جستجو

تآود
دشوار بودن کار بر کسی ، سنگین بودن کار بر او. (اقرب الموارد). تاوده الامر; به رنج آورد او را کار و گرانبار کرد.
  • کج و خمیده گردیدن . (ناظم الاطباء).
  • تائوسقز
    (اِ) گیاهی است که کائوچو از آن حاصل شود.
    تابال
    تنه درخت . رجوع به تاپال شود.
    تاب خورده
    پیچیده . تابیده شده:
    موی چون تاب خورده زوبین است
    مژه چون آبداده پیکانست .

    مسعودسعد.

    تآوی
    فراهم آمدن پرندگان از هر جا. (منتهی الارب ).
    تااوک
    نام قبیله ای در ارمنستان باستان . رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1077، 1084، 1085 شود.
    تابالحوت
    دزی بنابقول پرکس (تجارت الجزایر با مکه و سودان ، پاریس 1849م . (و مجله شرق الجزایر و مستعمرات پاریس 1847 - 1854 م . ج 16) تابالحوت را معادل سنتورا فوسکاتا دسف نوعی قنطوریون نوشته است .
  • دزی بنا بقول جاکسن . (گزارش مراکش لندن 1809) روغنی که از زیتون سبز گرفته شود (دزی ج 1 ص 138).
  • تاب دادن
    تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن . پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبیلها را تاب دادن ، تاب دادن ریسمان ، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب ). قلدالحبل . تاب داد رسن را. (منتهی الارب ):
    شب تیره چون زلف را تاب داد
    همان تاب او چشم را خواب داد
    پدید آمدآن پرده آبنوس
    برآسود گیتی ز آوای کوس .

    فردوسی .

    تآیی
    مصدر باب تفاعل از «ای ی » توقف کردن . درنگ کردن . (از منتهی الارب ) .
    تائه
    از تیه ، متکبر. لاف زن . (منتهی الارب ). سرگشته . حیران . متحیر. شوریده عقل .
  • از توه ، هلاک شونده . (منتهی الارب ).
  • تابان
    (از تابیدن و تافتن ) روشن و براق. (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب ) دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفته است . (دزی ج 1 ص 138). درخشان ، درخشنده ، رخشنده ، درفشنده ، درفشان ، فروزان ، تابنده ، مسروج ، مسروجه ، لامع، منور، بازغ ، وهاج ، مُشرق، مسخوت . (منتهی الارب ). زهلول ، نیر، مضی ، نیره ، مضیئه . خلق; املس و نرم و تابان گردیدن . صلفاء; زمین تابان . فاو; جای تابان و لغزان . افئاء; در زمین تابان و لغزان در آمدن . دلوص ; نرم و تابان گردیدن زره . دلاصة; نرم و تابان گردیدن زره . تدلیص نرم و تابان گردانیدن . دلیص ; نرم ، تابان ، درخشان . فرفح ; زمین نرم تابان . هیصم ; نوعی از سنگ تابان . صبهوج ; صلیق; تابان از هر چیزی . صلمعة; تابان کردن چیزی را. اصلج ; سخت تابان . دملق; تابان گردانیدن چیزی را. دمالق; سنگ تابان . دملکة; تابان گردانیدن چیزی را. جرش ; مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد. حجرٍ دملوج ; سنگ تابان . دموک ; تابان و نرم گردیدن چیزی . سُلطوع ; کوه تابان و هموار. دلمز; تابان بدن (ج دلامز). تملّس ;تابان و نرم گردیدن . ملاسة; تابان و نرم گردیدن . طَلقُ الوجه ; تابان روی . زَهَل ; تابان شدن . بزغ ; تابان شدن . تملط; تابان شدن تیر. (منتهی الارب ):
    ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
    ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .

    منجیک .

    تاب داده
    پیچیده . بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده:
    بینداخت آن تاب داده کمند
    سران سواران همی کرد بند.

    فردوسی .

    تا
    پهلوی ، kat عدد. شماره: عاصم هفت تا تیر داشت و به هرتائی مردی را بکشت . (کشف الاسرار ج 1 ص 548 از فرهنگ فارسی معین ).
    گاهی در شماره کردن بعدد،«تا» الحاق کنند: دوتا، ده تا، هزارتا، صدهزارتا، هزارهزارتا. و این «تا» چیزی بر معنی عدد نمی افزاید:
    رفیقان او با زر و ناز و نعمت
    پس او آرزومند یک تا زغاره .

    ابوشکور (از فرهنگ رشیدی ).

    تائی
    نسبت بتاء از حروف مبانی . (المنجد).
    تاباندن
    تابانیدن . تاب دادن . پیچ دادن .
  • سخت افروختن . سخت تافتن . تاباندن چنانکه تنور را: تا می توانست اجاق را تاباند.
  • مشعشع ساختن . روشن کردن:
    بگیرد پس آن آهنین گرز را
    بتاباندآن فره و برز را.

    فردوسی .

  • تابدار
    بمعنی تابان و براق و روشن . (آنندراج ). مشعشع. نورانی . درخشان:
    دو گل را بدو نرگس آبدار.
    همی شست تا شد گلان تابدار.

    فردوسی .

    تائی پینگس
    نام یکدسته مذهبی در چین که در حدود سال 1850 م . ضد دولت وقت انقلاب کردند و بر اثر آن میلیونها افراد کشته شدند.
    تابان کردن
    جلا دادن . درخشان ساختن . نورانی ساختن . روشن کردن . تزلیخ . (منتهی الارب ):
    گفت در گوش گل و خندانش کرد
    گفت با لعل خوش و تابانش کرد.

    مولوی .

    تابداری
    تاب داشتن .
  • (اِ مرکب ) کرباس تُنک که برای قاب دستمال و صافی بکار برند، پارچه تنک که بدان مایعات یا چیزهای نرم کوفته را پالایند. قسمی پارچه با چشمه های فراخ . کرباس فراخ چشمه . پارچه شل بافته که بیشتر برای خشک کردن ظروف تر بکار برند. کرباس شُلاته برای قاب دستمال و غیره ، قسمی جامه سست بافته .
  • تائب
    نعت است از توبه بمعنی بازگشتن از گناه . (منتهی الارب ). بازگردنده از گناه . توبه کار.توبه کننده . (غیاث ). ج ، تائبین . آنکه توبه کرده . نادم . آنکه بسوی خدا برگردد و از کرده پشیمان شود. بازگشته از گناه . بازایستنده از گناه . اوّاب . (منتهی الارب ). مُنیب : التائب من الذنب کما لاذنب له:
    رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
    بدین حدیث کس ار تائب است من آنم .

    سوزنی .