله نیز آمده و به عربی حجرالدم نامند جهت آنکه حابس دم است و یا آنکه رنگ آن بعد سودن برنگ خون سرخ میباشد و حجرالطور نیز نامند جهت آنکه از جبل الطور می آورند و حجر هندی نیز جهت آنکه در هند بهم میرسد ماهیت آن سنگی است سریع التفتت عدسی شکل و جاورسی شکل نیز و به الوان مختلفه و به انواع متکثره میباشد، سرخ و زرد و سفید و خاکستری و تیره مایل به سیاهی و خشخاشی سرخ و زرد و با نقطه های ابلق و بهترین همه سرخ عدسی شکل آن است که مصری نامند سریعالتفتت و مکسور آن نیز سرخ باشد و زبون ترین همه خاکستری رنگ تیره آن است که هندی گویند و همه این انواع معدنی میباشند و حکیم میرمحمد مومن در تحفه نوشته که فقیر همه اینها را مشاهده کرده و تجربه نموده سفید را در فیروز کوه و سرخ و زرد و ابلق را در حوالی خوار ری و هندی را در جبال قزوین ، و مصنوع نیز میباشد از مغناطیس محرق، و این سیاه و زود شکن تر از معدنی است و در جمیع افعال مانند معدنی ، بخلاف مصنوع از حجرالحمار محرق که اغبر ثقیل الوزن میباشد. طبیعت مغسول آن در آخر اول سرد و در دوم خشک و غیر مغسول آن در اول سرد و در آخر دوم خشک و بعضی در دوم سرد و در سوم خشک و بعضی درسوم گرم و خشک نیز گفته اند،و مستعمل ، مغسول آن است و قوت آن تا بیست سال باقی میماند افعال و خواص آن مجفف ورادع و قابض بی لذع و خاتم و مدمل قروح و مقوی عصب و عضل و قوت باصره و حابس سیلان خون اعضای ظاهری و باطنی و آشامیدن آن با آب انارین و امثال آن جهت نفث الدم و با شراب جهت عسرالبول و سیلان حیض دائم و درور منی و با ادویه مناسبه جهت اسهال دموی و قرحه امعا و زحیر و سل و اکتحال آن با شیر دختران و سفیده تخم مرغ و امثال آن جهت رمد و دمعه و سلاق و سوزش پلک چشم و قرحه و جرب و حکه حاد و با آب حلبه جهت امراض بلغمی غلیظه چشم و با آب خالص جهت خشونت اجفان پی ورم و چون از آن شافه سازند و به اقاقیا بیامیزند و در چشم کشند جهت دفع امراض چشم و جرب نافع و ذرور غیرمغسول آن جهت گوشت زایدجراحات و رویانیدن گوشت صالح مجرب و بدستور قطور ساییده آن با آب که غلیظ باشد و با گشنیز و مانند آن جهت ثبور و قروح حاده و مزمنه و جراحات مزمنه و جراحت مقعد و رحم و قضیب و اعضای عصبانی بی عدیل و طلای آن جهت حمره و سوختگی آتش ، مقدار شربت آن از یکدانگ تانیم مثقال ، مضر مثانه ، مصلح آن کتیرا، بدل آن حجر مقناطیس سوخته و در ادویه عین حُضض و یا روی سوخته نیم وزن آن و چهار دانگ آن توتیا و در غیر آن دم الاخوین و طریقه غسل و اقراص و مرهم آن درقرابادین مذکور شد و عدسی بسیار صلب سرخ خشک تر از سایر اقسام و جهت قروح خصوص قروح سفل و قروح حادث از سوختگی آتش و لهیب آن نافع و شادنج مصنوع مضر معده و احشا و مصلح آن عصاره زرشک است . (مخزن الادویه ). و رجوع به ابن البیطار و دزی ج 1 ص 715 ذیل شاذنج و حجر الدم و تحفه حکیم مومن و اختیارات بدیعی و تذکره ضریر انطاکی ص 213 و الفاظ الادویه و شادنه و شاذنه و شاذنج شود.
شادیاخی
منسوب است به شادیاخ . رجوع به شادیاخ شود.
شاد زیستن
شاد و خرم زندگی کردن . فعل امر ازاین مصدر را بصورت کلمه دعا و تهنیت و آفرین بکار برده اند، مانند: شاد زی ! شاد زیید! بزی شاد! همیشه بزی شاد! شاد زید! رجوع به فهرست ولف شود:
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.

رودکی .

شاد کردن
شادان کردن . شادمان کردن . شادمانه کردن . خوشحال کردن . مسرور ساختن . سرور. مسرت . ابهاج . افراح . ایناس . تفریح:
برنده بدو گفت کای تاجور
یکی شاد کن دل به ایرج نگر.

فردوسی .

شادمان شدن
خوشحال شدن . شاد شدن . ابتهاج:
بنظم آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن .

فردوسی .

شادنجان
نام یکی از عشایر کرد که گرداگرد شهرهای جبال ساکن بودند. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تالیف رشید یاسمی ص 111، 115، 183، 192 و تاریخ خاندان طاهری سعید نفیسی ص 356 وتاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص و التنبیه و الاشراف مسعودی و مجمل التواریخ و القصص حاشیه مصحح در ص 401 و شاذنجان شود.
شادیانه
ساز و دهل که به شادی فتح یا عروسی زنند. (قید) بشادی ، از روی شادی:
موشکان طبل شادیانه زدند.

عبید زاکانی .

شادی افزا
سروربخش . فرح افزا:
بر موافق گیسو[ ی ] حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد.

قوامی رازی (دیوان ص 21).

شادی فزایی
شادی افزایی . رجوع به شادی افزایی شود.
شاذشاهپور
نام شهریار اصفهان که به دست اردشیر اول شاهنشاه ساسانی مغلوب و هلاک شد. (ایران در زمان ساسانیان ، چ 2 ص 107).
شاذی
ابن ایوب به مروان . جد اعلای صلاح الدین ایوبی رئیس طایفه ایوبیان از طوایف کرد که بمناسب مقاتله با عیسویان و مدافعه از عالم اسلام شهرتی جهانگیر دارند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخ او ص 195) و رجوع به طبقات سلاطین اسلام شجره مقابل ص 68 وایوبیان و یوسف بن ایوب شاذی و صلاح الدین ایوبی شود.
شارتروز دو پاوی
(لا) صومعه مشهورایتالیا که بوسیله ژان - گالئا ویسکنتی در سال 1396م . تاسیس گردید و وی متخصص عالی مقدار معماری سبک دوره رنسانس بشمار می رود.
شادی افزای
شادی افزا:
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای ، گل غمگسار.

قوامی رازی (دیوان ص 145).

شادی کردن
استبشار. (ترجمان القرآن ). تفریح . مسرت نمودن . ابهاج:
قارون نکرد شادی چندان به نعمتش
کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز.

منجیک .

شاذکان
نام رودی است : آب شاذکان از کوه بازرنگ بر میخیزد و بر ولایت کهرکان و دشت رستاق گذشته بدریا میریزد. آبی بزرگ است گذر اسپ بآسان ندهد. طولش نه فرسنگ باشد. (نزهةالقلوب ، مقاله سوم ص 225).
شاذیاخ
شادیاخ . رجوع به شادیاخ شود.
شادی افزایی
شادی افزودن . شادی افزا بودن . رجوع به شادی افزا شود.
شادی کنان
مسرت کنان . در حال شادی کردن:
چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.

فردوسی .