جستجو

حیوص
(دابة...) ستور رمنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حیصان
برگشتن و به یک سو شدن از چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بگردیدن .
  • بگریختن . (المصادر زوزنی ). رجوع به حیص شود.
  • حیف و میل
    ظلم و بیداد و انحراف از حق.
  • تفریط.
    -حیف و میل شدن ; تفریط شدن .
    -حیف و میل کردن ; بالا کشیدن . خوردن . تفریط کردن .
  • حیل حیل
    اسم صوت است که بدان بزان را زجر کنند. (از اقرب الموارد). زجر است بزان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
    حیوق
    احاطه کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
  • کار کردن شمشیر.
  • لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن .
  • فرودآمدن بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به حَیق شود.
  • حیص بیص
    بفتح اول هر دو و آخر هر دو و بکسر آخرهر دو و بفتح اول و کسر آخر و حاص َ باص َ یا حاص ِ باص ِ، به معنی سختی و تنگی و اختلاطی که چاره و گریزی از آن نباشد. (منتهی الارب ). گویند فلان وقع فی حیص و بیص . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جنگ و غوغا، لفظ اول به معنی یکسو افتادن از راه و ثانی ، به معنی سختی و تنگی . (غیاث ، از منتخب ). گیرودار. مخمصه : در این حیص و بیص ; در این گیرودار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
    چنان رنجیده طبع از حیص و بیص دید ووادیدم
    که کار صور محشر میکند نقاره عیدم .

    محسن تاثیر (از آنندراج ).

    حیلق
    بلا و سختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
    حیول
    متغیر گردیدن و دگرگون شدن . (منتهی الارب ).
  • (اِ) ج ِ حیل ، بمعنی قوه و آب گردآمده در مغاک وادی . (منتهی الارب ). رجوع به حیل شود.
  • حیصل
    بادنجان . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر) (آنندراج ) (نشوءاللغة). بلغت اهل مغرب بادنجان را گویند. (برهان قاطع).
    حیلم
    ستور خرد. (منتهی الارب ). ستور خرد یا یک نوع کرم کوچک . (ناظم الاطباء).
    حیومیون
    باقلی . (فهرست مخزن الادویه ).
    حیقال
    حوقلة. حوقال . بازماندن پیر از جماع بسبب پیری . (منتهی الارب ) (آنندراج ):
    یا قوم قد حوقلت او دنوت
    و بعد حیقال الرجال موت .
    رجوع به حوقلة و حوقال شود.
    حیلولت
    حایل شدگی . حیلولة. رجوع به حیلولة شود.
    حیونات
    ج ِ حَیَوان . (اقرب الموارد). حیوانات . رجوع به حیوان شود.
    حیض
    بی نمازی زن . (ناظم الاطباء). بی نمازی زنان : قیل و منه الحوض لان الماء یسیل الیه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عادت . قاعدگی . حیض خونی است که غالباً در هر ماه چند روزی از رحم زنها خارج میشود و زن را در موقع دیدن خون حیض حائض گویند. خون حیض در بیشتر اوقات غلیظ و گرم و برنگ سیاه یا سرخ است و با فشار و کمی سوزش بیرون می آید. مدت حیض کمتر از سه روز وبیشتر از ده روز نمیشود. رجوع به توضیح المسائل آیت اللّه بروجردی و ذخیرةالعباد آیت اللّه فیض شود:
    طمع حیض مرد است و من میبرم سر
    طمع را کز اهل سخا میگریزم .

    خاقانی .

    حیقان
    حَیق است در همه معانی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حیق شود.
    حیضاء
    زنی که بحالت حیض باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
    حیقر
    خوار.
  • ضعیف .
  • لئیم الاصل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • حینونة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی حینونة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    حیض الرجال
    غیبت و کلام بی فایده . (غیاث ، از لطایف ) (آنندراج ) (مجموعه مترادفات ).