آب خفته
آب راکد.
آب جاری که جریان آن از تراکم یا همواری مجری محسوس نباشد.
آبدارک
نام مرغکی است که به عربی صعوه گویند. (از ربنجنی ).
آبدلئیم
نام یکی ازشاهزادگان قدیم صیدا که از فقر و فاقه باغبانی کردی و اسکندر در 332 ق.م . تاج و تخت پدران بدو بازداد.
آب راهه
هر جا که آب در آن گذرد از رود و جوی و مسیل و مانندآن . گذرگاه سیل . (فرهنگستان زمین شناسی ):
خاک خور، گو پس از این روح طبیعی تا من
آب راهه ش زگذرگاه جگر بربندم .
سیف اسفرنگ.
آب جوش
آبی که در آن جوش یعنی بی کربنات سود و حامض طرطیر کرده و چون گوارشی آشامند.
(ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آب جوشان .
آبخو
آبخوست . آبخست . جزیره ، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن رافراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد:
گویی که هست مردمک دیده آبخو
یا خود چو ماهی ای است که دارد در آب خو.
عمعق بخاری .
آبدن
نام یکی از قضات بنی اسرائیل .
آب رخ
اعتبار. جاه . آبرو:
آب رخ زآب پشت بگریزد
کآب پشت آب رویها ریزد.
سنائی .
آبجی
(از ترکی ِ آغاباجی ، مرکب از: آغا،سید و سیده + باجی ، خواهر) در تداول خانگی ، خواهر.
آبخوار
آشامنده آب:
تشنه میگوید که کو آب گوار
آب میگوید که کو آن آبخوار.
مولوی .
آبداری
شغل آبدار:
سوی آبداری رسید آبدار
نکوهیده خواندار برشد بدار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آبدندان
قسمی نار که استخوان و هسته ندارد، و آن را رمان املیسی و رمان املیدی گویند. (از ربنجنی ).
قسمی از امرود:
میچکد آب حیات از میوه اشعار من
گوییا در بوستان آبدندان بوده ام .
؟
آب رز
در تداول شعرا، شراب . خمر:
آب رز باید که باشد درصفا چون آب زر
گر ز زَرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش .
ابن یمین .
آب رفت
سنگی که در جریان آب بطول زمان ساییده و لغزان و مایل بگردی شده باشد.
ته نشین آب رودخانه ها.(فرهنگستان زمین شناسی ).
آبریزگان
نام جشنی است باستانی بسیزدهم تیر یعنی روز تیر از ماه تیر. گویند در زمان فیروز جدّ نوشیروان چند سال در ایران قحط و خشکسالی بوده است و شاه و مردم در این روز بدعا باران خواسته اند و باران بیامده است و مردم بشادی آب بر یکدیگر پاشیده اندو این رسم و آن جشن بجای مانده است و در این روز بریکدیگر آب و گلاب پاشیدندی . آن را آبریزان و آب پاشان و آب تیرگان نیز گویند.
نوعی از طعام .
آب سار
در قزوین و قمشه و سمیرم فارس نام چشمه هائی است که بزعم عوام افشاندن آب آن در مزارعی که ملخ بدانجا فرود آمده باشد سبب آمدن مرغ سار که ملخ را دفع و تباه می کند، گردد، و آن را آب مرغان نیز گویند.
آبسکن
شهرکی است بناحیت دیلمان ، بر کران دریا، آبادان و جای بازرگانان همه جهانست که بدریای خزران بازرگانی کنند و از آنجا کیمخته پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدودالعالم ). رجوع به آبسکون شود.
آبشخور
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت . ورد. مورد. مشرب . منهل . شریعه . مشرع . عَطَن . معطن . مشربه . شرعه . حوض . آبخور.سرچشمه . آبشخوار: الملحاح ; آن شتر که از آبشخور (عطن . معطن ) واتَر نیاید. (السامی فی الاسامی ).
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی .
آب رفتن
کوتاه شدن جامه نو پس از شسته شدن آن .