جستجو

آبکاری
منسوب به آبکار.
  • (حامص مرکب ) شغل و عمل آبکار.
  • (اِ مرکب ) دکان آبکار.
  • آبکوه
    نام قریه ای است در اطراف مشهد رضا.
    آب گوگردی
    چشمه گرم طبیعی که در آن گوگرد باشد. در رامسر و سمنان و لارستان فارس و خراسان و دماوند آب گوگردی هست .
    آبلوج
    قند مکرر. (تحفه ). قند سفید. و آن را اَبْلوج نیز گویند و اُبْلوج معرب آن است:
    تا آبلوج همچو تبرزد نشد بطعم
    تا چون نبات نیست بپیش نظر شکر
    بادا نهاده در دهن دولتت مقیم
    دست نشاط و عیش بفتح و ظفر شکر.

    پوربهای جامی .

    آبمال واره
    نام قریه ای و آن مرکز بلوک پایین ولایت مشهد خراسان است .
    آب کاسنی
    آبی که از کوفتن و فشردن برگ کاسنی حاصل کنند مداوا را.
    آبکوهه
    موج . کوهه . نره آب . آبخیز.
    آبگون
    برنگ آب . آبی . کبود. ازرق:
    ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون [ ابر ]
    چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا.

    فرخی .

    آبله
    برآمدگی قسمتی از بشره بعلت سوختگی یا ضرب و زخم و گرد آمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی . تاوَل . مَجْل . مَجْله . نفط. جدر. بثره . دژک . خجوله . نفاطه:
    یا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
    از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا) .

    عسجدی (از فرهنگ اسدی ، چاپی ).

    آب مالی کردن
    شستن جامه بار اول به آب تا سپس باصابون شویند.
  • شستن جامه آلوده بصابون در آب خارج حوض تا کف صابون آب حوض را آلوده نکند.
  • آب گوهر
    آب مروارید. آب سپید که در چشم پدید آید.
    آبله برآوردن
    انتبار. تنفط.
    آب مانه
    نام محلی از توابع کاشان دارای معدن زغال سنگ.
    آبکانه
    بچه آدمی یا حیوان که سقط شود. جِهض . جهیض . مجهض . ملیص . زلیق. ملیط. مُملص .آفکانه . افکانه . فکانه . آپکانه . بچه از بار رفته .
    -آبکانه کردن ; سقط کردن .
    آبله چشم
    دانه سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید و در تداول عامه آن را تورک گویند.
    آب ماه
    ماه آب سریانی ،مرادف آغوسطس رومی . و رجوع به آب (مدخل ِ دوم ) شود.
    آب کبریتی
    آب معدنی که در آن بطبع گوگرد باشد.
    آبگاه
    ورد. مورد. (زمخشری ). منهل . مصنعه . تالاب . استخر. آبخور.
  • مثانه .
  • تهیگاه . زیر اضلاع از دو سوی وحشی تن آدمی و دیگر جانوران . خاصره .
  • آبگیر
    دریا. بحر:
    بیامد بدریا هم اندر شتاب
    ز هر سو درافکند زورق بر آب
    ز آگاهی نامدار اردشیر
    سپاه انجمن شد بر آن آبگیر.

    فردوسی .

    آبله دار
    آنکه بر تن جدری دارد.
  • آنکه بر اندام تاول دارد.