جستجو

بابش
بگمان من قریه ای است از قرای بخارا. (سمعانی ) (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). از قراءبخارا است . (احوال و اشعار رودکی ، نفیسی ج 1 ص 45).
باب عبدان
دهی از دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان . 50هزارگزی شمال زرند و 9هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. کوهستانی ، سردسیر. سکنه آن 50 تن . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، حبوبات و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بابک خرم دین
یا خرمی [ ب َ ک ِ خ ُ ر رَ ] (اِخ ) ابن الندیم در الفهرست آرد: واقدبن عمرو تمیمی که تاریخ بابک کرده است گوید: پدر بابک روغنگری از مردم مدائن بود وقتی جلای وطن کرده به ثغر آذربایجان شد و در روستای میمذ به ده بلال آباد مسکن گزید بر پشت روغن می کشید و ازدهی بدهی بفروختن می برد تا اینکه بزنی بلایه شیفته گشت و با او دیری به ناشایست بگذرانید. روزی آن دو در بیشه دور از قریه به شراب و عشرت میگذاشتند زنان که به آب بردن بیرون شده بودند، آوازی نبطی بشنودند دنبال آواز بگرفتند و آن دو را در آنحال بیافتند و برآنان هجوم کردند و گیسوان زن را گرفته کشان بده بردند و بر سر جمع او را تفضیح و رسوا کردند سپس پدر بابک پیش پدر زن شد و دست او بخواست و با او ازدواج کرد و بابک از این زن بزاد. پدر بابک رادر یکی از سفرها بکوه سبلان با مردی نزاع درگرفت مرداو را با هوئی بزد مجروح کرد پدر بابک مرد را بکشت و خود او نیز از زخم باهو، پس از مدتی بمرد و مادر بابک بمزدوری دایگی کودکان میکرد تا بابک ده ساله شد وگاوهای ده بچرا می برد. روزی مادر به سراغ پسر رفت او را زیر درختی برهنه به خواب قیلوله دید و در بن هرموی سر و سینه او خون یافت بابک بیدار گشت و بر پای ایستاد چون مادر پژوهش کرد اثری از خون بر تن پسر نیافت . مادر بابک گوید از آن روز دانستم که پسر مرا بزرگ کاری بطالع است . و باز واقدبن عمرو گوید بابک زمانی نیز در روستای سرات ستوربانی شبل بن المنقی الازدی می کرد و از شاگردان او طنبور نواختن می آموخت پس از آن به تبریز، شهری از اعمال آذربایجان شد و دو سال خدمت محمدبن رواد ازدی کرد سپس در هیجده سالگی به بلال آباد نزد مادر بازگشت و مقیم شد. واقدبن عمرو گوید در کوه بذ و کوههای دیگر پیرامون آن دو مرد توانگر ازملحدین متخرمین بودند یکی موسوم به جاویدان بن سهرک و دیگری مشهور به کنیت ابوعمران و میان آن دو برای ریاست حرمیان آن نواحی جدال و مشاجره ممتد بود و هریک از آندو میخواست به تنهائی دارای این مقام باشد وهمه ساله به تابستان میان این دو جنگ درمی گرفت و به زمستان که برف گریوه و گردنه ها می بست از جنگ باز می ایستادند. جاویدان بن سهرک وقتی با دوهزار گوسفند به شهر زنجان که یکی از بلاد ثغور قزوین است رفت و گوسفندان خویش بدانجا بفروخت آنگاه که به خانه خویش به کوه بذ باز می گشت شبانگاه او را به روستای میمد برف دریافت او به ده بلال آباد پناه برد و از گزیر ده منزل خواست او در جاویدان به چشم حقارت دید و وی را به خانه مادر بابک فرود آورد. زن را از تنگدستی و فقر قوت شبانه نبود تنها آتشی برفروخت و بابک نیز به خدمت پرستاران و ستور جاویدان ایستاد و آب بدانان داد و ستور را سیراب کرد جاویدان او را به خریدن طعام و شراب و علف فرستاد و او بخرید و نزد او برد، جاویدان با او به سخن درآمد و او را با سوء حال و کندی و لکنت زبان زیرک و گربز و مزور یافت به مادر بابک گفت من از مردم کوه بذ هستم و مرا بدانجا مال و فراخی است بابک را به من ده تا به بذ برم و او را موکل اموال و ضیاع خویش کنم و هرماهه پنجاه درم مزد او ترا فرستم ، زن گفت من ترا مانند نیکمردان یافتم و نشان توانگری برتو پیداست و دل من بر تو بیارامید پسر خویش ترا دادم چون رفتن خواهی او را با خویش ببر. چندی نگذشت که ابوعمران به جاویدان تاخت و میان آن دو جنگ درپیوست و ابوعمران در جنگ کشته و جاویدان نیز در معرکه مجروح گشت و پس از سه روز بدان خستگی درگذشت . زن جاویدان از پیش ببابک شیفته بود و بابک نهانی با او می آرمیدچون جاویدان بمرد زن بدو گفت جاویدان بمرد و من آواز مرگ او بلند نکردم تو مردی تیزهوش و زیرکی خویشتن را برای فردا آماده دار. صباح اینان را بر تو گرد کنم و چنین گویم که : دوش جاویدان گفت من امشب خواهش مردن دارم جان من از تن برآید و به بدن بابک درشده با روح او انباز گردد و بابک و شمایان بدانجا رسید که کس تاکنون نرسیده است . او را پادشاهی زمین دست دهد و گردنکشان را بکشد و دین مزدکی بازگرداند، خواران شما بدو ارجمندان و افتادگان ، بلندمرتبگان گردند. بابک به گفتار زن شادان و امیدوار و مهیا گشت . بامدادان زن لشکر و حشم جاویدان را گرد کرد. آنان گفتند از چه جاویدان بگاه مرگ ما را نخواند و وصیت خویش نگفت ؟ زن گفت سبب جز پراکندگی شما در خانه ها و قراء خود نبود و نیز بر شما از آز و فتنه شبانه عرب بیم داشت از اینرو با من پیمان کرد که بشما بازرسانم تا اگر خواهید بپذیرید و کار بندید، لشکریان گفتند پیمان او بازگوی چه هیچگاه به زندگی ما از فرمان او سر نپیچیدیم اکنون که بمرده است باز از امر بیرون نشویم . زن گفت او به گاه مردن گفت من هم امشب بخواهم مردن روان من از قالب بیرون شود و به تن این جوان که غلام من است درآید و اندیشیده ام که او را بر یاریگران خویش سری دهم چون من بمیرم این پیام من بدانان بازرسان و بگوی آن کسی از شما که از این عهد سر باززند و راهی دیگر گیرد از دین بیرون شده باشد. همگان گفتند ما عهد او به باب این جوان بپذیرفتیم ، پس زن فرمان کرد تا گاوی بکشتند و پوست از وی باز کردند و پوست بگسترد و تشتی پر از شراب و نان بسیاری اشکنه کرده در کنار آن نهاد و حشم را یکان یکان بخواند و گفت پای بر پوست نه و پاره ای نان برگیر و در شراب فروزده بخور و بگوی ای روح بابک بتو گرویدم همچنانکه به روح جاویدان گرویده بودم و سپس دست بابک بدست گیر و دست دیگر بر سینه نه و دست او ببوس . همگان چنین کردند تا طعام و شراب آماده گشت و آنان را بخواند و بخوردن نشاند و خود بی پرده بنشست و بابک را بر بساط و طنفسه خود نزد خویش نشانید و چون سه گان سه گان بنوشیدند لاغی اسپرم برگرفت و ببابک داد و بابک اسپرم از دست او بستد و این نشان نامزدی زناشوئی باشد پس همه حاضران به علامت خرسندی از این مزاوجت برخاستند و دست به بر زدند و مسلمانان و موالی از حضار نیز چنین کردند. (از الفهرست ابن الندیم صص 480 - 481). در زمان خلفای بنی عباس نیز مردی ازعجم خروج کرده بابک نامش بوده و او را بابک خرم دین گفتندی از جانب خلیفه افسنتین (افشین ) بحرب او مامور شده و او را مغلوب کرده لقب این بابک خرم دین بوده که این دین را اختراع کرده . (آنندراج ) (انجمن آرا).
... و در آذربایجان بابک ، دشمن دین لعنه اللّه دعوت دین مزدکی آشکارا کرد. مامون ، محمدبن حمید طوسی را به جنگ او فرستاد بابکیی او را بکشت و کار بابک قوت گرفت . مامون پیش از آنکه تدارک کند در سابع رجب سنه ثمان و عشرین و ماتین (228 ه' . ق.) درگذشت . (تاریخ گزیده چ عکسی لندن 1328 ه' . ق. ص 316).
در عهد او [معتصم ] کار بابک خرم دین قوت گرفته بود و تمامت آذربایجان و ارمن و بعضی از عراق مسخر او شده معتصم اسحاقبن ابراهیم بن مصعب را که امیر بغداد بود بجنگ او فرستاد، فریقین مدتی بحرب مشغول بودند و ظفر روی نمی نمود. اسحاق از خلیفه مدد خواست حیدربن کاوس را که از ماوراءالنهر به اسیری آورده بودند و در حضرت خلافت مرتبه بلند یافته و به نیابت حجابت رسیده و افشین لقب یافته بمدد او فرستاد و در همدان جنگ کردند، قریب چهل هزار بابکی کشته شد بابک اسیر گشت در ثالث صفر سنه ثلاث وعشرین وماتین (223) در ساوه دست و پایش مخالف ببریدند و بر دار کردند مدتی مدید بران درخت بماند از اسرای بابکی یکی جلادش بود خلیفه ازو پرسید چند آدمی کشته ای ؟ گفت ما ده جلاد بودیم و من زیادت از بیست هزار کشته ام از آن دیگران ندانم و عدد مقتولان حروب خدای تعالی داند. (همان کتاب ص 318). جرجی زیدان آرد: در سال 218 که معتصم خلیفه شد چنانکه گفتیم دستگاه خلافت نظر بجهات مذکور در آن قسمت رو بضعف گذارد و معتصم ترکان و فرغانی ها و مغربی ها را دور خود جمع کرده و در نتیجه نفوذ و قدرت بدست لشکریان افتاد و آغاز استیلای لشکریان بواسطه ظهور بابک خرمی در آذربایجان و ارمنستان پدید آمد. بابک خرم دین درزمان مامون خروج کرده آئین تازه ای بر اساس اباحه آورده مامون مکرر سپاهیان بجنگ او فرستاد که جمله شکست خورده بازآمدند، معتصم که بخلافت رسید کار بابک را بسیار خطرناک دید و به سرکوب او همت گماشت و سپاهیان ترک خود را بسرکردگی ترکی موسوم به حیدربن کاووس افشین بجنگ وی فرستاد (220ه' . ق.) و پس از وی سردار ترک دیگری را بنام بغای بزرگ مامور آن مهم نمود بعد از آن جعفر خیاط و سپس ایتاخ را با سی میلیون درهم برای مخارج قشون کشی روانه داشت . افشین پس از دو سال کارزار با پول و حیله بر بابک دست یافت و او را به سامرا آورد. واثقبن معتصم و سایر افراد خاندان خلافت پیشواز افشین آمدند و باورنمیکردند که از خطر بابک نجات یافته اند، چه بابک سراسر امپراطوری اسلام را بوحشت انداخته بود و در ظرف بیست سال شورش 255500 تن کشته اموال بسیاری را بغارت ویغما برده بسیاری از سرداران مامون و معتصم را شکست داده بود، از آنرو گرفتاری بابک برای معتصم پیروزی بزرگی بشمار میرفت و دستور داد بابک را که مرد تنومندی بود سوار فیل کنند و در شهر گردانیده نزد او بیاورند و همین که بابک فیل سوار بر معتصم وارد شد به امر معتصم ، شمشیردار بابک دست و پای بابک را برید، پس ازآنکه بابک از فیل بزمین افتاد معتصم بشمشیردار فرمان داد تا سر بابک را ببرد و شکمش را پاره کند، آنگاه سرش را بخراسان فرستاد و تنش را در سامرا بدار آویخت . معتصم آن روز را جشن گرفت و به افشین و همراهان او محبت ها کرد و از روزی که افشین از سامرا رفت تا روزی که به سامراء برگشت هر روز یک دست خلعت و یک اسب برای افشین میفرستاد و علاوه بر انعام و خواربار و غیره هر روزی که افشین در برابر بابک سواره جنگ میکرد ده هزار درهم و روزی که سوار نمیشد پنج هزار درهم فوقالعاده می پرداخت و همین که افشین به سامراء رسید معتصم بدست خود دو نشان جواهری به وی آویخت و بیست میلیون درهم به او انعام داد تا نصف آنرا برای خود بردارد ونصف دیگر را میان سپاهیان خود تقسیم کند، هم چنین فرمان حکومت سند را برای وی امضاء کرد و شاعران را وادار ساخت بخدمت افشین بروند و او را مدح بگویند. البته افشین هم برای این همه پول و خلعت و جاه و مقام بجنگ بابک رفت و آنچه را هم که از نقدینه و جنس در میدان کارزار به افشین میرسید مرتباً بشهر خود میفرستاد.ابن طاهر والی خراسان بخوبی ازین جریان آگاه بود و هر موقع که پولها و هدیه های افشین از راه خراسان بطورمحرمانه بشهر اشروسنه موطن افشین در ماوراءالنهر حمل میشد جاسوسان چگونگی آنرا بوالی خبر میدادند، والی خراسان هم مراتب را به معتصم گزارش میداد، معتصم هم از والی تقاضا داشت که باکمال دقت مراقب این ارسال و مرسول باشد تا آنکه موقعی افشین اموال بسیاری توسطدوستان خود در انبان ها انباشته بمقصد اشروسنه حمل کرد، والی خراسان عبداللّه طاهر که مراقب کار بود مامورینی فرستاد آن اموال را ضبط کردند و همین که مامورین اظهار داشتند این اموال متعلق به افشین میباشد ابن طاهر گفته آنها را رد کرده گفت افشین بچنین عملی مبادرت نمیکند شما به او تهمت میزنید و این اموال را بدزدی میبرید. از همان موقع میان ابن طاهر و افشین کدورت سختی پدید آمد که بالاخره به حبس افشین منتهی گشت و در محاکمه وی (بنابه گفته ابن اثیر) محقق گشت که افشین بدروغی و برای پول درآوردن از خلیفه مسلمان شده و باطناً بدین مجوس باقی مانده است . (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام ج 2 صص 178 -180). سعید نفیسی نوشته اند: در میان کسانی که علمدارجنبش های ملی ایران بوده اند چند تن هستند که ایشان را زنده دارنده ایران باید شمرد و جای آن دارد که ایرانی ایشان را پهلوانان داستان و تاریخ خود نام نهد وبا رستم دستان و اسفندیار روئین تن و یا با کورش و داریوش و اردشیر بابکان و شاپور و خسرو و انوشیروان همدوش بشناسد و حماسه های بسیار وقف سران این مردم بزرگ چون ماه آفرید و سنباد و مقنع و ابومسلم و استاذسیس و مازیار و افشین و بابک و مردآویز و عمرولیث و اسماعیل بن احمد سامانی کند. در میان این گروه مردان بزرگ بابک خرم دین از حیث مردانگی های بسیار و دلاوریهای شگفت مقام دیگری دارد، تنها کسی که میتواند تا حدی باوی برابری کند مازیار است . بدبختانه جزئیات زندگی این مرد بزرگ در پس پرده تعصب دینی مورخین از ما پنهان مانده و این سطور برای آنست که آنچه تا این روزگاران رسیده است در جائی گرد آمده بماند تا در روزهای حاجت ایرانیان را بکار آید و اگر خدای ناکرده روزی ایران را چنین دشواریها پیش آمد سرمشقی برای پروردن چون بابک کسی در میان باشد. طبری می نویسد که : بابک از نسل مزدک بود که بزمان نوشین روان بیرون آمده بود. ابن الندیم در کتاب الفهرست گوید: واقدبن عمرو تمیمی که اخبار بابک را جمع کرده است ، گفته است پدرش مردی از مردم مداین و روغن فروش بود، به سرحدات آذربایجان رفت و در قریه ای که بلال آباد نام داشت از روستاهای میمد سکنی گرفت و روغن در ظرفی بر پشت می گذاشت و در قراء روستای میمد می گشت ، زنی اعور را دلباخته شد و این زن مادر بابک بود، با این زن مدتی بحرام گرد می آمد. وقتی با این زن از قریه بیرون رفته بود و ایشان تنها بودندو شرابی داشتند که می خوردند گروهی از زنان قریه بیرون آمدند و خواستند آب از سرچشمه ای بردارند و بآهنگ نبطی ترنم می کردند و بسرچشمه نزدیک شدند و چون ایشان را با هم دیدند بر ایشان هجوم بردند، عبداللّه (پدر بابک ) گریخت و موی مادر بابک را کشیدند و او را بقریه بردند و رسوا کردند. واقد گوید که این روغن فروش نزد پدر این زن رفت و پدر، آن دختر را بزنی به وی داد و بابک از او زاد. در یکی از سفرها که بکوه سبلان رفته بود کسی از پشت برو حمله برد و برو زخم زد و وی نیز برو زخمی زد ولیکن کشته شد و آن کس که وی را زخم زده بود نیز پس از چندی مرد و پس از مرگ وی مادر بابک کودکان مردم را شیر میداد و مزد میستاند تا اینکه بابک ده ساله شد. گویند روزی مادر بابک بیرون رفت و در پی پسر میگشت و بابک در آن زمان گاوهای مردم را میچرانید، مادر، وی را زیر درختی یافت که خفته و برهنه بود زیر هر موئی از سینه و سر وی خون بیرون آمده بود و چون بابک بیدار شد و برخاست دیگر خونی ندید، دانست که بزودی کار پسرش بالا گیرد. نیز واقد گوید که : بابک درخدمت شبل بن منقی ازدی در روستائی بالای کوهی بود و چارپایان وی را نگاه میداشت و از غلامان او طنبور زدن آموخت ، پس از آنجا به تبریز از اعمال آذربایجان رفت و دو سال نزد محمدبن رواد ازدی بود، سپس نزدیک مادر بازگشت و نزد وی ماند و درین هنگام هیجده ساله بود. هم واقدبن عمرو گوید: در کوههای بذ و در کوهستان نزدیک آنجا دو مرد بودند از کافران راهزن و مالدار که درریاست بر گروهی از خرمیان که در کوههای بذ هستند بایکدیگر زد و خورد میکردند، یکی از آن دو را جاویدان بن سهرک نام بود و دیگری تنها بکنیه ابوعمران معروفست ، این دو تن تابستانها با یکدیگر میجنگیدند و چون زمستان میرسید برف در میان ایشان حایل میشد و راهها بسته میشد و دست از جنگ برمیداشتند. جاویدان که استاد بابک بود با دوهزار گوسفند از شهر خود بیرون آمد وآهنگ زنجان از شهرهای سرحد قزوین داشت ، بدان شهر رفت و گوسفندان را فروخت و چون میخواست به کوهستان بذ بازگردد در روستای میمد برف و تاریکی شب او را درگرفت و بقریه بلال آباد رفت و بزرگ آن قریه از وی درخواست کرد که بخانه او فرودآید ولی چون در حق او تخفیفی روا داشت جاویدان بخانه مادر بابک رفت که باآنکه در سختی و بی چیزی زندگی میکرد او را پذیرفت و مادر بابک برخاست که آتش افروزد زیرا که بجز آن استطاعت دیگر نداشت و بابک بخدمت غلامان و چهارپایان او برخاست وآب آورد جاویدان بابک را فرستاد که طعامی و شرابی وعلوفه ای بخرد و چون وی بازآمد با او سخن گفتن گرفت و وی را با اینهمه دشواری و سختی زندگی دانا یافت و دید با آنکه زبانش میگیرد زبان ایران را بخوبی میداند و مردی باهوش و زیرکست . مادر بابک را گفت که : من مردی ام از کوه بذ و در آن دیار مال بسیار دارم و این پسر ترا خواهانم ، او را بمن ده تا با خود ببرم و بر زمین و مالهای خود بگمارم و در هر ماه پنجاه درهم مزد وی را نزد تو فرستم ، مادر بابک وی را گفت : تو مردی نیکوکار مینمائی و آثار وسعت از تو پیداست و دلم برسخن تو آرام گرفت . چون براه افتاد، بابک را به او گسیل کرد. پس از آن ابوعمران از کوه خود بر جاویدان برخاست و جنگ کرد و شکست خورد، جاویدان ابوعمران را کشت و بکوه خود بازگشت ولی زخم نیزه ای برداشته بود و سه روز در خانه خود ماند و از آن زخم بمرد. زن جاویدان که دلباخته بابک شده بود و با هم گرد میآمدند و چون جاویدان مُرد آن زن بابک را گفت که تو مردی زیرک و دلیری و این مرد اکنون بمرد من بمرگ شوی خود بانگ بلند نکنم و سوی هیچیک از پیروان وی آهنگ نکنم . فردارا آماده باش تا ایشان را فراهم آورم و گویم که جاویدان دوش گفت که : من امشب بمیرم و روح من از پیکر من برون آید و به پیکر بابک رود و با روان بابک انباز شود و نیز گویم که دیری نکشد که بابک شما را بجائی رساند که تاکنون هیچکس بدانجا نرسیده و هیچکس پس ازو بدانجا نرسد و بابک خداوند روی زمین شود و گردنکشان را براندازد و مذهب مزدک را دیگربار زنده کند و بدست بابک ذلیل ِ شما عزیز و پست ِ شما بلند گردد. بابک ازشنیدن این سخنان بطمع افتاد و آنرا بشارتی دانست و آماده کار شد، چون بامداد برآمد سپاه جاویدان گرد آمدند و گفتند چه شد که ما را نخواست تا وصیتی کند. زن گفت چیزی او را از این کار بازنداشت جز آنکه شما در روستاها و خانه های خود پراکنده بودید و اگر میخواست کسی فرستد و شما را گرد آورد، این خبر منتشر میشد و ایمن نبود که در انتشار این خبر تازیان بر شما زیانی نرسانند، با من بدین چه اکنون میگویم عهد کرده است باشد که بپذیرید و بدان عمل کنید گفتند: بازگوی عهدی که با تو کرده است چگونه است زیرا که تا زنده بود مااز فرمان وی سر نمی پیچیدیم و پس از مرگ نیز با وی خلاف نکنیم ، زن گفت که : جاویدان مرا گفت امشب میمیرم وروح از پیکرم بیرون رود و در پیکر این جوان درآید ورای من چنین است که وی را بر پیروان خویش خداوند کنم و چون من بمردم این سخن ایشان را بگوی و بازگوی که هرکس در این باب با من خلاف کند و اختیار مرا نگزیند دین ندارد. گفتند که ما عهد وی را درباره این جوان پذیرفتیم سپس آن زن گاوی خواست و فرمود که آنرا بکشند و پوست آنرا بکنند و آن پوست را گشاده کنند و ازهم بدرند و آن پوست را بگسترد و طشتی پر از شراب برآن گذاشت و نانی را بشکست و در اطراف پوست گاو بنهاد و آن مردم را یک یک همی خواند و میگفت که : بر آن پوست پای بکوبند و پاره ای از نان بردارند و در شراب فروبرند و بخورند و بگویند: ای روح بابک بر تو ایمان آوردم همچنان که بروح جاویدان ایمان آورده بودم و سپس دست بابک را بگیرند و دست بر دست وی زنند و ببوسند. آن مردم همه چنین کردند و چون طعام آماده شد، ایشان را بطعام و شراب خواند، سپس آن زن بر بستر خویش نشست و بابک را بر آن بستر نشاند و پشت بر آن مردم داشت و چون سه بسه شراب خوردند دسته ای ریحان برگرفت و بسوی بابک انداخت . بابک آن دسته ریحان را برگرفت ، و آداب زناشوئی ایشان چنین است و مردم برخاستند و دست بدست ایشان زدند و بدین زناشوئی رضا دادند. محمد عوفی در جوامعالحکایات و لوامعالروایات این نکات را با اندک تغییراتی آورده و چنین گفته است : «گویند او را پدر پدید نبود و مادر او زنی بود یک چشم از دیهی از دیهای آذربایجان و گفته اند مردی از متطببان سواد عراق با وی نزدیکی کرد و بابک از وی متولد شد و مادر او بگدائی او را میپرورد تا آنگاه که بحد بلوغ رسید و یکی از مردم آن دیه او را بمزدگرفت ، ستوران او را بچرا میبرد و گویند روزی مادر برای او طعام آورده بود او را دید زیر درختی خفته و مویهای اندام او بپای خاسته و از هر بن موئی قطره خونی میچکد و در آن کوه طایفه ای بودند از خرم دینان و زنادقه و ایشان را دو رئیس بود هر دو با یکدیگر خصومت بود یکی را نام جاویدان و دیگری را عمران ، روزی آن جاویدان بدان دیه که بابک آنجا ساکن بود گذر کرد و بابک را بدید و علامات جرات و آثار شهامت در وی تفرس کرد او را از مادر بخواست و با خود ببرد. بابک با زن جاویدان عشقبازی آغاز کرد تا زن را صید خود کرد و آن زن او را بر اسرار شوهر خویش آگاه گردانید و خزاین و دفاین بدو نمود و بابک کار بخود گرفت و بعد از مدتی جنگی افتاد در میان آن جماعت و جاویدان در آن جنگکشته شد و زن جاویدان با آن جماعت گفت که جاویدان بابک را خلیفه خود کرده است و اهل این نواحی را به پیروی او وصیت کرده و روح جاویدان به وی تحویل کرده است و شما را وعده داد که بدست او فتح و ظفر یابید و آن جماعت به پیروی او تن دردادند و بابک یاران خود را گرد آورد و ایشان عُدّتی و عددی نداشتند. بابک جمله را سلاح داد و ایشان را گفت صبر کنید چندان که ثلثی ازشب برآید و برون آئید و بانگ کنید و هرکس را که بر کیش ما نیست از زن و مرد و کودک جمله را بشمشیر بگذرانید، پس جمله برین قرار بازگشتند و نیم شب خروج کردند و اهل آن دیه را از مسلمانان بکشتند و کس ندانست که ایشان را که فرمود و خوفی و هراسی در دلهای مردم جای گرفت و بی توقف ایشان را بنواحی دورتر فرستاد و هرکه را یافتند بکشتند، و ایشان مردمانی بودند دهقان و کشتن و جنگ کردن عادت نداشتند و بدین دو جنگ که کردند کشتن عادت گرفتند. و برین دلیر شدند و خلقی از دزدان و بددینان و ارباب فساد روی به وی نهادند تا اورا بیست هزار سوار گرد آمد بجز پیادگان . و گروهی از مسلمانان را مثله کردند و بآتش سوختند و آن فساد پیش گرفت که هرگز پیش ازو و پس ازو کسی نشان نداده است وچند بار لشکر خلیفه را منهزم کرد و فتنه او بیست سال کشید. ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال مینویسد: مردم در نسب و مذهب بابک اختلاف کرده اند و آنچه بر من درست آمد و ثابت شد اینست که او از فرزندان مطهربن فاطمه دختر ابومسلم بوده است و طایفه فاطمیه از خرمیه به وی منسوب اند. سمعانی در کتاب الانساب نام او را بابک بن مردس [ مرداس ] می نویسد و اینکه در کتاب های عربی بنام بابک خرمی و در کتابهای فارسی به اسم بابک خرم دین خوانده میشود از آن جهت است که وی معروفترین کسی است که در ترویج مذهب خرم دین با خرمیان کوشیده است . درباب تاریخ این مذهب اطلاع کافی بدست نیست و آنچه در عقاید ایشان در کتابها نوشته اند آلوده به غرض و تهمت است ، چیزی که ظاهراً مسلم است اینست که مذهب خرمیان یکی از فروع مذهب مزدک بوده و خرمیان را مزدکیان جدید باید دانست . ابن عبری در مختصرالدول مینویسد که شماره پیروان بابک بجز رجاله بیست هزار بود و پیروان وی هیچ زن و مرد و جوان و کودک مسلمان نمی یافتند مگر آنکه آنرا پاره پاره کنند و بکشند و شماره کسانی که بدست ایشان کشته شد 255500 تن رسید. عوفی در جوامعالحکایات گوید: در تاریخ مقدسی آورده است که حساب کردند کشتگان او را، هزارهزار (یک میلیون ) مسلمانان راکشته بود. ابومنصور بغدادی در کتاب الفرق بین الفرق گوید شماره پیروان بابک از مردم آذربایجان و دیلمانی که بدو پیوسته بودند به سیصدهزار تن میرسید. نظام الملک در سیاست نامه مینویسد که یک تن از جلادان بابک گرفتار شده بود او را پرسیدند که تو چند کس کشته ای ؟ گفت : بابک را جلادان بسیار بود اما آنچه من کشته ام سی وشش هزار مسلمان است بیرون از جلادان دیگر. حمداللّه مستوفی در تاریخ گزیده و قاضی احمد غفاری در تاریخ نگارستان نوشته اند که این جلاد گفت : ما ده تن بودیم و آنچه بدست من کشته شد بیست هزار کس بوده اند. مولف روضةالصفا نیز همین نکته را آورده و در پایان آن گوید: و در بعضی از روایات وارد شد و العهدة علی الراوی که عددمقتولان بابک در معارک و غیر آن بهزارهزار رسید. مولفین تاریخ نگارستان و مجمل فصیحی نام این جلاد را نوذر ضبط کرده اند. مولف زینةالمجالس شماره جلادان را ده و شماره کشتگان بدست یک تن از ایشان را بیست هزار نوشته است . فزونی استرآبادی در کتاب بحیره شماره جلادان را بیست نوشته و گوید وی گفت : ما بیست جلاد بودیم اما بمن کمتر خدمت میفرمود، آنچه بدست من کشته شده اند شاید از بیست هزار کس زیاده باشد از دیگران خبر ندارم . اعتمادالسلطنه در منتظم ناصری گوید: شماره کسانی که در ظرف بیست سال بدست اتباع بابک کشته شدند به 255500 تن رسید. ابن خلدون مینویسد شماره کسانی که بابک در بیست سال کشته بود صدوپنجاه وپنج هزار بود و چون بابک شکست خورد شماره کسانی که از وی نجات یافتندفقط از زن و بچه هفت هزاروششصد تن بودند. مسعودی در کتاب التنبیه والاشراف گوید: آنچه بابک در مدت بیست ودو سال از سپاهیان مامون و معتصم و امراء و سران و دیگران از سایر طبقات مردم کشت کمترین شماره ای که گفته اند پانصدهزار است و بیش ازین هم گفته اند، شماره آن ممکن نیست . طبری و ابن اثیر شماره کسانی را که بابک در مدت تسلط خویش کشته است 255500 تن نوشته اند. فصیحی خوافی در حوادث سال 139 ه' . ق. درباب ابومسلم خراسانی مینویسد: چهار کس اند در زمان اسلام که بر دست هر چهار، هزارهزار مردم زیادت بقتل آمده اند، اول ابومسلم ، دوم حجاج بن یوسف ، سوم بابک الخرمی ، چهارم برقعی (که مراد مقنع) است . آغاز ظهور مذهب خرمیان معلوم نیست و مورخین را درباب اینکه این مذهب را بابک رواج داده یا پیش از آن هم بوده است و وی بدان گرویده اختلافست ولی چیزی که تقریباً مسلم میشود اینست که پیش از بابک این کیش در میان بوده و بابک در ترویج آن کوشیده و آنرا به منتهای قوت خود رسانده است ، نخستین بار که اسمی از خرمیان در تاریخ ظاهر میشود در سال 162ه' . ق. است که بنابر گفته نظام الملک در زمان خلافت مهدی باطنیان گرگان که ایشان را سرخ علم میخواندند با خرم دینان همدست شدند و گفتند: ابومسلم زنده است ، ملک بستانیم ، و پسر او ابوالغرا را مقدم خویش کردند وتا ری ، آمدند و حلال و حرام را یکی کردند و زنان را مباح دانستند و مهدی نامه نوشت به اطراف بعمروبن البلاکه والی طبرستان بود فرمان داد که بجنگ ایشان رود وآن گروه پراکنده شدند و بار دیگر در زمانی که هارون الرشید در خراسان بود (یعنی از سال 192 تا سال 193) خروج کردند از ناحیت اصفهان ترمدین و کاپله و فایک وروستاهای دیگر و مردم بسیاری از ری و همدان و دسته و لره بیرون آمدند و به این قوم پیوستند و شماره ایشان بیش از صدهزار بوده ، هارون عبداللّه بن مبارک را از خراسان با بیست هزار سوار بجنگ ایشان فرستاد، ایشان بترسیدند و هر گروه بجای خود بازگشتند، عبداللّه بن مبارک نامه نوشت که : از ابودلف قاسم بن عیسی عجلی چاره نیست هارون جواب مساعد داد که ایشان همه دست یکی کردند وخرم دینان و باطنیان بسیار جمع شدند و دیگربار دست بغارت و فساد بردند و ابودلف عجلی و عبداللّه بن مبارک ناگاه بریشان تاختند و خلقی بی حد و بی عدد از ایشان کشتند و فرزندان ایشان را ببغداد بردند و فروختند. پس از آن چون نه سال ازین واقعه گذشت در زمان مامون بابک از آذربایجان خروج کرد. در مجمل فصیحی در حوادث سال 162 مذکور است : ابتدای خروج خرم دینان در اصفهان و باطنیان با ایشان یکی شدند و از این تاریخ تا سنه ثلثمائه (300 ه' . ق.) بسیار مردم بقتل آوردند. خاتمه کار خرم دینان نیز بدرستی معلوم نیست چه قطعاً پس از کشته شدن بابک و برچیده شدن دستگاه وی در آذربایجان نابود نشده اند و در زمان های بعد گاهی خروج کرده اند، چنانکه در زمان واثق (227 - 232) بار دیگر خروج کرده اند. و نظام الملک درین باب در سیاست نامه آورده است :خرم دینان در ناحیت اصفهان فسادها کردند. تا سنه ثلثمائه (300) خروج میکردند و در کوههای اصفهان ماوی میگرفتند و دیهها می غارتیدند و پیر و جوان و زن و بچه مردمان را می کشتند و هر سال فتنه ایشان در میان بوده هیچ لشکر با ایشان موافقت نتوانست کرد عاجز آمده بودند، بدان جایهای حصین و محکم که داشتند بآخر گرفتار شدند و سرهاشان در اصفهان بیاویختند و بدین فتح بهمه بلاد اسلام نامه نبشتند. پس از آن تا اوایل قرن ششم نیز حتماً بوده اند و در زمان مسترشد (512 - 529 ه' . ق.) بار دیگر خروج کرده اند. و محمد عوفی درین باب مینویسد: در عهد مسترشد جماعتی خرم دینان در بلاد آذربایجان نشسته بودند و فساد میکردند و نوایر شر و فتنه می افروختند، مسترشد از جهت جهاد و قطع فساد ایشان بنفس خود حرکت فرمود با لشکری جرار بطرف آذربایجان رفت و طایفه ای از ملاحده ناگاه بر وی پیدا شدند و او را بگرفتند و کارد زدند و هلاک کردند، روز پنجشنبه هفدهم ماه ذیقعده سنه تسعوعشرین وخمسمائه (529) رایت حیات او سرنگون گشت و دامن دیده اعیان و ارکان دولت او پرخون گشت . درباب کلمه خرم دینی بعضی از مورخین اشتباه کرده اند و آن را فقط نام اتباع بابک دانسته اند ولی از قراین کاملاً پیداست که خرم دینی اسم عامی است برای پیروان مذهب جدیدی که در قرن دوم هجری در ایران ظاهر شده و شاید بازماندگان مزدکیان زمان ساسانیان در دوره های اسلامی باین نام خوانده شده باشند و خرم دین نام مسلک و مذهب ایشان بوده و ظاهراً این ترکیب «خرم دین » تقلیدیست از ترکیب «به دین » که درباب مذهب زرتشت گفته میشده است . و خرم دینان بدو طایفه منقسم میشده اند: نخست جاویدانیان یا جاویدانیه که اتباع جاویدان سلف بابک بوده اند و دوم بابکیان یا بابکیه که پیروان بابک باشند، از جزئیات عقاید خرم دینان مطلقاً آگاهی بما نرسیده و اگر کتابهای مذهبی داشته اند نابود شده است و آنچه از ایشان میدانیم اشارت مختصریست که آلوده بتهمت و غرض در اقوال مورخین میتوان یافت و درین اقوال نیز اختلافست زیرا که بعضی ایشان را از مزدکیان نوشته اند و بعضی از اسماعیلیه و باطنیان شمرده اندو بعضی از فروع مسلمیه یا ابومسلمیه پیروان ابومسلم خراسانی شمرده اند و بعضی از صوفیان اباحیه دانسته اند و گفته اند که : بتناسخ قائل بوده اند و محرمات اسلام را مباح میدانسته اند و بعضی دیگر از غُلات یا غالیه شمرده اند ولی چیزی که درین میان تا درجه ای بوی حقیقت میدهد این است که بتناسخ قائل بوده اند و مانند مزدکیان بعضی چیزها را مباح میشمرده اند و در ضمن برای رواج مذهب و مسلک خویش از هیچگونه کشتار و خونریزی دریغنمیکرده اند و مخصوصاً تعصب بسیار شدیدی بر تازیان وعقاید ایشان داشته اند و از این حیث با محمره یا سرخ علمان گرگان و طبرستان هم عقیده بوده اند و شاید در میان ایشان و مخصوصاً در میان بابک پیشرو خرم دینان و مازیار پسر قارن پیشرو سرخ علمان طبرستان اتحادی بوده است . قطعاً بابکیان یا خرم دینان منحصر به اتباع بابک در آذربایجان نبوده اند، بلکه در سایر نواحی مخصوصاً در مرکز ایران و در اطراف اصفهان و ناحیه جبال یعنی تمام قلمروی که میان آذربایجان و طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و کاشان و خوزستان واقعست و شامل ناحیه نهاوند و همدان و ری و اصفهان و کاشان و قم و سمنان و قزوین است خرم دینان بوده اند و بیشتر در روستاها و کوهستانها زندگی میکرده اند و هرگاه که فرصت می یافته اند خروج میکرده اند و مخالفین خود را چه بیخبر و چه در میدان جنگ میکشته اند و چون ازین حیث و بیشتر از آن جهت که قلمرو ایشان همان قلمرو باطنیان در قرن پنجم و ششم بوده است ایشان را جزو باطنیان شمرده اند، از قراین میتوان حدس زد که مذهب خرم دین از دو عنصر اصلی مرکب بوده است نخست یک عنصر ایرانی پیش از اسلام که شاید بعضی از عقاید مزدک جزو آن بوده و دوم یک عنصر ارتجاعی ایران بعد از اسلام که مانند تمام نهضتهای دیگری بوده است که در گوشه و کنار ایرانیان وطن پرست برای کوتاه کردن دست توانائی خلیفه عرب پیش آورده اندو این نهضت جاویدان و بابک هم مانند نهضت های ابومسلم و ماه آفرید و مقنع و سنباد و قرمطیان و صاحب الزنج و کرامیان و سایر شعب خوارج ایران و شعوبیه ایران بوده است و بهمین جهت است که مورخین و دیگر کسانی که درباب ایشان سخن رانده اند درست نتوانسته اند حقیقت را بدست آورند. ابومنصور بغدادی در کتاب الفرق بین الفرقدرباب مزدکیان مینویسد که : صنف اول از اصحاب اباحه مزدکیان بودند و صنف دوم خرم دینان که در دولت اسلام ظاهر شدند و ایشان دو طایفه اند، بابکیان و مازیاریان و هر دو بمحمره معروفند و بابکیان پیروان بابک خرمی اند که در کوهستان بذین در ناحیه آذربایجان خروج کردو پیروان بسیار یافت و محرمات را مباح میدانست و مسلمانان بسیار را کشتند و خلفای بنی العباس سپاه بسیاربریشان فرستادند با افشین حاجب و محمدبن یوسف ثغری و ابودلف عجلی و دیگران و این سپاه مدت بیست سال با ایشان روبرو بود تا اینکه بابک و برادرش اسحاقبن ابراهیم را گرفتند و در سرّمن رآ در زمان معتصم بدار کشیدند. همین مولف جای دیگر درباب باطنیان گوید که : دعوت باطنیان نخست در زمان مامون آشکار شد و سپس در زمان معتصم انتشار یافت و گویند افشین که صاحب سپاه معتصم بود دلش گروگان بابک خرمی بود و دعوت وی را پذیرفته بود و این خرمی در ناحیه بذین خروج کرد و مردم آن کوهستان خرمی بر طریقه مزدکی بودند و خرمیان و باطنیان همداستان بودند و خلیفه افشین را که دوستدار مسلمانان شناخته شده بود بجنگ وی فرستاد و او در باطن با بابک دست یکی داشت و در کشتار و هتک زنان او را یار بود پس افشین را یاری فرستاد و محمدبن یوسف ثغری و ابودلف قاسم بن عیسی عجلی به وی پیوستند و سپس سران سپاه عبداللّه طاهر نیز ایشان را یاری کردند و شوکت بابکیان و قرمطیان بر سپاه مسلمانان افزون شد تا این که شهری که معروف بود به برزند از ترس بابکیان برای خود ساختند و چند سال جنگ در میان بود تا خدای مسلمانان را یاری کرد و بابک اسیر شد و در سرّمن رآ بسال 223 او را بدار آویختند و برادرش اسحاق نیز گرفتار شد و او را در بغداد با مازیار خداوند سرخ علمان (محمره )طبرستان و گرگان بدار زدند. صرف نظر از خطاهای فاحشی که در بسیاری از کلمات روی داده و تحریف شده است این مولف در این سخنان دو اشتباه بزرگ کرده ، نخست آنکه نام برادر بابک را اسحاقبن ابراهیم نوشته و در تمام مراجع دیگر همه جا نام برادر بابک عبداللّه ضبط کرده اند، چنانکه پس از این خواهدآمد، هرچند که ابن الندیم درکتاب الفهرست نام پدر بابک را عبداللّه آورده است . اسحاقبن ابراهیم بن مصعب پسرعم طاهر ذوالیمینین (طاهربن حسین بن مصعب ) از رجال معروف خاندان طاهری است که امیربغداد بوده . عبداللّه ، برادر بابک را از سامرا نزد وی فرستاده اند و او در بغداد وی را بدار آویخته است ، دیگر آنکه برادر بابک را در بغداد با مازیار بدار نزدند چه عبداللّه برادر بابک را در سال 223 در بغداد بدار آویختند و مازیار را در سال 225 دو سال پس از آن در بیرون شهر سامرا بر تلی که به اسم کنیسه بابک معروف شده و پس از این ذکر آن خواهدآمد در جوار دو چوبه دار دیگری که بر یکی از آنها جسد بابک و بر دیگری پیکر یاطس رومی ، بطریق عموریه را آویخته بودند بدار زده اند. نظام الملک در سیاست نامه گوید: بهر وقتی خرم دینان خروج کرده اند و باطنیان با ایشان یکی بوده اند و ایشان را قوت داده که اصل هر دو مذهب یکی است . و جای دیگر گوید: اما قاعده مذهب ایشان آن است که رنج از تن خویش برداشته اند و ترک شریعت بگفته چون نماز و روزه و حج و زکات و حلال داشتن خمر و مال و زن مردمان هرچه فریضه است از آن دور بوده اند و هرگه که مجمعی سازند تا جماعتی بهم شوند یا بمهی بنشینند و مشاورت کنند ابتدای سخن ایشان آن باشد که بر کشتن ابومسلم صاحب دولت دریغ خورند و بر کشنده او لعنت کنند و صلوات دهند بر مهدی فیروز و بر هارون پسر فاطمه دختر ابومسلم که او را کودک دانا خوانند و بتازی الفتَی العالم و از اینجا معلوم گشت اصل مذهب مزدک و خرم دین و باطنیان همه یکی است . یاقوت در معجم البلدان در کلمه «بذ» گوید: در آنجا محمره معروف بخرمیه آشکار شدند وبابک از آنجا بیرون آمد و منتظر مهدی بودند. ابن اثیر در وقایع سال 201 گوید: درین سال بابک خرمی بر مذهب جاویدانیه بیرون آمد و ایشان پیروان جاویدان بن سهل خداوند بذ بودند که دعوی کرد که روح جاویدان درو رفته و ایشان از فروع مجوس اند و مردانشان مادر و خواهر و دختر را نکاح کنند و بهمین جهت ایشان را خرمی خوانند و بمذهب تناسخ معتقد بودند و میگفتند روح از حیوان بغیر حیوان میرود. اعتمادالسلطنه در منتظم ناصری در همین مورد گوید: ابتدای امر بابک خرمی و ظهور اودر میان طایفه جاویدانیه بود که معتقد بتناسخ بودند، وی میگفت : ارواح نقل به ابدان مینمایند. سیدمرتضی داعی رازی در کتاب تبصرةالعوام درباب فرق غالیان گوید: بدان که این قوم را در هر موضعی به لقبی خوانند،در اصفهان و نواحی آن خرمیه ، در قزوین و ری مزدکی وسنبادی و در آذربایجان ذقولیه و در ماوراءالنهر مغان ، و سپس درباب فرق اسمعیلیه مینویسد: چهارم بابکیه اند و بابک ملعونی بود از آذربایجان قوم بسیار بر وی جمع شدند و در زمان معتصم خروج کرد و بعد از مصاف بسیار او را گرفتند و هلاک کردند، و اندکی بعد گوید: فرقه هیجدهم اسماعیلیه ، و ایشان را باطنیه و قرامطه وخرمیه و سیفیه و بابکیه و محمره خوانده اند. شهرستانی در کتاب الملل والنحل درباب هاشمیه گوید: اتباع ابی هاشم محمدبن حنفیه و از پیروان امامت عبداللّه بن معاویةبن عبداللّه بن جعفربن ابی طالب و خرمیه و مزدکیه در عراق از ایشانند. و نیز جای دیگر درباب غُلات گوید: غالیه ، هر کدام را لقبی است ، در اصفهان خرمیه و کودکیه ودر ری مزدکیه و سنبادیه و در آذربایجان ذقولیه و درجای دیگر محمره و در ماوراءالنهر مبیضه خوانند. سمعانی در کتاب الانساب گوید: بابکیه منسوب ببابک بن مرداس اند و او مردی بود که در زمان مامون در آذربایجان بیرون آمد و در زمان معتصم کار او بالا گرفت و سپاه بسیار از مسلمانان بجنگ وی فرستادند و افشین سپهسالار معتصم برو ظفر یافت و او را بسامرا برد و معتصم گفت که او را زنده بدار زنند و علمای سامرا او را سب ّ کردند و از بابکیان تا امروز گروهی در کوههای بذین مانده اند و دست نشانده امرای آذربایجانند و ایشان خرمیه اند و هر سال شبی دارند که زنان و مردان گرد آیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردی که بزنی دست یافت از آن اوست ، و مردی داشته اند پیش از اسلام که او را شروین نامند و از محمد و پیامبران دیگر بالاتر میشمارند و تا این زمان در محافل و خلوتها و مناجاتهای خود برای وی نوحه میخوانند، و در کوههای همدان جائی است که آن را شهر شروین نامند که باو نسبت دهند. پس از آن در جای دیگر گوید: خرمیه طایفه ای از باطنیان اند که ایشان را خرم دینیه نامند یعنی هرچه خواهند و میل ایشان بدان باشد بکنند و این لقب از آن است که محرمات را مباح دانند و از خمر و سایر لذات و نکاح ذوات المحارم وآنچه لذت برند روا دارند و از این جهت بمزدکیان از مجوس شبیه اند که در ایام قباد بیرون آمدند و تمام زنان را مباح کردند و محرمات دیگر را نیز مباح دانسته اند تا اینکه انوشیروان بن قباد ایشان را کشت . نکته مهمی که از این گفتار سمعانی برمیآید اینست که خرم دینان تا اواسط قرن ششم هجری که زمان زندگی سمعانی بوده است در همان نواحی که بابک بوده و پس از این توضیح خواهم داد بوده اند زیرا که سمعانی در شهر مرو روز دوشنبه 21 شعبان 506 ولادت یافته و در همان شهر شب اول ربیعالاول 562 رحلت کرده است . اما جاویدان استاد بابک که نام وی را به اختلاف جاویدان بن سهل یا جاویدان بن شهرک یا جاویدان بن سهرک نوشته اند پیشوای خرم دینان پیش از بابک بوده و نام پدر وی ظاهراً شهرک بوده است . و سهرک و سهل هر دو تحریفی است از کلمه شهرک که گویا از کاتب و ناسخ ناشی شده است . یعقوبی در کتاب البلدان مینویسد که مردم شهرهای آذربایجان مخلوطی هستند از عجم آذری و جاویدانیه که مردم شهر بذ باشند که بابک درآنجا بود. طبری در وقایع سال 201 مینویسد درین سال بابک خرمی بر مذهب جاویدانیه بیرون آمد و ایشان پیروان جاویدان بن سهل خداوند بذ بودند و دعوی کرد که روح جاویدان درو دمیده شده است و فتنه آغاز کرد. قلمرو خرم دینان و پیروان این مذهب تقریباً تمامت ایران بوده است : از یک سو بطبرستان میرسیده چنانکه درباب مازیار مینویسند که چون بر معتصم خروج کرد تمام مسلمانان را از کار دور کرد و بجای ایشان زرتشتیان و خرم دینان را گماشت و بر مسلمانان مسلط کرد و ایشان را گفت که مسجدها را ویران و نشانه اسلام را نابود کنند، از سوی دیگر به بلخ میرسیده است چنانکه ابن الندیم در کتاب الفهرست گوید: بعضی از مردم بومسلمیه را خرم دینیه مینامند. گویند در بلخ جماعتی از ایشان هست ، از سوی دیگر در آذربایجان و نواحی اصفهان و کرج و لرستان و خوزستان و همدان و بصره و ارمنستان و قم و کاشان و ری و خراسان نیز بوده اند چنانکه مسعودی در کتاب التنبیه والاشراف گوید: درباب جاودانیه که پیروان جاودان بن شهرک خرمی استاد بابک بودند در کتاب خود فی المقالات فی اصول دیانات و در کتاب سرالحیات گفته ام که مذاهب خرمیه و کوذکیه و کوذک شاهیه و غیره ازیشان در نواحی اصفهان و برج و کرج ابی دلف و زرین یعنی زر معقل و زر ابودلف و روستای ورسنجان و قم و کوذشت از اعمال صیمره از مهرجان قذق و بلاد سیروان و اربوجان از شهرهای ماسبندان و همدان و ماه کوفه و ماه بصره و آذربایجان و ارمنستان و قم و کاشان و ری و خراسان و سایر نواحی ایران بوده اند. در میان صاحبان مذاهب در ایران بجز بابک خرم دین ، دیگری هم بنام بابک بوده است که بعضی از مولفین این دو را اشتباه کرده اند و ابن الندیم در کتاب الفهرست درباب این بابک دوم گوید: خولانیه پیروان ملیح خولانی اند و او شاگرد بابک بن بهرام بود و بابک شاگرد شیلی بود و او با شیلی موافقت داشت و بر مذهب یهود میایستاد. ناحیه ای که بابک خرم دین در آن فرمانروائی میکرده و دین خویش را درآن رواج داده است ناحیه وسیعی است در شمال غربی ایران که قسمتی از آن جزو آذربایجان قفقاز (اران ) و قمستی جزو آذربایجان ایران است ، از جانب جنوب بحدود اردبیل و مرند، از جانب مشرق بدریای خزر و ناحیه شماخی و شیروان و از جانب شمال بدشت مغان و سواحل رود ارس و از سمت مغرب بنواحی جلفا و نخجوان و مرند میرسیده یعنی شامل ناحیه اردبیل و دشت مغان و ارس و اردوباد و جلفا و نخجوان و مرند بوده و محل اقامت وی در قسمت شمالی کوهستان سیلان بوده است و بواسطه دشواری راهها و سردی این ناحیه و کوههای بلند مدتهای مدید کسی بریشان دست نیافت و بیش از 30 سال هرچه سپاه بجنگ ایشان فرستادند کاری از پیش نبرد و عاقبت بخیانت بر بابک دست یافتند.
مورخین ِ زمان اقامتگاه بابک را کوهستان بَذّ نام برده اند و بعضی به تثنیه «بذین » مینویسند و ظاهراً کوهستان بذ یا بذین همان ناحیه کوهستانی جنوب دشت مغان بوده است . ابن خردادبه در کتاب المسالک والممالک مسافات را از اردبیل تا شهر بذ که اقامتگاه بابک بوده است چنین مینویسد: از اردبیل تا خُش ْ هشت فرسنگ و از آنجا تا برزند شش فرسنگ (پس از اردبیل تابرزند چهارده فرسنگ بوده )، برزند ویران بود و افشین آنرا آبادان کرد از برزند تا سادراسب که نخستین خندق افشین آنجا بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا سادراسب شانزده فرسنگ بوده )، از آنجا تا زهرکش که خندق دوم افشین بود دو فرسنگ (پس تا اردبیل هیجده فرسنگ مسافت داشته )، از آنجا تا دوال رود که خندق سوم افشین بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا دوال رود بیست فرسنگ بوده است )، و از آنجا تا بذ شهر بابک یک فرسنگ، ازین قرار از اردبیل تا بذ شهری که بابک در آنجا می نشسته بیست ویک فرسنگ مسافت بوده است . از این آبادانی ها که ابن خردادبه نام میبرد امروز فقط دو آبادی باقیست ، نخست خش که امروز در آذربایجان به اسم کُشا معروفست و دوم برزند و این هر دو آبادی در شمال غربی اردبیل بر سر راه مغان واقع است و ظاهراً از شهر بذ و کوهستان بذ یا بذین بهیچ وجه اثری نیست . ناحیه بذ همان ناحیه جنوبی مغان است که رود ارس از آن جاری است چنانکه مسعودی در مروج الذهب مینویسد که جریان رود ارس از بلاد بذین است که بلاد بابک خرمی در آذربایجان بوده منتهی مورخین عرب اغلب ارس را «الرس » نوشته اند. یاقوت در معجم البلدان در کلمه بذ مینویسد ناحیتی در میان آذربایجان و اران و بابک خرمی در زمان معتصم از آن جا برون آمد، مسعر شاعر گفته است : در بذ محلی است که نزدیک سه جریب مساحت دارد و گویند آنجا جایگاه مردی است که هرکس خدای را دعا کند او را اجابت بخشد و پائین تر ازآن نهر بزرگی است که کسانی که تب مزمن دارند در آب آن خود را بشویند شفا یابند و در کنار آن رود ارس است و انار خوب دارد که در همه جهان مانند آن نیست و انجیر نیکو و انگوری دارد که باید در تنور خشک کنند زیرا که آن دیار همیشه پوشیده از ابر است و آفتاب در آن نمیتابد. نیز یاقوت در معجم البلدان در کلمه ابرشتویم گوید: بفتح و سپس سکون و فتح را و سکون شین و فتح تا و کسر واو و یاء ساکن ، کوهی در بذ از قلمرو موقان در نواحی آذربایجان که بابک خرمی آنجا بود... درباب برزند ابن الفقیه مینویسد که قریه ای بود که در زمان افشین ، بابک آنرا لشکرگاه ساخت و حصار کرد و بنا نهاد. حمداللّه مستوفی در نزهةالقلوب در «تومان اردبیل »مینویسد: «و از شیدان که مقابل بابک خرم بوده در کوه اردبیل است بجانب جیلار». از اینقرار ناحیه بذ و شهر بذ و کوهستان بذ در جانب شرقی دشت مغان نزدیک ناحیه طالش و سواحل و مجاورت سواحل غربی دریای خزر بوده است ولی چنانکه پیش از این هم اشارت رفت بابک از یک سو تا اردبیل و مرند و از سوی دیگر تا شماخی و شروان ، از یک سو تا اردوباد و جلفا و نخجوان را بدست خویش داشته است و درین ناحیه وسیع که قسمتی از مغرب و مرکز آذربایجان امروز و جنوب غربی اران قدیم باشد حکمرانی میکرده و دین خود را درین ناحیه رواج داده است . مدت تسلط بابک را درین نواحی مورخین عموماً بیست سال نوشته اند و طبری سی سال مینویسد. مدت جنگهای خرم دینان بشمار درست 61 سال بوده است زیرا که در سال 162 ه'. ق. خروج کرده اند و در سال 223 بابک دستگیر و کشته شده است . مامون و معتصم کوشش های بسیاری در دفع ایشان کردند و مدت سی ونه سال چندین بار سپاه فراوان بجنگشان فرستادند و تمامی کسانی که درین مدت بلشکرکشی و کارفرمائی در دربار بغداد معروف بوده اند هریک بنوبت خویش با ایشان جنگ کرده ناکام بازگشته اند و بعضی در زد و خورد با ایشان کشته شده اند و سبب ناکامی این همه لشکرکشان در جنگ بابک در ظاهر چنین مینماید که سرمای سخت و تنگی راههای ناحیه شرقی آذربایجان و کوهستان سبلان بوده ولی اندک تاملی در باطن امر معلوم میکند که سبب کامرانی بابک و ناکامی دشمنان وی اتفاق کلمه مردم آذربایجان و همداستانی ایشان در پیروی نکردن از سلطه تازیان بوده و حکمرانی بابک در حقیقت جنبش ملی ایرانیان در برابر تازیان بوده است . ابوعلی بلعمی در ترجمه تاریخ طبری در سبب برخاستن بابک چنین مینویسد: «و این بابک مردی بود که خرم دینی در آن عصر پدید کرد و مذهب او مذهب زنادقه بود و اندر آن هیچ مقالت نبود جز دست بازداشتن مسلمانی حلال داشتن نبید و زنا و خواسته و هرچه بمسلمانی اندر حرام بود او حلال کرد بر مردمان و مر صانع را و نبوت را انکار کرد تا امر و نهی از خلق برداشت و خلق بسیار از اهل ارمنیه و آذربایجان هلاک کرد و بکفر خواند و مسلمانان را همی کشت و سپاههای سلطان را همی شکست و سی سال هم بدین مذهب بماند و خلق بسیار تباه کرد. و سبب دراز ماندن بابک آن بود که مردمان جوان و دهقانان و خداوندان نعمت که ایشان را از علم نصیب نبود و مسلمانی اندر دل ایشان تنگ بود و شرایع اسلام را از نماز و روزه و حج و قربان و غسل جنابت بریشان گران بود و می خوردن و زناکردن و از لواطه و مناهی خدای عزوجل دست بازداشتن ایشان را خوش نمیآمد چون در مذهب بابک این همه آسان یافتند او را اجابت کردند و تبع او بسیار شد. دیگر سبب آن بود که چند کرت سپاه سلطان هزیمت کرده بود و ماوی گاه او در کوههای ارمنیه و آذربیجان بود جایهای سخت دشوار که سپاه آنجا در نتوانستی رفتن که صد پیاده در گذاری بایستادندی اگر صدهزار سوار بودی بازداشتندی و کوه ها و دربندها سخت بود اندر یکدیگر شده در میان آن کوهها حصاری کرده بود که آن را بذ خواندندی و اوایمن آنجای درنشسته بودی چون لشکری بیامدی گرداگرد آن کوهها فرودآمدندی و بدیشان راه نیافتندی و او آنجا همی بود تا روزگار بسیار برآمد. چون سپاه امن یافتندی یک شب شبیخون کردندی و خلقی را هلاک کردی و سپاه اسلام را هزیمت کردی تا دیگرباره سلطان بصد جهد لشکر دگرباره گرد کردی و بفرستادی و بدین جملت بیست سال بماند و آن مردمان که در آن کوهها بودند از دهقانان ودیگران همه متابع او بودند گروهی از تتبع و گروهی از بیم .
رویهمرفته مورخین ایرانی و عرب که در دوره های اسلامی تالیفات کرده اند درهر موردی که یک تن از پیشوایان ملت ایران جنبشی برپای کرده و بر تازیان بیرون آمده است نتوانسته اند کنه مقصود وی و حقیقت نهضت او را بدست آورند و بهمین جهت جنبش وی را جنبه بدمذهبی و بی دینی و زندقه داده اندو هرکس را که بر خلیفه تازی برخاسته است زندیق و ملحد و کافر و بددین خوانده اند و نام شریف و خاطره گرامی او را به تهمت و افترا آلوده اند، درباره بابک خرم دین نیز همین معاملت را روا داشته اند ولی درین زمان که ما از آن تعصب خلیفه پرستی و قبول سلطه بیگانگان وارسته ایم و بدیده تحقیق بر تاریخ دیار خویش مینگریم بر ما آشکار میشود که این مردان بزرگ را اندیشه ای جز رهائی از یوغ بیگانگان نبوده و این همه طغیانهای پیاپی که مخصوصاً در سیصد سال اول دستبرد تازیان بر ایران در تاریخ نیاکان خویش می بینیم جز برای نجات ایران نبوده است . از سال 162 که خرم دینان بخروج آغاز کرده اند تا سال 223 که بابک کشته شده است پیوسته با اعمال بغداد در زد و خورد بوده اند، تا سال 217 با فرستادگان مامون میجنگیده اند و تا سال 223 با سپاه معتصم در جنگ بوده اند. مولف مجمل فصیحی آغاز خروج خرم دینان را در سال 162 مینویسد و گوید: ابتدای خروج خرم دینان در اصفهان ، و باطنیان با ایشان یکی شدند و از این تاریخ تا سنه ثلثمائه (300) بسیار مردم بقتل آوردند. ظاهراً سال 162 نخستین سالیست که خرم دینان در ایران ظاهر شده اند و در حدود اصفهان بیرون آمده اند وسپس سی سال بعد یعنی در سال 192 خرم دینان آذربایجان جنبشی کرده اند و سپس نه سال بعد یعنی در سال 201 بابک به پیشوائی ایشان بیرون آمده است . گویا نه سال اول یعنی از 192 تا 201 مدت پیشوائی جاویدان بن شهرک است که پیش ازین ذکر او رفت و از آن پس تا 223 مدت بیست ودو سال بابک پیشوای ایشان بوده است و اینکه طبری مدت استیلای ایشان را سی سال مینویسد از آغاز خروج جاویدان شمار کرده است و مورخین دیگر که بیست سال نوشته اندمدت پیشوائی بابک را تخمین کرده اند. از این قرار تقریباً مسلم میشود که خرم دینان نخست در نواحی اصفهان ظاهر شده اند و پس از آن در نتیجه سختگیریهای خلفا یا تمام آن گروهی که در حدود اصفهان بوده اند بدین نواحی آذربایجان گریخته اند و در کوهستان سخت خود را پناه داده اند یا اینکه تنی چند از ایشان بدان ناحیت رفته و مردم آن دیار را بآئین و مسلک خود جلب کرده اند. تا زمانی که مامون زنده بود چندان بریشان سخت نگرفتند زیرا که مامون از میان خلفای بنی العباس این امتیاز را داشت که سلیم النفس و مهربان بود و از خونریزیهاو سخت گیریهای بی حد که دیگران از خاندان وی بدان بدنام شده اند پرهیز میکرد و چون از مادر ایرانی زاده شده بود و بکوشش ایرانیان بر برادر خود چیره شده و بخلافت رسیده بود و رجال بزرگ دربار وی فضل و حسن پسران سهل و احمدبن ابی خالد و خاندان حسین مصعب یعنی طاهر و برادران و پسران و برادرزادگان وی که رشته سلطنت اوبدست ایشان بود همه ایرانی بیدار و دلسوز نسبت بهموطنان و آب و خاک پدران خود بودند او را هم بدین خوی و خصلت برانگیخته بودند ولی چون معتصم بخلافت رسید و آن سیاست دگرگون شد و چند تن از پیشوایان ترک چون اشناس و ایتاخ و بوغای کبیر در دربار وی راه یافتند و آن یکرنگی و اتحادی که خانواده برمکیان در میان ایرانیان دربار بغداد اساس نهاده بودند و پس ازیشان مانده بود پس از مامون بنفاق بدل شد و میان افشین و خاندان طاهریان رقابت شدیدی آشکار گشت . افشین خیدربن کاوس شاهزاده ایرانی بود که از ماوراءالنهر به اسیری ببغداد آورده بودند و تعصب ایرانی شدید داشت و از آئین و آداب پدران خویش دست نشسته بود، حتی قراین در میان هست که مذهب مانی داشته و در تمام مدتی که در بغداد بوده همواره اندیشه دیار خویش می پخته و از دور بودن از خانه پدران خود دلگیر بوده و آرزو داشته است که بخراسان و ماوراءالنهر بازگردد و قلمرو پدران خود رابدست گیرد و چون عبداللّه بن طاهر حکمرانی خراسان داشت و او را از این اندیشه مانع بود و پسرعم پدرش اسحاقبن ابراهیم بن مصعب امیر بغداد و یکی از متنفذترین رجال دربار معتصم بود و وی نیز رقیب بزرگ افشین بشمار میرفت درصدد برآمد که عوامل ایرانی دیگر را بخویش جلب کند و از یک سوی بابک خرم دین و از سوی دیگر مازیار پسر قارن حکمران طبرستان را با خویش همدست و با طاهریان دشمن کرد، و ایرانیان دیگری هم در بغداد متنفذ بودند چون محمدبن حمید طوسی ، یحیی بن معاذ و عیسی بن محمدبن ابی خالد و علی بن صدقه و علی بن هشام ، گاهی بسوی طاهریان و گاهی بسوی افشین مایل میشدند و آن اتحادی که در دربار بغداد در میان ایرانیان بود به نفاقی بدل شد که از یک سوی طاهریان و از سوی دیگر افشین و ازیک سوی ترکان با هم کشمکش داشتند و ازین حیث زیان بسیار به ایران رسید و چون در میان ایرانیان نفاق افتاد قهراً تازیان بریشان غلبه کردند. حاجی خلیفه در تقویم التواریخ آغاز کار خرم دینان را در جبال آذربایجان بسال 192 مینویسد و میگوید: هلاکی آن قوم بدست حازم ، ظاهراً این سال همان سالیست که جاویدان بن شهرک خروج کرده است . آغاز کار بابک در سال 201 بوده است چنانکه در مجمل فصیحی و تقویم التواریخ آمده و فصیحی مینویسد: خروج بابک الخرمی در جاودانیه و جاودانیه را بجاودان بن سهل بازخوانند که صاحب بذ بود و بابک دعوی میکرد که روح جاویدان در وی ظهور کرده است و در اطراف ممالک دست بفساد آورد. طبری گوید: درین سال بابک خرمی بر مذهب جاودانیه بیرون آمد که اصحاب جاویدان بن سهل صاحب بذ بودند و دعوی کرد که روح جاویدان در او حلول کرده و آغاز فتنه کرد. ابن اثیر و مولف تاریخ نگارستان و مولف منتطم ناصری نیز این نکته را تایید کرده و خروج بابک را در سال 201 نوشته اند. ابن قتیبه در کتاب المعارف در سبب خروج بابک چنین نوشته است که چون خبر مرگ هرثمة [بن اعین ] بپسرش حاتم بن هرثمة که درارمنستان بود رسید و دانست که بر سر پدرش چه آمده است به احرار آن دیار و پادشاهان آن نواحی نوشت و ایشان را بخلاف با مامون خواند و درین میان او مرد و گویند سبب خروج بابک همین بود و بابک بیست و چند سال باقی ماند، ابتدای دعوت بابک بر دین جاویدانیان و آغازجنگ با خلیفه را ابن عبری نیز در سال 201 نوشته است .ابن خلدون آغاز کار بابک را در سال 202 نوشته و گوید: بابک در سال 202 بدعوت جاویدان بن سهل آغاز کرد و شهر بذ را گرفته بود، آن شهر بر جای بلند بود و مامون بجنگ با وی پرداخت و سپاه فرستاد و جمعی از لشکریان بابک را کشتند و قلعه هائی که در میان اردبیل و زنجان بود ویران کردند. پس از آن جنگ دیگری که در میان سپاهیان مامون و لشکر بابک شده در سال 204 بوده است و طبری درین باب گوید: درین سال یحیی بن معاذ با بابک جنگ کرد و هیچ یک را پیشرفت نبود. ابن اثیر نیز همین نکته را آورده است . ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید:در سال 204 چون مامون ببغداد آمد یحیی بن معاذ را بجنگ بابک فرستاد. و یحیی شکست خورد. در سال 205 نیز جنگ دیگری روی داده و ابن اثیر گوید: مامون عیسی بن محمدبن ابی خالد را حکمرانی ارمنستان و آذربایجان دادو بجنگ بابک فرستاد. مولف منتظم ناصری گوید: دادن مامون ولایت جزیره را به یحیی بن معاذ و ولایت آذربایجان و ارمنیه را بعیسی بن محمدبن ابی خالد و مامور کردن او را بجنگ بابک خرمی ، و پیداست که خلطی کرده و دوواقعه مربوط به دو سال را با هم آمیخته است . فصیحی همان گفته ابن اثیر را تایید کرده است . در سال 206 بار دیگر عیسی بن محمدبن ابی خالد مامور جنگ با بابک شد و بابک را شکست داد. در سال 208 علی بن صدقه معروف به زریق از جانب مامون حکمران ارمنستان و آذربایجان و مامور جنگ با بابک شد. در سال 209 احمدبن جنید اسکافی بجنگ بابک رفت و بابک وی را اسیر کرد و ابراهیم بن لیث بن فضل را حکمرانی آذربایجان دادند. در سال 211 محمدبن سیدبن انس حکمران موصل بدست ملازمان زریق علی بن صدقة ازدی موصلی کشته شد و مامون از این واقعه خشمگین گشت و محمدبن حمید طوسی را بجنگ زریق و بابک خرمی فرستاد و او را حکومت موصل داد. مولف شاهد صادق خروج بابک را در حدود تبریز درین سال مینویسد: در سال 212 بنابر ضبط ابن اثیر محمدبن حمید طوسی از جانب مامون مامور بجنگ بابک شد و او را فرمان داد که از راه موصل رود و کار آن دیار را راست کند و با زریق علی صدقه جنگ کند، محمدبن حمید بموصل رفت و سپاه خود را بدانجا برد لشکر دیگر از مردم یمن و ربیعه جمع کرد و بجنگ زریق شتافت و محمدبن سیدبن انس ازدی با وی بود. چون خبر به زریق رسید آهنگ ایشان کرد و درزاب دو سپاه بیکدیگر رسیدند. محمدبن حمید نزد زریق فرستاد و او را بطاعت خود خواند و وی از پذیرفتن آن طاعت سر پیچید و در میان ایشان جنگ سخت درگرفت و زریق و سپاهیانش در هم شکسته شدند و از محمد امان خواست و چون وی را امان داد نزد او رفت و محمد او را نزدیک مامون فرستاد و مامون به محمد فرمان داد که تمام دارائی زریق را بستاند و روستاهای او را ضبط کند، محمد فرزندان و برادران زریق را بخواند و با ایشان آن فرمان را در میان نهاد و ایشان فرمان خلیفه را پذیرفتند، پس محمدبن حمید بآذربایجان رفت و محمدبن سید را از جانب خود در موصل گذاشت و چون بآذربایجان رسید با مخالفین جنگ کرد و لیلی بن مره و کسانی را که از در مخالفت درآمده بودند گرفت و نزد مامون فرستاد و خود بجنگ بابک رفت . ابن قتیبه در کتاب المعارف جنگ محمدبن حمید را با بابک در سال 210 نوشته است . نظام الملک در سیاست نامه جنگهای محمدبن حمید را چنین روایت میکند: «در سال دویست و دوازده از عرب در عهد مامون چون خرم دینان خروج کردند از ناحیت اصفهان در وند و کابله و قومی از باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند و مامون محمدبن حمید الطائی را بحرب بابک فرستاد تا با خرم دینان حرب کردند و فرموده بود تا با زریق علی بن صدقه حرب کند که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق میگشت و غارت میکرد و کاروان ها میزد و محمدبن حمید بتعجیل رفت و از خزینه مامون چیزی نخواست و لشکر را از خزانه خویش مال داد و بحرب زریق شد و زریق را بگرفت و لشکر او را هلاک کرد، مامون شهر قزوین و مراغه و بیشترآذربایگان او را داد، پس بحرب بابک رفت میان او و میان بابک شش حرب عظیم ببود و آخرالامر محمدبن حمید کشته شد و کار بابک بالا گرفت . مولف مجمل فصیحی مامورشدن محمدبن حمید را بجنگ بابک در سال 213 ه' . ق. ضبط کرده است . در سال 214 باز جنگ دیگر در میان محمدبن حمید و بابک درگرفت و درین جنگ محمدبن حمید کشته شد و سبب این بود چون محمدبن حمید کسانی را که به راههامسلط شده بودند شکست داد بسوی بابک رفت و سپاه و آذوقه فراهم آورد و جمع کثیری سپاهیان داوطلب از شهرهای دیگر برداشت و از راههای تنگ و گردنه ها گذشت و چون از هر کتلی میگذشت کسانی را از همراهان خود در آنجا بپاسبانی میگذاشت تا اینکه بمحل هشتادسر فرودآمد و خندقی کند و برای ورود بقلمرو بابک با کسان خود مشورت کرد و ایشان رای دادند که بدان دیار داخل شود و سمتی را معلوم کردند که از آنجا وارد شود و وی رای ایشان را پذیرفت و سپاه خود را تعبیه کرد، محمدبن یوسف بن عبدالرحمن طائی معروف به ابوسعید را در قلب و سعدی بن اصرم را در میمنه و عباس بن عبدالجبار یقطینی را در میسره گذاشت و محمدبن حمید خود با جمعی در عقب ایشان قرار گرفت و مراقب ایشان بود و ایشان را گفت که اگر در صفوف رخنه ای افتد آنرا سد کنند و بابک از کوه بریشان مسلط بود و مردان خود را بکمین ایشان گماشت و در زیر هر تخته سنگی گروهی جا داد و چون سپاه محمدبن حمید پیش رفت و از کوه بالا رفتند و تا سه فرسنگ رسیدند آن جمع از کمین گاه خود بیرون آمدند و بابک با سپاه خود بر سر ایشان تاخت و ایشان را در هم شکست و ابوسعید و محمدبن حمید سپاه خود را بپایداری فرمان میدادند ولی سودی نبخشید و آن لشکر هزیمت گرفت و محمدبن حمید بجای خود بود ولی سپاه وی فرار میکردند و جان خود را بدرمیبردند و چون خرم دینان وی را دیدند و ازجامه و رفتار او دانستند که پیشوای ایشان است بر اوتاختند و زوبینی بر اسب او زدند و او بزمین افتاد ووی را کشتند، و این محمد مردی پسندیده و بخشنده بودو شعرای بسیار وی را مرثیت گفتند و چون این خبر بمامون رسید هراسان شد و عبداللّه بن طاهر را بجنگ بابک مامور کرد و او در دینور ماند و سپاه خویش را آراست . نظام الملک در سیاست نامه در بیان این واقعه مینویسد: «خرم دینان به اصفهان بازشدند و مامون از کشتن محمد عظیم دلتنگ شد و درحال عبداللّه بن طاهر را که والی خراسان بود نامزد کرد و بحرب بابک فرستاد و همه ولایت کوهستان و آنچه گشاده بودند و آذربایجان بدو داد و عبداللّه برخاست بآذربایجان شد، بابک با او مقاومت نتوانست کردن در دره ای (یا دزی ) گریخت سخت محکم و لشکر او و جمع خرم دینان بپراکندند». ابن قتیبه در کتاب المعارف در همین باب مینویسد که چون محمدبن حمید در 214 کشته شد مامون عبداللّه بن طاهر را که در دینور بود حکمران جبل کرد که بخراسان رود و علی بن هشام را بجنگ بابک فرستاد. ابن طیفور در تاریخ بغداد در همین سال مینویسد مامون عبداللّه بن طاهر را ولایت خراسان داد و او را مامور جنگ با بابک کرد و او در دینور ماند و سپاه فرستاد، سپس مامون علی بن هشام را بجنگ بابک فرستاد. مولف منتظم ناصری نیز ولایت علی بن هشام را در جبل و قم و اصفهان و آذربایجان درین سال مینویسد. درباب ماموریت عبداللّه بن طاهر ابوحنیفه دینوری در کتاب اخبارالطوال چنین مینویسد که : چون کار بابک بالا گرفت مردم پریشان شدند و فتنه دامنه گرفت و آغاز کار وی این بود که هرکه در اطراف بذ بود میکشت و شهرها و قراء را ویران میکرد تا اینکه کار وی بزرگ شد و رسیدن به وی دشوار بود و شوکت او بسیار شد و چون این خبر بمامون رسید عبداللّه بن طاهربن حسین را با سپاه فراوان به وی فرستاد و عبداللّه بجنگ او رفت و در اطراف دینور جا گرفت ،در محلی که امروز بقصر عبداللّه بن طاهر معروفست ، پس ازآنجا رفت تا نزدیک بذ رسید و کار بابک سخت شد و مردم ازو هراسان شدند و با او جنگ کردند و دست بر وی نیافتند و گروهی از پیشوایان کشته شدند و از آنجمله محمدبن حمید طوسی بود که ابوتمام در مرثیت او قصیده ای گفته است ، در سال 217 بنابر ضبط ابن طیفور مامون حکمرانی جبال و جنگ با خرم دینان را بطاهربن ابراهیم رجوع کرد و وی پنج روز مانده از شعبان از بغداد بیرون شد. در همین سال 217 مامون علی بن هشام را کشت و سبب آن بود که مامون وی را عامل آذربایجان و غیره کرده بود و چون دانست که ستم میکند و مال میستاند و مردم را میکشد عجیف بن عنبسه را بر او فرستاد و او دانست که علی بن هشام در اندیشه آنست که وی را بکشد و ببابک ملحق شود و چون برو دست یافت او را نزد مامون برد و مامون وی را بکشت و برادرش حبیب را نیز کشت در جمادی الاولی آن سال ، و سر علی را در عراق و خراسان و شام و مصر گرداندند در سال 218 بنابر گفته ابن اثیر جمعی کثیر از مردم جبال و همدان و اصفهان و ماسبندان و غیره دین خرمی را پذیرفتند و جمع شدند و در همدان لشکرگاه ساختند و معتصم بر ایشان سپاه فرستاد و اسحاقبن ابراهیم مصعب با آن سپاه بود و او را در ماه شوال این سال مامور جبال کرد و اسحاق در اطراف همدان با این مردم روبرو شد و شصت هزار تن ازیشان را کشت و کسانی که مانده بودند به روم فرار کردند. نظام الملک درسیاست نامه درباب حوادث این سال چنین مینویسد: و چون سال دویست وهژده درآمد دیگرباره خرم دینان به اصفهان و پارس و آذربایگان و جمله کوهستان خروج کردند، بدانکه مامون به روم شده بوده و همه بیک شب وعده نهاده بودند و بهمه ولایت ها و شهرها کار راست کرده شب خروج کرده شهرها غارت کردند و در پارس بسیار مسلمانان کشتند وزن و فرزندان بَرده بردند و در اصفهان سر ایشان مردی بود علی مزدک از در شهر بیست هزار مرد عرض داد و بابرادر بکوه شد و بودلف غایب بود و برادرش معقل بکوه بود با پانصد سوار، مقاومت نتوانست کرد بگریخت و ببنه او رفت ، علی مزدک کوه بگرفت و غارت کرد و هرکه را یافت از اهل اسلام بکشت و فرزندان عجلیان را برده کرد و بازگشت و بآذربایگان شد تا ببابک پیوندد و از جوانب خرم دینان روی ببابک نهادند، اول ده هزار بودند بیست وپنج هزار شدند و میان کوهستان شهرکی هست آنرا شهرستانه خوانند آنجا جمع شدند و بابک بدیشان پیوست ، پس معتصم اسحاق را با چهل هزار مرد بجنگ ایشان فرستاد واسحاق ناگاه بسر ایشان شد و جنگ درپیوست و همه را بکشت . چنانکه بحرب اول از خرم دینان صدهزار مرد کشته شد و جمعی قصد اصفهان کردند و قرب ده هزار مرد با برادر علی مزدک سراها و روستاهای اصفهان را غارت کردند وزن و فرزندان بَرده بردند و امیر اصفهان علی بن عیسی غایب بود قاضی و اعیان بحرب ایشان شدند و از جوانب فروگرفتند و ظفر یافتند و بسیار بکشتند و زن و فرزندان ایشان بَرده بردند». ابتدای این فتنه خرم دینان درزمان مامون و در اواخر زندگی وی بوده و او درصدد برآمده است که ایشان را دفع کند ولی در همین میان درگذشته و پس از وی معتصم بدفع ایشان پرداخته است چنانکه حمداللّه مستوفی در تاریخ گزیده گوید: «در آذربایجان بابک دشمن دین لعنه اللّه دعوت دین مزدکی آشکارا کرد مامون محمدبن حمید طوسی را بجنگ او فرستاد، بابک او را بکشت و کار بابک قوت گرفت مامون پیش از آنکه تدارک کند در سابع رجب سنه ثمان عشر و ماتین (7 رجب سال 218) درگذشت .
در سال 219 اسحاقبن ابراهیم در جمادی الاولی وارد بغداد شد و از اسیران خرم دینان گروه بسیار با وی بودند و گویند بجز زنان و کودکان صدهزار تن از ایشان را کشت . در همین سال 219 بود که جمعی از خرم دینان که در جنگ همدان جان بدر برده بودند ببلاد روم گریختند و به «تئوفیل » امپراطور قسطنطنیه پناه بردند وچندی بعد که بابک را سپاه بغداد محاصره کردند و کاربرو تنگ شد نامه ای باین امپراطور نوشت و ازو یاری خواست و او نیز وعده مساعدت داد و بتهیه سپاه و تجهیزات پرداخت ، در همین زمان مازیار نیز در طبرستان آغاز مخالفت با دربار بغداد گذاشت و چنانکه پس از این خواهد آمد افشین هم در باطن با ایشان همداستان بود واز چهار سوی هر چهار تن یعنی تئوفیل و بابک و مازیار و افشین در برانداختن اساس خلافت بغداد میکوشیدند واتحادی با یکدیگر داشتند و در سال 223 تئوفیل بنا به وعده ای که به بابک داده بود به همراهی وی سپاه بقلمرو خلافت کشید و جمعی از مسلمانان را کشت و گروهی از ایشان را که از آن جمله بیش از هزار زن بودند به اسیری برد، معتصم برای دفع این فتنه نخست بقلع و قمع بابک پرداخت ، چنان که بتفصیل ذکر خواهم کرد، افشین را مامور جنگ وی کرد، با وجود آنکه در خفا افشین با بابک همدست بود و در میان ایشان مکاتبات بوده است ، عاقبت افشین برای دلجوئی معتصم بابک را بخدعه اسیر کرد و سپس معتصم تئوفیل را نیز شکست فاحشی داد آن فتح معروف در عموریه روی داد. تئوفیل دومین پادشاه سلسله «فریژی » از امپراطوران بیزانس بود پسر میخائیل بن جورجس معروف بمیخائیل دوم که در سال 193 ه' . ق. به امپراطوری رسید و دو سال بعد در 195 او را عزل کردند و بار دیگر در سال 200 بمقام خود بازگشت و در 213 مرد و پس ازو پسرش تئوفیل به پادشاهی رسید و تا سال 235 امپراطور بود، همین پناه دادن به ایرانیان و طرفداری از بابک سبب یک سلسله جنگهای متمادی میان وی و سپاه معتصم شد و بالاخره بفتح عموریه منتهی گشت که پس از پنجاه روز محاصره سپاه بغداد آن شهر را گرفتند و سی هزار مردم آن شهر را کشتند و شهر را چنان ویران کردند که تا این اواخر محل آن نیز معلوم نبود و درین فتح بطریق شهر عموریه را که یاطس نام داشت اسیر کردند و به سامرا آوردند و چون وی در زندان مرد پیکر او را نزدیک پیکر بابک بدار آویختند. در سال بعد یعنی در سال 220 معتصم افشین را مامور بجنگ بابک کرد، نام افشین خیدر پسر کاوس بود که بعضی از مولفین بخطا «حیدر»ضبط کرده اند. افشین از زمانهای قدیم لقب و عنوان پادشاهی امرای محلی اسروشنه در اقصای ماوراءالنهر بود که حکومت آن دیار را پدر بر پسر داشتند در سال 207 که مامون حکومت خراسان را بطلحه پسر طاهر ذوالیمینین داد احمدبن ابی خالد را به پیشکاری او بخراسان فرستاد و احمد به ماوراءالنهر رفت و با کاوس پسر سارخره افشین آن دیار جنگ کرد و او را با دو پسرش خیدر و فضل اسیر کرد و ببغداد فرستاد. طلحه ازین فتح چنان شادمان شد که سه میلیون (سه هزارهزار) درم به احمدبن ابی خالد بخشید کاوس پسر سارخره در بغداد ماند و همانجا مرد و دو پسر وی نزد مامون ماندند و تربیت یافتند و کم کم از نزدیکان دربار خلافت شدند و افشین در زمان معتصم بزرگترین امیر دربار بغداد بود، از نخست که کار افشین بالا گرفت میان وی و خاندان طاهریان که در آن زمان در دربار خلافت بسیار متنفذ بودند و مخصوصاً عبداللّه بن طاهر که بزرگترین ِ امرای دربار بود و اسحاقبن ابراهیم بن مصعب پسرعم پدرش که امیر بغداد بود و از طرف دیگر میان وی و اشناس ترک که وی نیز از عمال دربار بود رقابت شدید درگرفت و افشین برای اینکه آل طاهر را ناتوان کند و از پای درآورد بدشمنان خلافت متوسل میشدچنانکه منکجور اسروشنی از خویشان وی در سال 217 در آذربایجان بتحریک وی بنای مخالفت گذاشت و درین سال گرفتار شد و بقتل رسید. مازیار نیز با افشین همداستان بوده است چنانکه خود در زمان گرفتاری گفته است که من و افشین خیدربن کاوس و بابک از دیرباز با یکدیگر پیمان کرده بودیم که ملک را از عرب بازستانیم و بخاندان ساسانیان نقل کنیم . پس از کشته شدن بابک و شکست تئوفیل امپراطور روم در 223 و کشته شدن مازیار در 225 دشمنان افشین عاقبت برو غالب آمدند و در همان سال 225 معتصم افشین را نیز کشت . آغاز ماموریت افشین بجنگ بابک در سال 220 بود، وی تا 223 مدت سه سال در آذربایجان با بابک میجنگید تا بالاخره وی را بحیله گرفتار کرد. سبب اینکه افشین از بابک دست شست و بگرفتاری او راضی گشت این بود که پس از آنکه مدتی افشین با بابک جنگ کرد و در برانداختن او کوتاهی میکرد معتصم تصور کرد که وی از عهده بابک برنمیآید و خواست طاهریان را نیز در این کار دخالت دهد و از ایشان کمک بخواهد وچون افشین دید که اگر طاهریان بر بابک غالب شوند، باز بر قدرت ایشان نزد خلیفه افزون خواهد شد برای اینکه این توانائی نصیب طاهریان نشود و خود ازین کار بهره یابد ناچار شد بابک را فدای توانائی و قدرت خویش و ضعیف کردن رقیبان خود کند. طبری درباب جنگهای افشین با بابک مینویسد که : چون معتصم در کار بابک بیچاره شد اختیار بر افشین افتاد و در آن وقت که مهدی سپاه از ماوراءالنهر خواسته بود افشین و برادرش فضل بن کاوس و پنج تن از خویشان ایشان که یکی را دیوداد نام و ابوسیاح کنیت بود با چهار کس دیگر با آن سپاه آمده بودند، پس معتصم سپاه بسیار به وی داد و سرهنگان بزرگ را در خدمت او گماشت و حکمرانی ارمنستان و آذربایجان به او داد و هرچه خواست از خواسته و وظیفه سپاه و چهارپایان و آلات جنگ برو مقرر کرد و افشین در سال 220 از بغداد عازم جنگ شد و پیش از آن معتصم ابوسعید محمدبن یوسف را فرستاده تا شهرها و دیه ها و حصارهائی را که بابک ویران کرده بود از نو بسازد و او را پیرو فرمان افشین ساخته بود و محمدبن یوسف پیش از افشین بآذربایجان رفت و آبادانی میکرد و بابک سپهسالار خود راکه معاویه نام داشت با هزار سردار فرستاده بود تا برابوسعید شبیخون کنند او را بکشند و مالی را که با او بود غارت برند، معاویه از کوهها و کتلهائی که بود گذشت و بر سر تنگه ای میان دو راه بنشست و بابک جاسوس نزد او فرستاد و خبر داد که ابوسعید بیامد و گفت درفلان جاست معاویه شب تاختن کرد و از آنجا که بود بجای دیگر رفت و جای ابوسعید را یافت و چون روز شد بازگشت پس به ابوسعید خبر رسید که دوش معاویه در فلان ده بطلب وی آمده است ابوسعید سوار شد و بطلب معاویه رفت و او را در بیابانی بیافت و با وی جنگ کرد و سیصد تن از سپاهیان او بکشت و پانصد مرد اسیر کرد و معاویه با اندکی از لشکریان خود رهائی یافت و خویش را بدان تنگه ها افکند و ابوسعید آن سرها و اسیران را نزد معتصم فرستاد و معتصم فرمان داد تا ایشان را گردن زدند.پس از این واقعه افشین خود بآذربایجان رسید و درین هنگام محمدبن بعیث را قلعه ای بود به اسم شاهی ، که آن را از وجنابن رواد گرفته بود و نزدیک دو فرسنگ عرض داشت و در تبریز نیز حصنی دیگر داشت ولی قلعه شاهی بلندتر بود و محمدبن بعیث با بابک در صلح و سازگاری بود و سپاهیان وی را که از قلمرو او میگذشتند مهمان میکرد و لشکریان بابک عادت داشتند که همواره نزد وی میرفتند، چون معاویه شکست خورد بابک سپاه دیگری بفرماندهی عصمت نام از سپهسالاران خود فرستاد و وی با سه هزار مرد آمد و در حصار محمدبن بعیث فرودآمد و آنجا منزل کرد و محمدبن بعیث را از آمدن افشین و سپاه وی خبر رسیده بود، چون عصمت بدر حصار فرودآمد محمدبن بعیث برای لشکر او علف فرستاد و چون شب شد خود آمد و عصمت را با ده تن مهمان کرد و چون ایشان مست شدند محمدبن بعیث آن ده تن را کشت و عصمت را دست ببست و او را گفت : تو جان خویشتن را دوستر داری یا آن مردمان و یاران خود را؟ وی گفت : جان خویشتن را، گفت : سران سپاه خود را یک یک آواز ده تا درآیند و اگرنه ترا بکشم ، عصمت سر از حصار بیرون آورد و یک تن از سرهنگان خود را آواز داد و بر بالا خواند و گفت : بیا نبیذ خوریم ، آن سرهنگ تنها بیامد و محمدبن بعیث کمین کرده بود تا هرکس بحصار میآمد او را بکشد و همچنین میکشتند تا به بازمانده سپاه خبر رسید و ایشان بگریختند، پس محمدبن بعیث آن سرها که بریده بود نزد معتصم فرستاد و عصمت را نیز نزد معتصم روانه کرد. و این محمدبن بعیث از دست نشاندگان پسر رواد بود. معتصم از عصمت از بلاد بابک و راههای آن پرسید و او وی را از وسایل جنگ و راههای جنگ با بابک خبر داد و عصمت تا زمان واثق باللّه محبوس ماند. اما افشین چون بآذربایجان رسید در برزند فرودآمد و لشکر خود را آنجا بنشاند و حصن هائی را که در میان برزند و اردبیل بود تعمیر کرد و محمدبن یوسف رابه محلی که نام آن «خش » بود فرستاد و در آنجا خندقی کندند و هیثم غنوی از سران سپاه را که از مردم جزیره بود بدهی فرستاد که آن را «ارشق» میگفتند و حصار آنجا را تعمیر کرد و در اطراف آن خندقی کند و علویه اعور را که از سرهنگزادگان بود بحصنی که پس از اردبیل بود و آنرا حصن النهر میگفتند فرستاد و پیادگان و قافله ها را که از اردبیل بیرون میآمدند دیده بانی میکردند تا اینکه بحصن النهر میرسیدند و صاحب حصن النهر دیدبانی میکرد تا نزد هیثم غنوی میرسیدند و هیثم هرکس را بناحیه وی میرسید نزد صاحب حصن النهر میفرستاد و هرکس از اردبیل میآمد دیدبانی میکردند تا نزد هیثم میرسید و صاحب حصن النهر در میان راه بود و وی هرکسی را که با او بود به هیثم میبرد و هیثم هرکه را با او بود بصاحب حصن النهر میسپرد و بدین نهج هرکس که درین راه آمدوشد میکرد وی را دیده بانی میکردند تا به اردبیل و از آنجا بلشکرگاه افشین میرسید و هیثم غنوی نیزکسی را که نزد وی میرسید دیدبانی میکرد تا نزدیک ابوسعید میشد و ابوسعید هم ایشان را نزد هیثم میفرستادو هیثم ایشان را بابوسعید میسپرد و ابوسعید و کسان وی قافله را به خش میفرستادند و هیثم ایشان را به ارشق روانه میکرد و از آنجا آنرا نزد علویه اعور میفرستاد که هرجا که باید برود آن را برساند و هرچه به ابوسعید میرسید به خش و از آنجا بلشکرگاه افشین میفرستاد و کسان افشین آنچه که رسیده بود میگرفتند و بلشکرگاه میبردند و همواره همچنین بود و هرکسی از جاسوسان و دیگران نزد ابوسعید میآمدند ایشان را نزد افشین میفرستاد و افشین جاسوسان را نمیکشت و ایشان را نمیزدبلکه در حق ایشان بخشندگی میکرد و از ایشان میپرسیدکه بابک چه بایشان میداد و دو برابر آنرا عطا میکردو ایشان را بجاسوسی خود میگماشت . درین هنگام افشین با سپاه خود به اردبیل فرودآمده بود، یک ماه آنجا ماند و از همه راهها و تنگه ها پرسید و جاسوسان بفرستاد.ایشان بازآمدند و احوال آن دیار به وی گفتند، پس ازاردبیل براه افتاد و سوی دیار بابک رفت ، چون بر سر دره ای رسید که در میان کتلها بود بر سر دره جائی فراخ دید و سپاه خود را آنجا فرود آورد و محمدبن بعیث را نزد خود خواند و او را بنواخت و با او تدبیر کردن گرفت ، هرچه پیش از آن افشین از راهنمایان و مردم دیار پرسیده بود، به وی گفته بودند صلاح نیست بدین دره ها شدن و باید بر سر کوهها رفت ، زیرا که درین میان کمین گاه بسیار است که سپاه را زیان آورد در همین جای فراخ که هستی باید صبر کرد تا مگر بابک سپاهی بفرستد و جنگ کند و روز و شب خود را از شبیخون باید ایمن داشت ،پس افشین لشکر بر سر دره فرود آورد و گرداگرد لشکر خود خندق ساخت و مراقب میبود و از شبیخون در آن خندقامان یافتند و بابک نیز از وی نمی اندیشید و افشین هفت ماه در آن جایگاه میبود و از سوی بابک کسی بیرون نمی آمد و افشین سوی او نمیتوانست رفتن و زمستان فرارسید و افشین و لشکریان او را ملامت میکرد که با بابک محابا میکنی مگر سر با او یکی داری و چرا ما را نزدیک حصار او نبری تا جنگ کنیم و بکوشیم تا چاره ای پدیدآید و درین سرما درین جایگاه چگونه باشیم و سپاهیان وی از هرگونه میگفتند چنانکه بیم غلبه ایشان میرفت و او را ملامت میکردند. وی میخواست که حیلتی کند تا مگر بابک را از آنجا بیرون آورد، نامه ای بمعتصم نوشت و معتصم فرمان داد که از آنجا تا بغداد شتران برید در راهها نگاه دارند و دو ماه در میان ایشان راه بودو آن نامه افشین باشتران برید دوازده روزه ببغداد بردند. و هر زمان که تعجیل میکردند این دوماهه را بچهار روز میرفتند، پس افشین بعد از هفت ماه نامه بمعتصم نوشت که کار این مردم را پایان پدیدار نیست و سپاه مرا بسوی ایشان راه نیست و اینک من اندیشیده ام که مگر بحیلتی او را بیرون آورم ، اکنون خلیفه را باید که درم و عطا و نفقات برای سپاه فرستد و آن کس را که این درم میآورد بفرماید تا بفرمان من کار کند، پس معتصم صد شتروار درم با بغای کبیر [یا بوغا] و سیصد غلام ترک از بزرگان غلامان خود فرستاد و چون بغا آن درم را به اردبیل آورد میان لشکر افشین تا اردبیل سه روز راه مانده بود، افشین به بغا نامه نوشت که آنجا یک ماه بنشین و آشکارا همی گوی که من این درم فلان روز نزدافشین خواهم بردن تا چون جاسوسان بابک این خبر بنزداو برند و او بداند که تو بکدام روز درم بر خواهی گرفت قصد تو کند و تو از آنجا بیرون میای تا نامه من بتو برسد. پس افشین سپاه را از آن سر دره برگرفت و آن سوی تر شد، نه از سوی اردبیل بلکه از سوی دیگر و آن سر دره رها کرد و لشکر را بجائی فرودآورد که نام آنجا برزند بود و دهی بود بزرگ و سپاه را گفت : شما راآنجا درم بدهم زیرا که چون درم از اردبیل بلشکرگاه افشین میبردند گذرش برین ده برزند بود که از آنجا برسر آن دره که افشین بود گذر کردندی ، پس جاسوسان بابک از اردبیل نزد وی شدند و گفتند که بغاکبیر با صد خروار درم سوی اردبیل فرودآمد و فلان روز از آنجا خواهد گذشت و آن جاسوسان که در میان لشکر افشین بودند خبر آوردند که افشین سپاه از سر دره برگرفت و به برزندشد و لشکر را درم آنجا خواهد دادن و آن حصار را آبادان خواهد کردن و برین راه که میآورند راه گذار ایشان است . بابک با پنج هزار مرد از حصار بیرون آمد و بدان میان در کوهها و دیه ها میگشت و چشم همی داشت تا آن درم بسر دره کی رسد و جاسوسان افشین به وی خبر بردندکه لشکر بابک از سر دره بیرون آمد و بابک خود از حصار بیرون شد و با لشکر خویش منتظر رسیدن آن درمهاست تا ببرد و غارت کند. افشین دانست که مکر و حیلت او بر بابک کارگر آمده ، نامه فرستاد نزد بغا که آن درم فلان روز از اردبیل برگیر و بیرون آور و به نخستین منزل فرودآی و چون شب رسید درم باز بشهر فرست و در جای استوار بنه و شتران تهی با خویشتن بیاور و چنان کن که فلان روز چاشتگاه بسر دره ، آنجا که لشکرگاه من است رسیده باشی ، باشد که بابک با سپاه بیرون آمده است و درراه چشم بر تو میدارد. چون نزدیک رسی از دره بیرون آید و با تو جنگ کند و من درزمان با سپاه خویش بیرون آیم و او را در میان گیریم و جنگ کنیم باشد که او را بگیریم یا هلاک کنیم . بغا نیز چنین کرد و با قافله خویش نزدیک حصن النهر رسید و جاسوسان بابک به وی خبربردند که مال را بیرون آوردند و آن را دیده اند که بنهر رسیده است درین میان بغا با مال به اردبیل بازگشت و افشین عصر آن روزی که بغا قرار گذاشته بود از برزند سوار شد و هنگام غروب آفتاب به خش رسید و بیرون خندق ابوسعید لشکرگاه ساخت و چون صبح شد پوشیده سوار شد و طبل نزد و رایت نیفراخت تا کس نداند که او بیرون آمده است و تاخت تا بقافله ای رسید که آن روز از نهر بسوی ناحیه هیثم غنوی میرفت و افشین از خش آهنگ ناحیه هیثم کرده بود تا اینکه در راه به وی برسد و هیثم نمیدانست و با قافله ای که همراه وی بود آهنگ نهر داشت و بابک با کسان خویش بر راه نهر رسید و گمان میبرد و درین هنگام پاسبان نهر برای پیشباز هیثم بیرون آمده بود و سپاه بابک بر او تاختن گرفت نمیدانستند که آن درم با وی نیست و جنگ در میان ایشان درگرفت و پاسبان نهر را با کسانی که با وی بودند کشتند و آنچه بدست ایشان بود گرفتند و دانستند که آن درم با ایشان نبود و از دست سپاه بابک رفته است ولی جامه ها و ساز و آلات سپاه صاحب نهر را گرفتند و بر خود پوشیدند تا اینکه هیثم غنوی و کسان او را فریب دهند و بر ایشان نیزدست یابند ولی چون جایگاه صاحب نهر را نمیدانستند در جای دیگر ایستادند و چون هیثم رسید و ایشان را دیدپسرعم خویش را فرستاد ازیشان بپرسد که چرا آنجا ایستاده اند و چون وی رفت بازگشت و گفت این گروه را نمی شناسم و هیثم پنج سوار از جانب خود فرستاد که ببیند این گروه آنجا چه میکند و چون آن سواران نزدیک رسیدنددو تن از خرمیان بیرون آمدند و ایشان را کشتند و چون هیثم دانست که خرم دینان کسان علویه راکشته اند و جامه ها و رایت های ایشان را بخود بسته اند هیثم بازگشت وبقافله ای که با او آمده بود رسید و ایشان را گفت بازگردند و او با کسان خود اندک اندک میرفتند تا خرمیان را با خود مشغول کنند و قافله را از آسیب ایشان نجات دهند، تا اینکه قافله بحصنی رسید که جایگاه هیثم درارشق بود و یک تن از کسان خود را نزد ابوسعید و افشین فرستاد که ایشان را از آن واقعه آگاه کند و خود داخل حصن شد و بابک نزدیک آن حصن آمد و کرسی نهاد و روبروی آن حصن بر کرسی نشست و نزد هیثم فرستاد که اگرآن حصن را واگذار نکند آن را ویران خواهد ساخت ولی هیثم نپذیرفت و جنگ در میان ایشان درگرفت و در اندرون حصن با هیثم ششصد پیاده و چهارصد سوار بود و خندقی استوار داشت و در میان جنگ بابک نشسته بود و شراب میخورد، درین میان دو تن از سواران افشین از دور پدیدار شدند که ایشان از یک فرسنگی ارشق نظاره میکردند و چون بابک دانست که لشکر افشین به وی نزدیک شده است سپاه خود را برداشت و بموقان رفت و افشین نیز بدنبال وی رفت و یک شب با سپاه خود در آنجا ماند، پس به برزندلشکرگاه خود بازگشت و بابک چند روز در موقان ماند وبشهر بذ فرستاد و سپاه خویش را بخود خواند و شبانه آن لشکر به وی رسید و با ایشان از موقان عزیمت کرد وبه بذ رسید و افشین همچنان در لشکرگاه خود در برزندبود و چون چند روز گذشت قافله ای از خش رسید و با آن قافله مردی بود از جانب ابوسعید که او را صالح آب کش میگفتند و سپهبد بابک بدیشان رسید و بر آن قافله حمله برد و آنچه با ایشان بود گرفت و تمام آن کسان را کشت و چون این قافله آذوقه برای سپاه افشین میبرد لشکر افشین در تنگی افتاد و چون تنگی و گرسنگی بمنتهی رسید افشین بحکمران مراغه نوشت و ازو آذوقه خواست و او قافله ای فرستاد که نزدیک هزار گاو بجز چهارپایان دیگر با آن بود و آذوقه بسیار همراه داشت و سپاهی پاسبان ایشان بود و باز دسته ای از سپاه بابک بفرماندهی طرخان یا آذین نام بریشان دستبرد کرد و آن آذوقه را بغارت بردند و درین هنگام تنگی و بی آذوقگی سپاه افشین بغایت رسید و افشین بحکمران شیروان نوشت و ازو آذوقه خواست و وی آذوقه بسیار فرستاد و درین هنگام جمعی از مردم به افشین پناه بردند و ازو امان یافتند.در سال 221 ه' . ق. در میان بابک و سپاه بغای کبیر در ناحیه هشتادسر جنگی درگرفت و بابک نیز با افشین جنگ کرد و او را شکست داد. تفصیل این واقعه بدین قرار است که بار دیگر در میان لشکر افشین و بابک جنگ درگرفت و از دو سوی بغا و افشین برو تاختند و بابک از میان گریخت و در میان کوهها و دره ها شد و از کسان اوهزار تن کشته شدند و بابک با آن دیگران که زنده مانده بودند بحصار خود گریخت و از سر این دره تا حصار بابک سه روز راه بود، همه جای های تنگ و کوههای دشوار، چون بابک بحصار خود رسید ایمن شد و سپاه را عرض داد هزار مرد کم آمده بود و افشین هم آنجا که بود بر سر دره فرودآمد و سپاه خود را بنشاند و درم از اردبیل آوردند و بسپاه داد و لشکر افشین پانزده هزار کس بود، ایشان را بپانزده گروه کرده گروهی هزار مرد، و ده گروه با خویشتن نگاه داشت که ده هزار مرد باشد و پنج گروه شامل پنج هزار مرد ببغای کبیر داد و سپس پیش راند و وارد دره شد و فرمان داد تا هر گروهی جداجدا نزدیک یکدیگر میرفتند چنانکه از سر کوهها یکدیگر را می دیدند و با هر گروهی راهنمائی فرستاده بود و بغا با آن پنج گروه خود پیش روی ایشان بود و محمدبن بعیث با راهنمایان بسیار با او بود تا بر سر آن کوهها راه برند و گروهی از راهنمایان پیشاپیش سپاه در آن راههای تنگمیرفتند تا چون کمینی ببینند ایشان را آگاه کنند و لشکر هم بدین تعبیه نرم نرم و آهسته پیش میرفت ، چنانکه تا نماز دیگر دو فرسنگ رفته بودند، آنگاه افشین فرمود تا همچنان بر سر آن کوهها فرودآمدند و هر گروهی را راه برآمدن یک جای بود و آن یک راه را استوار کردند. روز دیگر هم بدین تعبیه برفتند و شبانگاه هم بر سر کوهی فرودآمدند، سه روز بدین تعبیه میرفتند و چون شب چهارم فرودآمدند بر سر کوهی رسیدند و سرمای سخت بود، چنانکه چیزی نمانده بود همه از سرما بمیرند. روز دیگر افشین از آنجا برفت و کس نزد بغا فرستاد که مروو همانجا باش تا آفتاب برآید و گرم شود و برف بگدازد، چون روز برآمد سرما افزون شد و آن روز هم آنجا بودند و لشکر افشین آشوب کردند که مگر با بابک دست یکی کرده ای که ما را درین کوهها بسرما بکشی ، ما را بزیرفروبر که اگر ما را بابک بکشد دوستر داریم که برین سر کوه از سرما بمیریم و چون چنین باشیم سپاه و کمین را از خود باز نتوانیم داشتن ، افشین از ایشان پذیرفت و اجابت کرد که فرورویم و بمیان همین کوهها رویم وهرچند راهها تنگ است باحتیاط پیش رویم . آن شب هم آنجا بودند، نیم شب بابک با دوهزار مرد بر ایشان تاخت وشبیخون زد و بکوههائی که بغا آنجا بود نرفت و آنجا رفت که افشین بود و میان ایشان نیم فرسنگ بود و بر سر کوهها علامت یکدیگر میدیدند پس بابک خویشتن بر سپاه افشین افکند و ایشان همه هزیمت یافتند و لشکر بابک شمشیر در ایشان نهاد و بسیار کس از دو سوی کشته شدندو بغا و سپاه وی ازین پیش آمد آگاه نبودند. چون سپیده بدمید، بابک سپاه خویش را بازداشت و گفت : از پس ایشان مشوید که از پس ما سپاه ایشان است و بازگشت ، چون بدان کوهها رسیدند که بغا در آن جا بود روز روشن شده بود. بابک لشکر را دونیم کرد تا آنکه آن روز آنجا باشد و چون شب برسد بر سپاه بغا شبیخون برد. چون روز برآمد بغا از این کار آگاه شد و بر آن کوهها فروشد و هم بدان راه که آمده بود بازگشت و مردی از مبارزان سپاه خود را پیشرو ساخت و خود با محمدبن بعیث و برادر افشین که فضل بن کاوس باشد از پس آن سپاه همی رفتند وبا آن پنج هزار تن بآهستگی همی رفتند. بابک دانست که بغا بازگشت و سپاه بابک بر سر کوهها پراکنده در قفای ایشان همی رفت ، پس چون نماز خفتن رسید بغا ایشان را گفت : ما را واجب نکند بشب رفتن ، صواب آن است که کوهی استوار بجوئیم که بر آنجا یک راه بیش نبود و شب آنجا گذرانیم . گفتند صواب همین است و چون بسیار بودندبر یک کوه نتوانستند رفت ، سه گروه شدند و هریک نزدیک یکدیگر ماندند و آن شب تا بامداد بیدار بودند و باآنکه همه درمانده بودند شب نخفتند و چون سپیده بدمیدخوابشان بربود، بابک با سه هزار مرد شبیخون زد و هنوز تاریک بود و شمشیر دریشان نهاد و کشتن گرفتند و ایشان گروهی سواره و گروهی پیاده از بالای کوه خود را بزیر می افکندند و میگریختند و فضل بن کاوس برادر افشین را جراحت رسید و بغا پیاده خود را نجات داد وخویشتن را از سر کوه فروافکند و چون بپایان کوه رسید اسبی بی خداوند یافت ، بر آن اسب برنشست و براند و آن روز همی رفتند تا بسر دره ای بجائی فراخ آمدند، چون از دره بیرون آمد بغا خبر افشین پرسید، گفتند چون از دره بیرون شد یکسر براند و به اردبیل رفت بغا نیز سوی افشین به اردبیل شد و آن زمستان آنجای بودند، پس از آن افشین سران سپاه خود را فرمود که بسوی بابک پیش روندو کار را بر وی در قلعه بذ تنگ گیرند و ایشان در شش میلی بذ فرودآمدند بغا پیش رفت تا قلعه بذ را محاصره کرد و با بابکیان جنگید و مردان بسیار از لشکر اوکشته شدند، پس عقب نشست تا خندق محمدبن سعید رسید وکس نزد افشین فرستاد و از وی یاری خواست و افشین برادر خود فضل و احمدبن خلیل بن هشام و ابوخوس حسن بن سهل صاحب شرطه را به وی فرستاد و به ایشان فرمان جنگ داد و روزی را معین کرد که در آن روز بجنگ آغاز کنند و ایشان در همان روز آهنگ شهر بذ کردند ولی سرمای شدید و باران سخت ایشان را درگرفت و ایشان همچنان میجنگیدند و باران سخت تر میشد و بغا راهنمائی گرفت و براهبری او بر سر کوهی که مشرف بر جایگاه بابک بود رفت و چون باران بیشتر شد سپاه افشین بجایگاه خود فرودآمدند و بابک بر ایشان تاختن کرد و ایشان را شکست داد و از جایگاهی که در کوه داشتند راند و بغا نیز با سپاه خود هزیمت کرد و نمیدانست که بر سر افشین چه آمده است و آهنگ حصن بذ کرده درین میان از افشین به وی خبر رسید و ناچار شد از راه دیگر بازگردد زیرا که آن راه که از آن آمده بودند تنگه ها و کتلهای بسیار داشت وپیشروان لشکر بابک او را دنبال کردند ولی به ایشان التفات نکرد زیرا که شب نزدیک بود و میخواست زودتر از کتلها بگذرد و میترسید اموالی را که با خود دارد از دست دهد، پس ناچار سپاه خود را بر سر کوهی جای دادو ایشان مانده بودند و توشه راه نداشتند، بابک شبانه بریشان تاخت و آنچه با ایشان بود غارت کرد و گروهی ازیشان را کشت و بغا برنج بسیار خود را بخندقی که در پای آن کوه داشت رساند. بار دیگر جنگ میان سپاه افشین و بابک بواسطه پیش آمدن زمستان در وقفه ماند. درین میان بابک را سرهنگی بود نام او طرخان و دهقانی بود از دهقانان آن دیار و زمستان به دیه خویش میبود و چون زمستان درآمد از بابک دستوری خواست و به دیه خویش رفت که در ناحیه هشتادسر در مراغه بود و با افشین غلامی ترک بود از غلامان اسحاقبن ابراهیم بن مصعب و افشین او را فرستاد تا بر طرخان تاختن کرد و او را کشت و سر وی را بیاورد. بابک ازین خبر سست شد و دلش بشکست و چون زمستان بگذشت باز معتصم سپاه خود را خواسته فرستاد و سرهنگی را با سپاه بسیار که ده هزار مرد بود روانه کرد نزد افشین و نام آن سرهنگ جعفربن دینار بود معروف بجعفر خیاط که از عمال بزرگ زمان مامون بود و غلام خویش را که ایتاخ ترک معروف و مطبخ سالار او بود با سی هزارهزار درم (سی میلیون درم ) روانه کرد و سوی قاسم العیسی بکوفه نامه فرستاد تا با سپاه خودبیاری افشین حرکت کند و به افشین نوشت که بجنگ رو ومپندار که من و سپاه من از بابک بازگردیم و تا بابک زنده باشد دست از وی بداریم و ترا جز آن کار نیست وبا ایتاخ ده خروار خسک آهنین فرستادم ، چون لشکر جائی فرود آیند این خسک ها را در پیرامون لشکر پراکنده کن تا از شبیخون ایمن باشی و خندق نباید کندن چون خبر آمدن جعفر خیاط و ایتاخ مطبخ سالار و آن سپاه و درم ببابک رسید بر معتصم افسوس خورد و گفت : کار وی بجائی رسید که درزی و طباخ خویش را به جنگ من فرستاد و دیگر با او کس نماند، در این هنگام چون بابک با قلمروروم همسایه بود و در میان ایشان رسولان و هدایا ردوبدل میشد بابک تئوفیل (توفیل ) پسر میخائیل امپراطور روم را بفریفت و او را پیغام داد که من به اصل ترسازاده ام و در پنهان دین ترسایان دارم و این همه پیروان خویش را به دین ترسایان خواهم آورد، اما ایشان را یک باره نتوان گفت که بدین کیش بگروند که دانم ایشان اجابت نکنند ولیکن این مذهب ایشان را از مسلمانی بیرون آورد که ایشان را این مذهب من خوش همی آید، پس چون بریشان غالب شوم و ایشان و خلیفه همه مذهب من گرفته باشند بهر راهی که ایشان را بخواهم بیایند و آنگاه ایشان را بدین ترسایان خوانم تا همه ترسا شوند. پادشاه روم ازین سخن با او گرم شد پس چون معتصم ایتاخ و جعفر خیاط را فرستاده بابک نیز کس نزد امپراطور روم فرستاد که پادشاه عرب هرچه لشکر داشت بجنگ من فرستاد تا درزی و خورشگر خویش دیگر کس با او نمانده است ، اگررای آمدن داری با سپاه خویش اکنون هرچه خواهی کردن بتوانی و اگر خواهی جنبیدن اکنون بجُنب که چون تو برزمین ایشان بیرون شوی کس پیش تو نیاید و بدین تدبیرمیخواست که ملک روم بجنبد و معتصم را حاجت بسپاه آید و آن لشکر را بخواند، پس امپراطور روم بطرسوس شد وهفتادهزار مرد با خود داشت و طرسوس را حصاری سخت استوار بود از آنجا بشهر زیطره شد و تاخت وتاز بسیار کرد ولی چون خبر بدو رسید که معتصم با سپاه داوطلب خودآهنگ وی دارد بقلمرو خویش بازگشت . در سال 222 ه' . ق. معتصم نامه فرستاد به افشین که میباید کار بابک را پیش گیری ، افشین سپاه از اردبیل بیرون آورد و بدان لشکرگاه پیشین فرودآمد، بابک یکی از سرهنگان خود رابا ده هزار سوار بجنگ فرستاد و آن سرهنگ آذین نام داشت و مردی مبارز بود و وی از میان کوهها بیرون آمد وبر سر دره بنشست و زنان و فرزندان وی با او بودند واز لشکر وی بسیاری زن و فرزند همراه داشتند، بابک او را گفته بود که زنان و فرزندان را بحصاری استوار فرستد و او گفته بود: «من ازین جهودان میترسم »، پیش ازآنکه آذین از دره بیرون آید کوهی استوار بدست گرفته بود و آن زنان و فرزندان را آنجا رها کرد و خود بدشت بیرون آمد و چون خبر بافشین رسید او سرهنگی با دوهزار مرد فرستاد و نام آن سرهنگ ظفربن عبداللّه بود و بفرمود تا براهی دیگر در میان کوهها شود و با وی راهنمایان فرستاد تا بسر زنان و فرزندان سپاه آذین شوند و ایشان را بیاورند، ظفر بدان کوه رسید و جنگ کرد، از آن مردم بسیاری بکشت و آن همه زنان و کودکان را برده کرد و فرودآورد و خبر بآذین رسید، همه سپاه از سر دره برگرفت و بازگشت و همچنان با آن لشکر بسر آن کوهها رفت تا با ظفر جنگ کند و زنان و کودکان را بازستاند. این خبر به افشین رسید سرهنگ دیگر را که ابوالمظفربن کثیر نام داشت با پنج هزار مرد فرستاد تا آذین رابیابد و او را مشغول کند. ابوالمظفر در پی آذین رفت و در دره در میان کوهها آذین را بیافت و با او جنگ پیوست و آذین با ظفر جنگ کرده و بسیاری از زنان و کودکان را بازگرفته بود، ابوالمظفر او را مشغول کرد تا ظفر بازمانده آن زن و فرزند را از راه بدر برد و پیش افشین رسید و با افشین تدبیرکرد و سپاهی دیگر برگرفت و بدان دره شد و آذین به هزیمت از پیش ابوالمظفر بازگشته و شکست یافته نزد بابک میرفت و ابوالمظفر بافتح و غنایم نزد افشین رفت و افشین تدبیر آن کرد که بدان کوهها تا حصار بابک رود و معتصم برو نامه نوشته بود و گفته بود خطا کردی که بر سر کوهها رفتی و راه زمین و دشت بدست دشمن سپردی و راه دشت اگرچه تنگ است سپاه را از راه کوهساران آسان تر باشد، ازین پس بر راه دره شو و راهنمایان و جاسوسان بر سر کوه بدار تا اگر کسی آید ترا آگاهی دهند و تیراندازان را در پیش لشکر بدار و هرجا که فرودآئی خسک پیرامون خویش بریز،تا از شبیخون ایمن باشی و وی را هزار خروار خسک آهنین فرستاد و افشین سپاه را به دره اندر آورد و همچنان که معتصم گفته بود میرفت ، چون بدان جای رسید که از آنجا سال پیش بابک شبیخون کرده بود سپاه بسیار از لشکریان بابک بر سر کوهها دید، افشین با ایشان کارزار کرد و بسیاری بکشت و دیگران بهزیمت شدند و بسوی بابک رفتند، افشین هم برین حال سپاه همی برد تا روزی دو فرسنگ میرفت ، روز دهم بحصار بابک رسید و بیک فرسنگی آن حصار فرودآمد. بابک از حصار خویش او را بس خروارها ماست و روغن و تره و بره شیرمست و خیار و بادرنگ فرستاد و گفت : شما مهمان مائید و ده روز است که بدین راه درشت ناخوش میآئید و دانم که خوردنی نیافته اید و ما را بحصار جز این قدر چیز دیگر نبود. افشین گفت تاآن را نستدند و بازپس فرستاد، پس بخندید که ما مهمانی پذیرفتیم و دانم که این چیزها بدان فرستاده است تاسپاه ما را شمار کنند و بنگرند که چند است و بفرمودتا آن فرستادگان را گرد همه سپاه وی بگرداندند و سپاه افشین بیشتر در تنگها و دره ها فرود آمده بودند و پیدا نبودند، چون ایشان را گردانیدند بفرمود پیش وی آوردند و گفت : شما شماره این سپاه را ندانید و من دانم ، بابک را بگوئید که این سپاه سی هزار مرد جنگی است جز کهتران و چاکران و با امیرالمومنین سیصدهزار مرد مسلمان است که همه با اویند و تا یک تن زنده باشد از تو بر نخواهند گشت ، اکنون تو بهتر دانی و تدبیر کار خویش همی کن اگر دانی که بزنهار بیرون آئی بیای واگر دانی که آنجا بایدت بودن میباش تا جان تو و کسانی که با تواَند در سر این کار نرود از آنجا باز نخواهند گشت . رسولان نزد بابک رفتند و این سخنان بگفتند وروز دیگر افشین سپاه را بدان راههای تنگ پیش برد تابیک میل از حصار فرودآمد و محمدبن بعیث را گفت : آنجا ما را روزگاری باید ماند، بر سر آن کوهها رو و ما را جائی استوار بنگر تا بر آنجای گرد آئیم و گرداگردسپاه کنده کنیم و بروز بر درگه حصار باشیم و شب بازجای شویم تا ایمن باشیم . محمدبن بعیث از آن کوهها جائی استوار بجست و فرمود تا کنده کردند و دیوارهای کنده استوار کردند و لشکر را در میان کنده فرود آوردند و همه روزه از حصار بابک آواز نای و چنگ و رباب آمدی و می خوردن و پا کوفتن و نشاط کردن ایشان میدیدند،یعنی ما خود از سپاه دشمن نمی اندیشیم و هر شب بابک سپاه به شبیخون میفرستاد و لشکر افشین بیدار میبود وبدان دیوارها هیچ نتوانستند کردن ، و افشین را سرهنگی بود بزرگوار از سرهنگان معتصم و پیش از آن از سرهنگان مامون بود و امیر بخارا بود و او را محمدبن خالد بخارا خداه گفتندی ، یک شب افشین او را بفرمود که از کنده و دیوارها بگذشت و بر سر کوهی با همراهان خویش پنهان شد و گفت این سپاهیان بابک چون امشب از لب کنده بازگردند تو پیش ایشان بازآی تا ما از پس آئیم ودر میانشان گیریم و دست بکشتن نهیم ، پس چنین کردند و آن شب چون گروه بابک بیرون آمدند ایشان از کمین بیرون جستند و از آن مردم بدین حیله بسیاری بکشتند و از شبیخون رستند، پس افشین هر روز از بامداد تا شبانگاه بر در حصار می شد و چون شب میرسید بکنده بازمیآمد و بابک روزی ، پیش از آنکه افشین بیرون آید فرمود تا سپاه او از حصار بیرون شد و جاسوسان آمدند و افشین را خبر کردند که بابک سپاه خود را در کمین گاه نشانده است ، چون افشین آگاه شد فرمود تا سپاه او آن شب بجنگ حصار شدند و از حصار دورترِ آنجا ایستادند که هر روزمیایستادند و هرجا گروهی فرستادند تا بداند که لشکربابک کجا کمین کرده اند، آن گروه چندانکه جستند چیزی نیافتند، پس شبانگاه بازگشتند و روز دیگر بیامدند وهم از دور می نگریستند و کسان را بجستن کمین فرستادند، آنجا بر سر کوهی تنگه ای بود و بر آن دهی بود افشین بخارا خداه را گفت تو بر سر آن کتل با یاران خویش بایست تا از آن راه کس آهنگ ما نکنند که من همی دانم که بر سر کتل کس نیاید اما در زیر کتل کمین کرده اند و چون ما بگذریم از پس ما آیند. چون بخاراخداة بدانجا شد و بایستاد تدبیر ایشان باطل شد، پس افشین هر روز چنین میکرد و از بامداد با سپاه میآمد و بر سر کوه یک میل دورتر از حصار میایستاد و بخاراخداة بر سر آن کتل میبود و میگفت : تا ما جای کمینگاه ایشان ندانیم نشاید پیش حصار رفتن ولیکن کمین گاه ایشان نتوانستی دانستن و چون افشین از حصار بازگشتی ایشان از کمین بحصار بازشدندی . پس یک روز چون وقت بازگشتن شد افشین بازگشت و آخر همه لشکر جعفربن دینار بازمیگشت چون جعفر این روز بازگشت با او سه هزار مرد بود و گروهی بازپس مانده بودند، سپاه بابک از حصار بیرون آمدند و ده هزار سوار بر سپاه جعفر زدند و مردمان جعفر بازگشتندو جنگ درپیوست ، جعفر بانگ بشنید و بازگشت و افشین پیشتر رفته بود. چون جعفر بازگشت سپاه وی نیز بازگشتندو مردمان بابک بیشتر از حصار بیرون آمدند و با جعفرجنگ درگرفتند و نماز دیگر فرازآمد، خبر به افشین رسید و او با همه سپاه بازگشت و هم بجای خویش بایستاد و هر سرهنگی را بجای خود بگماشت و جعفر از مردمان بابک بسیاری بکشت و ایشان را بحصار اندر افکند، ایشان به حصار رفتند و درِ حصار بستند و جعفر بازنگشت و جنگ همی کرد و بر دیوار حصار حمله همی برد، چون بانگ جنگ بر در حصار برخاست آن مردم که در کمین گاه بودند از کمین گاه خویشتن را بدان کتل درافکندند و بخاراخداةهنوز بدان کتل ایستاده بود، با کمین داران جنگ درگرفت افشین او را پنج هزار مرد دیگر فرستاد و خود در جای بایستاد و کس نزد جعفر فرستاد که تاریک شد هنگام جنگکردن نیست . جعفر بازآمد و افشین با سپاه بازگشت و به لشکرگاه رفت و سه روز از آنجا بیرون نیامد و جاسوسان فرستاد که تا خبر آوردند که چقدر از لشکر بابک کشته شد و نیز بدانند که کمین گاه کجاست و سپاه ندانست که او چرا آنجا مانده است و علف بریشان تنگ شد و سپاهیان مزدور نزد افشین شدند و گفتند که ما را علف و زاد تنگ شده است ، افشین گفت : هرکه از شما صبر نتواند کردن بازگردد که با من سپاه خلیفه بسیار است و مرا هیچ حاجت بشما نیست و من ازین جا نخواهم رفت تا برف ببارد و سپاه خلیفه با من در گرما و سرما صبر کنند و اگرصبر نتوانند کردن بازگردند، این مزدوران از نزد افشین بازگشتند و گفتند افشین ، سر با بابک یکی دارد و جنگ نخواهد کردن . افشین آگاه شد و دیگر روز جنگ را بساخت و با همه سپاه برفت و هم بر آن کوه که جای او بود بایستاد و بخاراخداة را هم بر سر آن کوه بگماشت تاراه کمین نگاه دارد پس جعفر را خواند و گفت سپاه پیش تست هر که را خواهی از سوار و پیاده و تیراندازان را در پیش دار و جنگ کن ، جعفر گفت با من سوار و پیاده بسیار است و چندان که هست مرا بس باشد و اگر مدد بکار باید خود بخواهم ، جعفر با سپاه بر در حصار شد و افشین مزدوران را بخواند و گفت : از هر گوشه از حصار که خواهید یکی کرانه شما بگیرید و ابودلف را با ایشان بفرستاد و ایشان از یک سوی دیگر بجنگ شدند و بدیوار باره حصار نزدیک آمدند و جعفر با یاران بدر حصار شد و مردان بابک بدر حصار بدیوار آمدند و جنگ درپیوستند و از هر سوی تیر و سنگ انداختن گرفتند و افشین بدره های زر[ ؟ درم ]، نزد جعفر فرستاد و گفت : از یاران تو هرکه کاری نیک کند این درم به وی ده ، بدره درم دیگر بابودلف فرستاد و او را نیز چنین گفت و شرابداران خود را گفت تا با جلاب و شراب و شکر به حربگاه روند و مردم را می دهند و مردم بابک از حصار بیرون آمدند و جنگ کردند و تا نماز دیگر پای بفشردند، تا آنگاه که افشین بلشکرگاه بازگشت و فرودآمد و یک هفته بجنگنشد و بگفت تا علف بسیار بیاوردند و تدبیر جنگ همی کرد، تا او را خبر آوردند که بر در حصار کوهی هست و هر روز بابک سرهنگ خویش آذین را بزیر آن کوه در راههای تنگ پنهان میکند و بکمین مینشاند و چون آذین از حصار بیرون آید بابک در حصار بی کس بماند. افشین جاسوسان را بفرستاد تا درست خبر بیاورند که چنانست که بدوگفته اند پس سپاه را آگاه کرد که فردا سحرگاه ساخته باشید تا بجنگ رویم . چون نماز خفتن شد دوهزار پیاده را بخواند که تیراندازان نیک بودند و ایشان را علم سیاه داد و گفت : درین تاریکی بروید و از آنجا که کمینگاه آذین است بیک میل راه از آن سوی در میان کوهها کمین کنید، چون بامداد شد و بانگ طبل شنیدید علمها بپای دارید و از آن محل درآئید تا ما نیز ازین سو درآئیم و آذین را بمیان بگیریم . ایشان برفتند و افشین باایشان راهنمایان و علف فرستاد و چون نیم شب شد سرهنگی را از مردم فرغانه با هزار مرد از سپاه فرغانه که با وی بود گفت بدانجا که کمین گاه است بر یک میل خاموش بنشیند تا بامداد من بیایم و چنان کنید که کسی اثرشما نداند و ایشان برفتند چون هنگام سحرگاه شد افشین با همه سپاه رهسپار شد و بفرمود تا طبل نزنند و همچنان خاموش برفتند، تا آنجا که هر بار افشین بدانجا میرفت و افشین جعفر را فرمود آنجا رو که بشیر ترکی با فرغانیانست و از در با سپاه خویش بایست تا فرغانیان بگردند و کمین گاه بجویند و اگر کسی بکمین گاه باشد بیایند و جنگ کنند و شما بیاری ایشان روید و احمدبن خلیل را و سرهنگان دیگر را یک از پس دیگر میفرستاد وبشیر را کس فرستاد که تو با فرغانیان و دلیل درین راه پراکنده شوید و زیر این کوهها کمین بجوئید و بشیرو فرغانیان برفتند و کوهها جستن گرفتند و هنگام چاشتگاه آذین را بیافتند که در کمین گاه در میان آن کوهها با هفت هزار مرد بر سه گروه در سه موضع ایستاده بودند، بر آن قوم که با آذین بودند بتاختند و جنگ کردند و آن دو گروه دیگر از کمین بیرون آمدند و با فرغانیان جنگ درپیوستند و خبر به افشین رسید، فرمود که جعفربا سپاه خویش بجنگ شود و از پس او بخاراخداة را بفرستاد و سرهنگی را همی فرستاد تا همه را بجنگ آذین مشغول کرده خود با خواصگان خویش همی بود. چون همه سپاه بجنگ ایستادند افشین بفرمود تا همه طبلها بیکبار فروکوفتند آن گروه پیادگان که نماز خفتن فرستاده بود آواز طبل شنیدند و دانستند که افشین آمد و بجنگ آمدند وعلمها بیرون کشیدند و هم آنجا که بودند از پس حصار طبلها بزدند و بسر کوه آمدند و بدره فرودآمدند و با طبل و علم پدیدار شدند. افشین کس فرستاد نزد جعفر و مردمان وی که این کمین ماست ، شما مترسید که ایشان میآیند، ایشان را دوش فرستاده بودم تا امروز از پس دشمن درآیند و ایشان را در میان گیرند و جنگ کنید تا خدای شما را فرصت دهد و افشین نیز نزدیک رسید و شمشیر دریشان نهادند. بابک دانست که کار او ساخته شد، بدیوار حصار آمد و گفت : منم بابک ، افشین را بگوئید تا نزدیک تر آید با وی سخنی گویم . افشین نزدیک دیوار آن حصار شد بابک چون او را بدید گفت : ایها الامیر الامان الامان ، گفت : مرا زنهار ده . افشین گفت : ترا زینهار است اگر این سخن که اکنون گفتی پیش ازین گفته بودی بِه ْ بودی و اکنون چون امروز گفتی بِه ْ که فردا. بابک گفت زینهار خلیفه خواهم . گفت : زینهار او آورم بخط و مهر او ولیکن مرا گروی بده تا من صبر کنم و بخلیفه نامه کنم و زینهارنامه تو بخواهم . گفت : گروگان من پسر مهتر است و با آذین است و آنجا جنگ کند او را بتو دهم . افشین اجابت کرد و بجای بازآمد و بجعفر کس فرستاد که جنگ نکنید. ایشان آذین را کشته بودند و سپاه او را هزیمت کرده و باقی را همی کشتند تا فرستاده افشین فرازآمد که نکشید و هرکه را بتوانید اسیر کنید و دو پسر بابک آنجااند ایشان را مکشید و اسیر کنید که بابک زینهار میخواهد و نباید که چون پسرش را بکشید پشیمان شود و جعفر و سپاه همه از کشتن بایستادند و پسر بابک را و بسیاری مردم دیگر را اسیر کردند و بدو بازگشتند. نماز دیگر از لشکرگاه بازآمدند ولی آن خبر بمعتصم فرستادند و بابک را زینهار خواستند و آن هزیمتیان بابک بدان کوهها پراکنده شدند و هرکس بجائی گریختند و کس بحصار بازنشد و چون شب درآمد بابک عیال برگرفت و با پنجاه مرد که مانده بودند در حصار بگشادند و بیرون آمدند و برفت و میان آن کوهها اندر شد و از آنجا بیرون شد و بسوی ارمنستان رفت . پس از آنکه بابک خرم دین در شهر بذ از لشکر معتصم که بفرماندهی افشین آمده بود شکست خورد دو پسر بابک با خاندان وی بدست افشین افتاد بابک راه را از هر سوی بر خویش بسته دید و چاره ای جز فرار نیافت . نظام الملک در سیاست نامه سبب فایقآمدن افشین را بر بابک چنین مینویسد: «پس از این [یعنی پس از فتنه خرمیان در سال 218 ه' . ق. ] بشش سال معتصم بشغل خرم دینان پرداخت و افشین را نامزد بحرب بابک کرد، افشین لشکر برداشت و روی بحرب نهاد و هرچه خرم دینی و باطنی بودند بمدد بابک شدند و دو سال حرب کردند و میان افشین و بابک در مدت دو سال بسیار مصافهای سخت افتاد و از هر دو جانب بسیار مردم کشته شدند تا آخرالامر چون افشین از کشتن او عاجز ماند بحیلت مشغول گشت و لشکر خویش را در شب بفرمود تا خیمه ها برکندند و پراکنده شدند و ده فرسنگ پس تر بازآمدند، افشین ببابک فرستاد که مردی خردمند بمن فرست تا با او سخن گویم که مصلحت ما هر دو در آنست ، بابک مردی به وی فرستاد، افشین گفت بابک را بگوی هر ابتدائی را انتهائیست سر آدمی گندنا نیست که باز بروید، مردان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نماند و حقیقتی است که از جانب تو هم چنین بود، بیا تا صلح کنیم ، تو بدین ولایت که داری قانع باش و بصلاح بنشین تا من بازگردم و از امیرالمومنین ترا ولایت بستانم و منشور بفرستم و اگر نصیحت من قبول نکنی بیا تا بیک بارگی بهم درآویزیم تا دولت که را یاری کند. رسول از پیش او بیرون آمد،افشین دوهزار سوار و پنج هزار پیاده در غارها و کوهها پنهان و پراکنده کرد تا در کمین بنشینند بر مثال هزیمتیان ، چون رسول پیش بابک شد و پیغام بداد و کمی ِ لشکر بازنمود و جاسوسان همین خبر آوردند بر آن اتفاقکردند که بعد از سه روز حرب سخت بکنند، پس افشین کس بدان لشکر فرستاد که باید که روز مصاف در شب بیائیددر دست راست و چپ در مسافت یک فرسنگ و نیم کوهها و دره ها بود آنجا پنهان شوید چون بهزیمت بروم و از لشکرگاه بگذرم و از ایشان بعضی در قفای من بایستند و بعضی بغارت مشغول شوند شما از دره ها بیرون تازید و راه بریشان بگیرید تا باز در دره نتوانند شد، من بازگردم و آنچه بباید بکنم ، پس روز مصاف بابک لشکر بیرون آورد از دره زیادت از صدهزار سوار و پیاده و لشکر افشین بچشم ایشان حقیر آمد از آنچه دیده بودند و لشکر زیادتی ندیدند، پس جنگ عظیم کردند و بسیار کس کشته شد و وقت زوال افشین بهزیمت برفت ، و از یک فرسنگ لشکرگاه درگذشت پس علم دار را گفت علم بدار و عنان بازکشید و لشکر هرچه آنجا میآمدند می ایستادند و بابک گفته بودکه بغارت مشغول مشوید، تا یکباره دل از افشین و لشکر او فارغ کنیم . پس هرچه سوار بودند با بابک در قفای افشین شدند و پیاده بغارت مشغول شدند، پس این بیست هزار سوار از دره ها و کوهها بیرون آمدند و همه صحرا پیاده خرم دینی دیدند، راه دره بر ایشان بگرفتند و شمشیر درنهادند و افشین نیز با لشکر بازگشت و بابک را در میان گرفتند، هرچه کوشید بابک راه نیافت . افشین دررسید و او را بگرفت و تا شب میتاختند و می کشتند، زیادت از هشتادهزار مرد آنجا کشته شد. پس افشین غلامی را با ده هزار سوار و پیاده آنجا گذاشت و خود بابک و اسیران دیگر را ببغداد برد...».
گذشته از مولف سیاست نامه که شرح گرفتاری بابک را بدین نهج نوشته است مورخین همه نوشته اند که بابک پس از آنکه کار بر آذین سپهسالار وی تنگ شد و بیشتر سپاه وی [ کشته شد ] از افشین زینهار خواست که پسر خود را که در میان سپاه آذین بود به وی گروگان دهد و بدین بهانه افشین را خام کرد و خود شبانه از قلعه خویش با چند تن از نزدیکان خود گریخت . طبری در این باب می نویسد: «از آنجا بیرون شد و به ارمنستان رفت و آنجا بیشه ها بود و درخت بسیار پیوسته با یکدیگر با کوهها که سوار آنجا نتوانستی آمدن ، بابک با پنج کس مردمان که با وی بودند آنجا رفت و آن پنج تن سه مرد و دو زن بودند یکی برادربابک بود عبداللّه و یکی سپهسالاری از آن او نامش معاویه و یکی غلام از آن بابک و از زنان یکی مادرش و دوم زنش که او را دختر کلدانیه می گفتند و دیگران همه از او پراکندند. دیگر روز افشین را خبر آمد که بابک بگریخت . با همه لشکر سوار شد و بیامد و بحصار اندر شد کس را نیافت ، بفرمود تا آن حصار را ویران کردند و با زمین برابر ساختند. افشین سپاه خود را آنجا فرودآورد و اثر بابک بجست اندر آن درختان یافت . ابودلف را بفرمود با جوقی از سپاه تا بر پی او برفت و آن روز و آن شب بگردید و بازآمد و گفت اندر آن بیشه هیچ روی اندرشدن نیست . افشین لشکر هم بر در آن بیشه فرودآورد و بدان همه دهقانان که اندر آن کوهها بودند بحدود ارمنستان ، بهر یکی نامه کرد که بابک از آنجا بجست و رهگذر او بر شماست و هرکه او را بگیرد و یا سر او پیش من آرد صدهزار درم به وی دهم و خلعت دهمش بیرون از آنکه امیرالمومنین دهدش و بیرون از صلت امیرالمومنین .پس یکی از این دهقانان یکی نامه کرد به افشین و او را راهی درین بیشه بنمود که سوار بتوانست رفتن . افشین سرهنگی را بفرستاد، آن سرهنگ برفت و سپاه را گرد آن درختان فرودآورد و بابک را در درختان بمیان اندرگرفت و هرجا که راه بود سپاه دویست و پانصد بگماشت و راهها را استوار بگرفت و کس فرستاد تا سه لشکر را طعام و علف بدادند و بابک طعام و علف بسیار برگرفته بود و آنجا صبر همی کرد، پس چون دو روز ببود از پیش معتصم زینهارنامه آوردند بخط و مهر امیرالمومنین و برو مهر زرین بود و رسم چنان بود که هر نامه که درو زینهار بودی و بخط امیرالمومنین بود مهرش زرین بودی . افشین بدان شاد شد و پسر بابک را که اسیر گرفته بود بخواند، گفت من به امیرالمومنین این امید نداشتم اکنون این برگیر و با کس من پیش پدرت شو. پسر گفت من پیش پدر نیارم شدن که هرکجا که بیند مرا بکشد که چرا من خویشتن را به اسیری پیش شما افکندم که او مرا گفته بود که چون اسیر گردی خویشتن را بکش . آنگه افشین آن اسیران دیگر را بخواند، گفت : از شما کیست که این نامه من و آن امیرالمومنین پیش بابک برد؟ همه گفتند ما نیاریم بردن . افشین گفت چرا نیارید بردن که او بدین نامه شاد شود؟ گفتند ایها الامیر تو او را نشناسی و ما دانیم . افشین گفت چاره نیست بباید بردن و دو تن رابفرستاد، یکی از آن اسیران و یکی از مردم و پسرش راگفت تو نامه کن از زبان خویش . پسرش نامه نبشت ، افشین نامه کرد که این نامه امیرالمومنین است که سوی تو آوردند اگر بیرون آئی ترا بهتر بود و ما را. آن هردو مرد بدرختان اندرشدند و ببابک رسیدند، آن مرد اسیر نامه پسرش پیش او بنهاد، او بخواند و بینداخت و گفت او نه پسر منست که اگر پسر من بودی خویشتن به اسیری درندادی و بآن مرد که نامه پسرش آورده بود گفت ای سگ تو که باشی که نامه آن سگ پیش من آری ؟ برخاست و آن مرد را بدست خویش بکشت و آن مرد دیگر نامه امیرالمومنین پیش او بنهاد، او برگرفت و مهر بگشاد و بخواند و گفت : این پیش افشین ببر و بگوی که این ترا بکار آید نه مرا. آن مرد پیش افشین آمد و آن زنهارنامه بازآورد و بابک در آنجا همی بود و از آن راهها که لشکر گرفته بودند یکی راه بود که در آن آب نبود و لشکر آنجا فرود نتوانستند آمدن و برخاسته بودند و بیکی زمین دورتر شده بودند. و مرد دلیل بر سر آن راه نشانده بودند. چون ده روز برآمد یک نیم روز این دلیلان خفته بودند و بابک ایشان را نگاه همی داشت . چون ایشان را خفته یافت با پنج تن که با وی بودند بیرون آمد، چون دلیلان بدیدند که بابک رفت سپاه را آواز دادند که پنج سوار از اینجا بیرون آمدند و ازیشان سه مرد و دو زن و ما ندانستیم که ایشان که بودند. آن سپاه که بآن گذر بودند همه برنشسته و مهمتر ایشان دیوداد بود، ابوالساج و خویش نزدیک از آن ِ افشین بود و بر پی آن پنج سوار برفتند و بابک چون فرسنگی دور رفت چشمه ای آب بود آنجا فرودآمد تا چیزی بخورد سپاه اندررسیدند، چون سپاه را بدید زود اسب برنشست و بتاخت و برادر و غلام با او برفتند، سپاهسالار دیرتر بر اسب نشست او را باآن دو زن بگرفتند و پیش افشین فرستادند در پی بابک برفتند تا بمیان کوهها اندرشد، جائی که سواران سپاه را آنجا راه نبود، سپاه افشین بازگشتند و بابک میان آن کوهها فرودآمد و آن روز با او طعام نبود و آن دهقانان همه راه او نگاه میداشتند تا از کجا بیرون آید.دیگر روز بابک را طعام بایست ، پس بسر کوه برشد، از بیرون تنگه ها دیهی دید و آن دیه را دهقانی بود نام او سهل بن سنباط و از آنها بود که مساعد بود مر بابک را و بمذهب او بود و افشین نامه کرده بود به وی بگرفتن بابک و طلب کردن او، پس بابک نگاه کرد بزمین آن ، مردی را دید که گاو میراند، غلام را گفت درم برگیر پیش آن مرد رو اگر نان دارد بهر بها که خواهد از وی بخر و بیاور. غلام پیش آن مرد شد و نان خواست ، آن مرد گفت نان ندارم . پس غلام بدان دیه اندرشد و از مردمان نان خواست و مردی او را نان فروخت . غلام آنجا نشست که لختی بخورد و لختی ببابک برد. آن مرد انبازی بود و تخم میافکند، چون غلام را دید با سلیح و با شمشیر بر انباز او نشسته و نان میخورد و نیارست برِ او شدن بدویدو سهل دهقان را آگاه کرد. سهل هم آنگاه برنشست و بیامد. غلام را دید بشناخت که [ از ] متابعان بابک بود و غلام نیز او را بشناخت ، سهل او را گفت بابک کجاست ؟ گفت : آنک بمیان کوهها اندر است . گفت با او کیست ؟ گفت : برادرش . گفت : رو و مرا بسوی او بر. غلام سهل را بسوی بابک برد، سهل چون بابک را بدید از اسب فرودآمد، دست و پای او را بوسه داد و گفت : تنها کجا همی شوی ؟ گفت بزمین روم خواهم شدن ، پیش ملک روم که مرا به وی عهد است که هرگاه برِ او شوم بپذیرد و نصرت دهد. سهل گفت او با تو عهد آنگاه کرد که تو ملک بودی و چون امروز تنها ترا بیند کی وفا کند؟ بابک گفت : شاید بودن که همی راست گوید، اکنون چه تدبیر بود بما؟ گفت دانم که مرا از نصیحت خویش و متابعت خویش هیچ تهمت نبری و تو دانی که از همه حصارها هیچ حصار نیست از آن من استوارتر و سلطان را بر من کاری نبود و مرا نشناسد بیا بحصار من و این زمستان آنجا همی باش تا تدبیر کنم و من جان و مال فدای تو کنم و ازین دهقانان که متابع تواَند یاری خواهم و ما ترا بهیم از سپاه روم . بابک گفت : راست گوئی و خود برنشست با برادر و غلام از آن کوهها بیرون آمدند و بحصار سهل اندر آمدند و سهل هم آنگاه کس به افشین فرستاد که بابک را بحصار خویش اندر کردم کس بفرست تا بدو سپارمش . افشین شاد شد و مردی را فرستاد که بابک را دیده و می شناخت و گفت شو و بنگر او بابک هست یا نه . آن مرد بیامد و نامه افشین بیاورد و بسهل داد. سهل گفت اگر او کسی بیگانه بیند ازیدر بیرون شود و من او را باز نتوانم آوردن ، یا خویشتن را بکشد ولیکن چون ایدر بنشیند تو جامه طباخان اندرپوش و کاسه طعام همی آور تا او را ببینی و اگر پرسد که این کیست گویم که طباخست و تو نیز هم چنین گوی . آن مرد همچنین کرد و مردی خراسانی بود از شهر اسروشنه . پس چون بابک او را بدید گفت این کیست ؟ گفت : این مردیست خراسانی و دیرسالست تا طباخ ماست . بابک پرسید که چند سالست تا اینجاست ؟ گفت : سالهاست و اینجا زن کرده و خانه ساخته است و اکنون از اینجاست ... بابک گفت راست گوئی که مرد از آنجاست که آنجا زن دارد. چون طعام بخوردند آن مرد سوی افشین شد و گفت : بابکست بدرست که آنجاست . پس بابک گفت : برادر مرا عبداللّه اینجا مدار و اگر آگه شوند ما را هر دو نگیرند، باری یکی از ما بماند. سهل عبداللّه را بحصاری فرستاد سوی دهقانی دیگر، ابن اصطفانوس . پس افشین دو سرهنگ بفرستاد بااو دوهزار مرد یکی ابوسعید محمدبن یوسف و دیگر سرهنگی نام او بوزباره ، گفت بروید و بنگرید تا سهل شما را چه فرماید و چنان کنید که بابک را زنده بمن آورید.ایشان بیامدند، بر یک فرسنگی حصار سهل فرودآمدند و به سهل کس فرستادند. سهل گفت : من نخواهم که از خانه خویشتن بشما سپارم که اگر افشین او را نکشد و باز برما مسلط شود کینه از من بازخواهد، من او را به بهانه شکار بفلان جای میان کوه آورم و شما را بخوانم ، یک سرهنگ با سپاه خویش از آن سو آید و یک سرهنگ ازین سوی ، تا من گویم که این سپاه افشین را خبر بوده است و بر ما تاختن کردند و او نداند که من آوردمتان . ایشان بنشستند دیگر روز بامداد سهل بابک را گفت تو چنین رنجور و غمگینی و آنجا بدین نزدیکی اندر شکارگاهست و با ما یوز و باز است اگر خواهی تا یکی زمان بگردیم تا دلت بگشاید. پس بابک برنشست و سهل او را بیاورد تابدانجا که وعده کرده بود و شکار همی کردند آنگه بسرهنگان کس فرستاد ایشان بسر کوه برآمدند هر یکی از سوئی و بابک باشه بر دست داشت چون ایشان را بدید، دانست که سپاه آمد، باشه از دست بیفکند و از اسب فرودآمد و بزمین بنشست ، هر دو سرهنگ فرازآمدند و او را بگرفتند. بابک سهل را دشنام داد و گفت ارزان فروختی مرا بدین یهودان . پس او را سوی افشین آوردند، افشین بفرمود تا او را بند کردند و او را بموکلان سپرد و آن روز هفدهم ماه شوال بود، سال دویست وبیست ودو. کس فرستاد تا برادر بابک را بیاوردند و او نزد دهقانی دیگر بود نام او عیسی بن یوسف بن اصطفانوس ...».
ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال روز بیرون آمدن افشین را بجنگی که از آن جنگ بابک فرار کرد و بدست سپاه معتصم افتاد سه شنبه 27 شعبان 222 ه' . ق. مینویسد و گوید:در غرّه رمضان حصار بذ را با منجنیق محاصره کردند و روز پنجشنبه 23 رمضان افشین نزد بابک کس فرستاد و خواستار صلح شد و بابک مردی را که موسی الاقطع میگفتندنزد وی روانه کرد و آن فرستاده بابک خواستار شد که افشین و بابک با یکدیگر سخن گویند و افشین پذیرفت ودر بیابانی با یکدیگر روبرو شدند و بالاخره هنگامی که شهر بذ را گرفتند در کوی و برزن شهر با سپاه عبداللّه برادر بابک جنگ کردند، و آن روز گرما بمنتهی درجه رسیده بود و عاقبت پس از جنگهای بسیار که در کوی و برزن شهر بذ روی داد بابک شکست خورد. سهل بن سنباط صاحب ناحیه رود ارس بود و افشین بدهقانان و کردهای ارمنستان و بطریقها نوشته بود که وی را بگیرند و چون سهل بن سنباط نزد بابک رسید بابک جامه خود را عوض کرده بودولی با آن همه سهل او را بشناخت . حمداللّه مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد که : نخست معتصم اسحاقبن ابراهیم بن مصعب را بجنگ بابک فرستاد و چون وی از عهده این کار برنیامد و یاری خواست معتصم افشین را بیاری اسحاقفرستاد و شماره خرمیان را که در همدان کشته شده اندچهل هزار ضبط کرده است . مولف روضةالصفا شماره این کشتگان را شصت هزار ضبط کرده و پس از آن سبب گرفتاری بابک را بدینگونه نوشته است که چون بابک و همراهان وی نزدیک قلعه سهل بن سنباط که یکی از بطریقان بود فرودآمدند بر کنار آبی نشستند، رمه ای دیدند و از چوپان گوسفندی خریدند، شبان درحال پیش سهل رفت و گفت جمعی در فلان محل فرودآمده اند، سهل گفت : بی شک آن جماعت بابک و پیروان اویند، آنگاه سوار شد و با جمعی متوجه آن جانب گشت و چون از دور چشم سهل بر بابک افتاد فرودآمد، پیش رفت و گفت : ایها الملک خاطر جمع دار که بخانه خویش آمده ای اکنون ملتمس آن است که بقلعه درآئی و در قصر شاهی بفراغ بال بنشینی ... بابک با همراهان بحصار رفت و سهل در اعزاز و اکرام او مبالغه داشت و پیروان بابک را در خانه های مناسب فرودآورد و او را بر تخت نشاند و بخدمت او کمر بست و چون طعام آماده کردند سهل در خدمتش طعام خوردن آغاز کرد و بابک او را ازکمال تبختر و نادانی مخاطب و معاتب گردانید و گفت ترا چه میرسد که با من طعام خوری ، سهل از سر سفره برخاست و گفت : ایها الملک خطا کردم چه مرتبه من از آن نازل تر است که با پادشاهان چیزی خورم و چون بابک از طعام دست کشید سهل آهنگری آورد و گفت ایها الملک پای خود دراز کن تا استاد زنجیری بر آن نهد و آهنگر بندی گران بر پای نهاد. بابک با سهل گفت : غدر کردی و سهل او را دشنام داد و گفت : تو راعی بقر و غنم بودی وشبان را بتدبیر جیوش و سیاست و اجرای حکومت هیچ نسبت نیست . پس از آن متعلقان او را هم بند کرد و خبر به افشین فرستاد، افشین سرهنگی را با چهارهزار مرد روانه کرد تا بابک و سهل را نزد او بردند و درباره سهل عنایت کرد و به وی خلعت داد و خراج از مملکت وی برداشت و رقعه ای نوشت و به بال کبوتر بست و بمعتصم مژده داد. مولف حبیب السیر عزیمت افشین را بآذربایجان در اوایل جمادی الاولای سال 220 ه' . ق. ضبط کرده و سهل بن سنباط را از رومیان شمرده و همان داستان روضةالصفارا نقل کرده است . مسعودی در مروج الذهب گوید که : بابک از شهر بذ متنکر با برادر و پسران و خانواده و خواص و نزدیکان خود با جامه مسافران و بازرگانان فرار کرد و چون در کنار آب در محلی از ارمنستان فرودآمد، از شبانی گوسفندی خرید و چون بهای آنرا بیش از آنچه می ارزید داد شبان نزد سهل رفت و خبر داد که آن کسی که با وی معامله کردم بابک است و سپس گوید: افشین به بطریقانی که در حصون و مواضع و شهرهای آذربایجان و ارمنستان و اران و بیلقان بودند نوشته بود که وی را دستگیر کنند و ایشان را جایزه وعده کرده بود و سپس همان داستان طعام خوردن سهل را با بابک و بند نهادن بر پای او را آورده و گوید: افشین بوزباره را با چهارهزارسوار آهن پوش برای گرفتاری بابک فرستاد و وی را با سهل بن سنباط نزد افشین بردند. ابن عبری می نویسد که : چون سهل بن سنباط از بابک خبر یافت او را اسیر کرد و بابک میخواست خویشتن را بمال بسیار از وی بخرد و او نپذیرفت و پس از آنکه ارمنیان با مادر و خواهر و زن او گرد آمدند او را نزد افشین فرستاد.
قاضی غفاری در تاریخ نگارستان تاریخ گرفتاری بابک را در هفدهم شوال 222 ضبط کرده است . محمد عوفی در جوامعالحکایات و لوامعالروایات گوید که : چون معتصم افشین را مامور جنگ کرد بلاد آذربایجان و جبال به وی داد و در تقرب و تعظیم او مبالغت نمود و او را بر جمله ملوک بزیادت قربت بتربیت مخصوص گردانید و او را وظیفه کرد که هر روز که برنشیند ده هزار درم او را خلعت فرماید و روزی که برننشیند پنج هزار درم و آن روزی که روی بحرب بابک نهاد هزارهزار درم او را عطا فرمود. سپس سهل بن سنباط را نصرانی شمرده و گوید اگرچه ترسا بود، اما بدست او افتاده بود و بمالی بسیار خود را بازخریده بود و گویند تا آنگاه که با زن و مادر و خواهر او سفاح نکرد او را اطلاق نکرد و با جمله اسیران آن ملعون چنین کردی و بعد از آن نزدیک افشین فرستاد و معتصم قبول کرده بود که هرکه او را زنده بیاورد، ده هزار درم او را دهد و هرکه سر او را بیاورد، هزارهزار درم به وی رساند و چون آن ترسا او را زنده بنزدیک افشین فرستاد، هزار درم بنزدیک او فرستاد. جنگهائی که بابک با سپاه معتصم کرد از سال 220 تا سال 222 دو سال طول کشید، در سال 220 محمدبن یوسف مامور شد که بآذربایجان رود و شهرهائی را که بابک در میان اردبیل و زنجان ویران کرده بود، آبادان سازد و میان او و بابک سه جنگ روی داد، در همین زمان افشین مامور جنگشد و وی پس از چند بار که با بابک روبرو شد از معتصم یاری خواست و وی بغای کبیر را بیاری او فرستاد و درین سال در ناحیه هشتادسر میان سپاهیان بابک و بغا جنگ درگرفت و بغا شکست خورد و آنچه با او بود بتاراج رفت و سپس بابک از افشین شکست خورد و بمغان فرار کرد. در سال 221 بابک در جنگی از بغا شکست خورد و نیز در جنگی که با سپاه افشین در برزند روی داد هزیمت یافت . در سال 222 جعفر خیاط با آذوقه و سپاه بیاری افشین رفت و بار دیگر در میان سپاه بابک و بغا جنگ درگرفت و سپس ایتاخ ترک با سی هزارهزار درم بجهت ارزاق لشکر مامور شد و دوباره ببغداد بازگشت و پس از چند جنگ عاقبت افشین شهر بذ را گرفت و بابک گریخت و در ارمنستان گرفتار شد. اما سهل پسر سنباط که باعث گرفتاری بابک شد از شاهزادگان ارمنستانست و مورخین ارمنی درباب وی اطلاعاتی میدهند، در کتابهای ارمنی نام بابک را «بابن » ضبط کرده اند و بابک در زمانی که «پاکراد پاکرادونی » حکمران ارمنستان بوده است بارمنستان حمله برده است ، پاکراد مزبور از خویشان سنباط بوده و پس از هاول حکمران ارمنستان شد. هاول از 203 تا 220 ه' . ق. (818 تا 835 م .) حکومت ارمنستان داشته . بنابر گفته مورخین ارمنی هنگامی که بابک بر ارمنستان تاخت مامون سپاهی شامل صدهزار تن بجنگ او فرستاد و سپاه مامون شکست خورد و سی هزار ازیشان کشته شدند و پس از آن بابک اندیشه گرفتن ارمنستان کرد درین ضمن سنباط با سپاه تازیان اتحاد کرد و بیاری ایشان برخاست و دوباره جنگی نزدیک کوه آرارات روی داد و پس از زد و خوردهای بسیار و کشته شدن بسیاری از لشکریان بابک فرار کرد و سهل پسر سنباط وی را اسیر کرد و نزد افشین برد. این سهل پسر سنباط را سابقاً در بغداد بگروگان برده بودند و چون خزیمةبن خازم تمیمی که بار دوم حکمران ارمنستان شده بود در سال 192 از حکومت خلع شد هاول از جانب خلیفه مامور ارمنستان شد و سنباط را از دربار بغداد بسرداری سپاه ارمنستان منصوب کردند و به وی اجازه دادند که بدیار خود بازگردد و او با هاول به ارمنستان بازگشت . ابن سنباط [یا سمباط] پسر آشوت اول نخستین پادشاه سلسله باگراتی یا پاگراتی ارمنستان بود. آشوت از سال 885 تا سال 890 م . پادشاهی کرد و در تاریخ ارمنستان به اسم آشوت مساگر معروفست . پس ازو پسرش سنباط اول بپادشاهی رسید و از 890 تا 914 م . پادشاه بود. در زمان پادشاهی او ناحیه وان و تمام جنوب ارمنستان بدست عمال دربار بغداد بود و افشین که از جانب خلیفه حکومت آذربایجان و ارمنستان داشت سنباط رابپادشاهی شناخت ولی اعتماد بدو نداشت و از پیشرفت های او در جنوب ارمنستان اندیشمند بود. چون سنباط اتحادی را که پدرش آشوت با رومیان داشت تجدید کرد افشین در خشم شد و در اندیشه آن بود که ارمنستان را بگیردو بر تخت پادشاهی ارمنستان در شهر آنی بنشیند ولی خلیفه اکراه داشت که دوباره بر سر ارمنستان با روم جنگ کند و بهمین جهت نه با اندیشه افشین مخالفت میورزید و نه آشکارا او را یاری میکرد و برای وی سپاه میفرستاد. پیشرفت های افشین بسوی نخجوان و سواحل رود ارس سنباط را در اندیشه افکند و آماده جنگ شد ولی چون امیدوار بود که بتواند از در صلح درآید گرگی [ژرژ] جاثلیق ارمنستان را نزد افشین فرستاد که صلح را برقرار کند. افشین گفت که بصلح آماده است ولی پادشاه بایدخود نزد وی آید تا با یکدیگر گفتگو کنند و چون این حیله بجائی نرسید جاثلیق را بند کرد و دشمنی در میان افشین و سنباط آشکار شد. سپاه آذربایجان تا مرکز ارمنستان پیش رفتند و جنگی نزدیک ده دولس در مجاورت آلاگوز آغاز شد، افشین شکست خورد و بازمانده سپاه خود را برداشت و بدیار خویش گریخت . پس از این سرشکستگی چون حکمران بین النهرین احمد بر ناحیه تارن چیره شد وسنباط در کنار دریاچه وان شکست خورد و خبر به افشین رسید وی نیز به ارمنستان حمله برد و شهر فارس را محاصره کرد و گرفت و درین فتح ملکه ارمنستان و زن موشغ ولیعهد و چند زن دیگر از شاهزادگان ارمنستان را به اسیری به شهر دبیل (دوین ) برد و سنباط ناچار شد که نه تنها برادرزاده اش که او هم سنباط نام داشت و پسرش آشوت را به افشین تسلیم کند، بلکه ناچار دختر برادرش شابوه (شاپور) را نیز بزنی به افشین داد. با وجود این فداکاریها باز سنباط آسوده نماند. برای مصالح سیاسی خود سنباط ادرنرسه را پادشاهی گرجستان داده بود واین واقعه شاهزادگان ارمنستان را بخشم آورد و ایشان در سال 898 م . از افشین یاری خواستند که با سنباط جنگ کنند. افشین دلگیری دیگر نیز از سنباط داشت و آن این بود که رئیس خواجه سرایان وی را سنباط بواسطه عطاهای بسیار بخود جلب کرده بود و زنانی را که نزد افشین اسیر بودند گریزانیده و به سنباط رسانیده بود و بهمین جهت افشین دعوت شاهزادگان ارمنی را پذیرفت و میخواست که به ارمنستان بتازد که در همین حین روزگار او سر آمد. افشین پس از دستگیری بابک او را نزد معتصم برد و بابک را در سرمن رآ کشتند، و طبری در بیان این واقعه چنین مینویسد: «افشین به معتصم نامه فرستاد بگرفتن او [عبداللّه برادر بابک ] معتصم بفرمود که هر دو را[بابک و برادرش را] بیارید. افشین بازگشت و ایشان را بیاورد بسامره روز پنجشنبه ، سه روز گذشته از ماه صفر سال 223 و تا افشین از گرفتن بابک بازگشت و بسامره شد هر روزی بمنزلی او را خلعتی از امیرالمومنین میرسید و چون بسامره آمد افشین بابک را بخانه خویش برد و روز دوشنبه معتصم بار داد و همه سپاه را بپای کرد و مجلس بیاراست و بفرمود که بابک را از سرای افشین تا سرای معتصم بر پیل نشاندند و بیاوردند تا همه کس او را بدید، پس از پیل فرودآوردند و پیش معتصم بردند و جلاد را بیاوردند تا دست و پایش را ببرید، بعد از آن گلویش ببرید و شکمش بشکافت و بر سامره بر دار کردند و سرش در همه شهرهای اسلام بگردانیدند. آنگاه بنشابور فرستاد، سوی عبداللّه طاهر تا آنجا بر دار کرد وبرادرش ببغداد فرستاد سوی اسحاق امیر بغداد تا او را هم بر آن صفت کشت که معتصم برادرش را کشته بود و اورا همچنان کردند و بجسر بغداد بدارش کرد. بابک را سیافی بود که او را «نودنود» خواندندی و افشین او را اسیر کرده بود با اسیران دیگر و معتصم آن سیاف را بفرمود تا بابک را بکشت و هم او را بفرستاد ببغداد تا برادرش را نیز بکشت . پس معتصم آن سیاف را پرسید که بابک درین بیست سال بدست تو چند کس فرمود کشتن ؟ گفت : آنچه بر دست من رفته است دویست وپنجاه وپنج هزار و پانصد مرد است . معتصم بفرمود تا او را بکشتند و افشین سه هزار و سیصد و نه اسیر آورده بود معتصم بفرمود تا مسلمانی بریشان عرضه کردند، هرکه می پذیرفت و از مذهب بابک بازمی گشت رها میکردند و اگرنه میفرمود کشتن و آن روز که افشین بحصار بابک اندر شد آنجا اسیران یافت بسیار که بابک آورده بود از مسلمانان هزاروسیصد تن همه رها کرد و نفقات داد تا بشهر خویش رفتند و پسران ودختران آنکه خرد بودند جمله هفت پسر و بیست وسه دختربودند، همه از آن زنان که اسیر آورده بودند و در پیش معتصم بر پای کردند. پس معتصم از آن زنان پرسید که خانه های شما کجاست ، هر یکی جای خویش بگفتند. معتصم ایشان را بخانه ها بازفرستاد و خواست که فرزندان بابک را بکشد، احمدبن ابی داود القاضی حاضر بود، گفت بریشان کشتن نیست معتصم هر کودکی بمادر خویش بازداد. پس معتصم حاضربودگان را خلعت برافکند از جامه خویش و هفت مرکب با ساخت و هر دو دست او را باره ای مرصع درکردو تاجی مرصع بر وی نهاد که قیمت آن خدای تعالی دانست و بیست بار هزار درم بر سر آن نهاد و بخانه افشین فرستاد. افشین گفت : من آن سهل دهقان که او بابک را گرفته است صدهزار درم پذیرفته ام ، معتصم گفت : من آن ِ خود بفرستم پس معتصم مرسهل را هزار دینار و صدهزار درم بفرستاد و خلعتی نیکو و آن ِ عیسی که برادر بابک را بازداشته بود هم چندین درم و دینار بفرستاد و این دهقانان که در آن حوالی بودند و نواحی ، همه را خلعت دادو بنواخت و ایشان را امیدها کرد...». از زمانی که افشین از برزند با بابک و برادرش بسوی معتصم رهسپار شد تا آن روز که بسامراء رسید هر روز خلیفه اسبی و خلعتی به وی میفرستاد و چندان معتصم بکار بابک دلبستگی داشت که برای نگاه داشتن راهها و دفع آفت برف و سرما از سامراء تا عقبه حلوان سواران و سپاهیان گماشت و در هر فرسنگی اسبی با ساخت نگاه میداشتند و ایشان اخبار بیکدیگر میرسانیدند تا بمعتصم میرسید و از حلوان تا آذربایجان در هر منزلی فرسنگ بفرسنگ چهارپایان نگاه داشته بودند و هر یک روز یا دو روز چهارپایان را عوض میکردند و در هر فرسنگی ماموری بود که چون خبری از رسیدن ایشان به او میرسید بانگ میکرد و بکسی که بفرسنگ بعد بود خبر میداد و همچنین از هر فرسنگ شبانه روز خبر بمعتصم میرسید و چون افشین به قناطر حذیفه رسید هارون پسر معتصم و خاندان معتصم نزد او آمدند و چون افشین به سامراء رسید بابک را در قصر خود درمطیره فرودآورد و چون شب فرارسید احمدبن ابی داود متنکر نزد او رفت و با وی سخن گفت و نزد معتصم بازگشت و اوصاف بابک با وی بگفت و معتصم چندان شکیب نداشت وخود برنشست و متنکر بدانجا رفت و بابک را بدید و چون فردا رسید که روز دوشنبه یا پنجشنبه بود مردم شهر از باب العامه تا مطیره ازدحام کردند و معتصم میخواست که مردم وی را ببینند، گفت : او را چگونه آورند که همه کس بیند؟ خرام گفت : پیل بِه ْ باشد، و پیلی آماده کردند و بابک را قبای دیبا پوشاندند و بر پیل نشاندند و محمدبن عبدالملک الزیات این دو بیت گفت :
قد خضب الفیل کعاداته
یحمل شیطان خراسان
والفیل لاتخضب اعضاوه
الی لذی شان من الشان .
و این ابیات رابه مردم آموخته بودند و مردم در پی ایشان این ابیات را میخواندند و کف میزدند و میرفتند و از مطیره تا باب العامه مردم با ایشان رفتند. چون بابک را در دارالعامه نزد معتصم بردند فرمان داد که سیاف بابک را بخوانند. حاجب خلیفه از باب العامه بیرون آمد و بانگ برداشت که : «نودنود» و این نام سیاف بابک بود و بانگ از هر سو به «نودنود» برخاست تا او را بیاوردند و بدارالعامه آمد. معتصم فرمود که دستها و پاهای بابک را ببرد و او از پای درافتاد سپس فرمان داد که گلوی او را ببرد و شکم او را بدرد و سر او را بخراسان فرستادو پیکر او را در سامراء نزدیک عقبه شهر بدار افکندند و آن جایگاه در سامراء معروف بود و برادرش عبداللّه را با ابن شروین طبری نزد اسحاقبن ابراهیم به بغداد فرستاد و فرمود که گردن وی را بزند و با او هم چنان کند که با بابک کرده است چون ابن شروین طبری به «بردان » رسید او را در قصر بردان فرودآورد و عبداللّه برادر بابک از ابن شروین پرسید تو از کجائی ؟ گفت از طبرستان . عبداللّه گفت : سپاس خدای را که یک تن از دهقانان را بکشتن من گماشت . ابن شروین گفت : این مرد را بکشتن تو گماشته اند و «نودنود» که بابک را کشته بود و با وی بود بدو نمود. پس عبداللّه را گفت چیزی خواهی خورد؟ گفت : مرا پالوده آورید، و او را نیم شبان پالوده آوردند و چندان خورد که سیر شد، پس شراب خواست و او را چهار رطل شراب دادند و تا نزدیک بامداد بشراب خوردن نشست . بامداد رهسپار شدند و به بغداد رسیدند و او را به راس الجسر بردند و اسحاقبن ابراهیم فرمود که دستها و پاهای وی را ببرند و او هیچ سخن نمی گفت ، و سپس فرمود که او را بدار افکنند و در جانب شرقی بغداد در میان دو جسر او را بدار افکندند. از طوقبن احمد حکایت کرده اند که چون بابک بگریخت نزد سهل بن سنباط رفت و افشین ابوسعید و بوزباره را بگرفتن او فرستاد و سهل او را با معاویه پسر خویش نزد افشین فرستاد و افشین معاویه را صدهزار درهم داد و سهل را هزارهزار درم و از خلیفه برای او گردن بندی گوهرنشان و تاج بطریقان گرفت و سهل بدین جهت بطریق شد و کسی که عبداللّه برادر بابک نزد وی بود عیسی بن یوسف معروف بخواهرزاده اصطفانوس پادشاه بیلقان بود. از محمدبن عمران کاتب علی بن مر، آورده اند که او گفت : ابوالحسن علی بن مر از مردی از صعلوکان که او را مطر میگفتند حکایت کرد که گفت : ای ابوالحسن بخدای که بابک پسر منست . گفت چگونه ؟ گفت ما با ابن الرواد بودیم و مادر او، برومید زنی یک چشم بود از خدمتگران ابن الرواد و او خدمت من کرد و جامهای من می شست و من روزی برو نظر افکندم و از دوری سفر و غربت بدو نزدیک شدم و پس از مدتی از وی دور ماندم ، نزدمن آمد و گفت آن روز که با من نزدیک شدی این پسر ازآن زاد و بابک پسر منست . چون افشین مامور جنگ بابک شد بجز ارزاق و جامگی و جز آن خلیفه با وی قرار دادهر روز که برنشیند وی را ده هزار درم و هر روز که برننشیند پنج هزار درم بدهد و تمام کسانی که بابک در بیست سال کشته بود دویست وپنجاه و پنج هزار و پانصد تن بودند و بابک یحیی بن معاذ و عیسی بن محمدبن ابی خالد وزریقبن علی بن صدقه و محمدبن حمید طوسی و ابراهیم بن لیث را شکست داد و احمدبن جنید را دستگیر کرد و با بابک سه هزاروسیصدونه تن را اسیر کردند و بجز ایشان اززنان مسلمان و فرزندانشان هفت هزاروششصد تن از دست بابک رها کردند و از خاندان بابک آنها که بدست افشین افتادند هفده مرد و بیست وسه زن و دختر بود. معتصم افشین را تاج بر سر نهاد و دو شاح گوهرآگین بر وی پوشاند و بیست هزارهزار درم به وی صلت داد و ده هزارهزار درم بلشکریان وی بخشید و شاعران نزد وی میرفتند و او را مدح می سرودند و او بشاعران صلات میداد، از آن جمله ابوتمام طائی بود که قصیده ای در ستایش وی سرود و این واقعه در روز پنجشنبه سیزده شب مانده از ربیعالاًّخربود. محمد عوفی در جوامعالحکایات و لوامعالروایات کشته شدن بابک را چنین آورده است : «افشین بابک را بنزدیک معتصم فرستاد و معتصم بفرمود تا هر دو دست و هر دو پای وی بیرون کردند در سنه ست وعشرین وماتین (226)(؟ ) و سر او ببغداد فرستادند تا بر سر جسر بیاویختند، و جماعتی گویند که چون دست او را ببریدند روی خود را از خون خویش بیآلود و بخندید و گفت : «آسانیا» و بمردمان چنان نمود که او را از آن المی نیست و روح اواز آن جراحت المی ندارد و این بزرگترین فتحی بود، وآن روز که او را گرفتند عیدی بود مر مسلمانان را. آن روز آدینه بود چهاردهم رمضان سنه ثلث وعشرین ومائه (123)(؟ ) و معتصم افشین را برکشید و او را به اوج رفعت رسانید و تاج مرصع داد و قبای مرصع کرم فرمود و دو سوار مرصع و بیست هزارهزار درم . و وی چون این همه کرامات بدید اصل بد خود را ظاهر گردانید... و خواست که بر معتصم خروج کند و پادشاهی بر ملوک عجم مقرر گرداند، پس او را بگرفتند و بیاویختند و او ختنه نکرده بود و در خانه او بتان یافتند...». مولف زینةالمجالس این مطالب را از جوامعالحکایات عیناً نقل کرده فقطکلمه بابک را هنگامی که روی خویش را بخون آلوده است «زهی آسانی » نوشته . نیز محمد عوفی در جوامعالحکایات و لوامعالروایات آورده است : «ابن سیاح گوید: چون بابک خرمی را بگرفتند من و چند کس دیگر موکل او بودیم و او را براه کرده بودیم و گفتند که : چون ترا پیش خلیفه برند و از تو پرسد که بابک توئی بگوی آری یا امیرالمومنین بنده تواَم و گناهکارم و امیدوارم که امیرالمومنین مرا عفو کند و از من درگذرد. و معتصم را گفته بودند که افشین بابک را شفاعت خواهد کرد، معتصم خواست که افشین را بیازماید، گفت : درباب بابک چه می بینی ؟ مصلحت باشد که او را بگذاریم چه او مردی جلد است و قوی رای و در کارهای جنگ و لشکرکشی نظیر ندارد و باشد که ما را از خدمت وی راغی (؟ ) باشد. افشین گفت : یا امیرالمومنین وی که چندین هزار مسلمان را خون ریخته باشد، چرا زنده باید گذاشت ؟ معتصم چون این سخن بشنید دانست که آنچه بدو رسانیده اند دروغست . بابک را پیش خود خواند و چون بابک را مقید در پیش او بردند گفت :بابک توئی ؟ گفت آری ، و خاموش شد. وی را بچشم اشارت کردیم و بدست بفشردیم که آنچه ترا تلقین کرده بودیم ، بازگوی ، البته هیچ سخن نگفت و روی ترش نکرد و رنگ روی او نگشت و چون سر او باز کردند، معتصم فرمود تا پرده برداشتند، مردمان چون او را بدیدند تکبیر کردند ودرآمدند و خون او را در روی می مالیدند. راوی میگویدکه : مرا فرمودند که برادر او را ببغداد بر و بر سر پل بغداد هم عقوبت کن ، چون روان شدم گفتم : یا امیرالمومنین اگر ابراهیم اسحاق [ ظ: اسحاق ابراهیم ] مراچیزی دهد آنرا قبول کنم ؟ گفت قبول کن ، و بفرمود تا بجهت اخراجات من پنجاه هزار درم بدادند. چون او را ببغداد بردم و دست و پای او را ببریدم در آن حالت مرا گفت : فلان دهقان را از من سلام برسان و بگوی که درین حالت ما را از شما فراموش نیست و درین همه عقوبت که با وی کردم یک ذره گونه او نگشته بود و سخنان که با وی میگفتم پنداشتی که وی میخندد و چون بازآمدم معتصم را حکایت میکردم ، از کشتن او پشیمان شد و گفت : قوی مرد را بکشتم . نیز محمد عوفی در همان کتاب این حکایت را آورده است : «آورده اند که در عهد معتصم چون فساد بابک خرم دین از حد بگذشت ، معتصم نیز افشین را برکشید وبرای دفع کار بابک خرم دین نامزد کرد. افشین با لشکرجرار روی بدان مهم نهاد و بابک خرم دین از خانه خودبرخاست و بکوهی تحصن نمود، افشین در بدست آوردن او تدبیر کرد و نامه بدو فرستاد و او را استمالت کرد و بخدمت حضرت خلافت استدعا نمود. بابک جواب نوشت و عذر عثراتی که رفته بود ممهد گردانید. افشین بظاهر آن فریفته شد و عاقبت آن ندانست . نامه را نزد معتصم فرستادو بر آن محمدت طمع میداشت ، معتصم از وی برنجید و فرمود که تیغ از نیام بیرون باید کشید و قلم از دست بباید نهاد که کفایت این کار بخدمات اعلام دارند نه بخطرات اقلام ، اگر بقلم راست شدی دبیران فرستادمی که قوت فضل و هنر دارند، چون بتیغ تعلق میدارد راه مکاتبات مسدود باید داشت .
اما در کشته شدن بابک نظام الملک در سیاست نامه چنین آورده است : «بابک را در بغداد بردند، چون چشم معتصم بر بابک افتاد گفت : ای سگ، چرادر جهان فتنه انگیختی ؟ هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببرند، چون یک دستش ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی خود را از خون سرخ کرد. معتصم گفت : ای سگ، این چه عمل است ؟ گفت : درین حکمتی است . شما هر دو دست و پای من بخواهید برید و گونه روی مردم از خون سرخ باشد، خون از روی برود زرد باشد، من روی خویش از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود نگوئید که رویم از بیم زرد شد. پس فرمود تا پوست گاوی با شاخها بیاورند و همچنان تازه بابک ملعون را در میان پوست گرفته چنانکه هر دوشاخ گاو بر بناگوش او بود در وی دوختند و پوست خشک شد، همچنان زنده بر دارش کردند...».
مولف تاریخ نگارستان روز دار زدن بابک را بنابر گفته صاحب تاریخ عباسیه جمعه چهاردهم رمضان نوشته است . حاج سیدابوالقاسم کاشانی در زبدةالتواریخ در حوادث سال 223 ه' . ق. مینویسد: درین سال بابک را در جنگ بگرفتند و پیش معتصم فرستادند تا دستها و پاهای او ببرید و بیاویخت و او را با برادر و جمعی یاران سوزانیدند. ابن خلدون درباب دستگیری عبداللّه برادر بابک مینویسد که : افشین کمربندی گوهرنشان بعیسی بن یوسف بن اصطفانوس پادشاه بیلقان فرستاد و عبداللّه برادر بابک را که بقلعه ای پناه برده بود ازو خواست ، هنگامی که بابک را در سامرا نزد معتصم میبردند در راه از دو سوی سپاهیان صف کشیده بودند. مولف بحیره مینویسد که : پس از گرفتاری بابک معتصم چنان در کار وی دلبستگی داشت که مامورینی که در راه از سامره تا عقبه حلوان گماشته بوددر چهار شبانروز مکاتیب افشین را از آذربایجان بسامره میرسانیدند. حمداللّه مستوفی در تاریخ گزیده مینویسدکه : بابک را در 3 صفر 223 بر دار کردند و پیکر او مدتی بر آن درخت بماند.
مولف روضةالصفا مینویسد که افشین با بابک در پنج فرسنگی سامره فرودآمدند و معتصم فرمود تا پیل اشهب را که یک تن از پادشاهان هند فرستاده بود بدیبای سرخ و سبز و انواع حله ها برنگهای دیگر آراستند و نیزفرمود تا شتری آراستند و فرمان داد تا قلنسوة عظیم مکلل به درّ و جواهر مرتب گردانیدند و دو جامه فاخرباین اشیاء منضم نمودند و همه را به اردوی افشین فرستادند و پیغام داد که بابک را بر فیل و برادرش عبداللّه را بر ناقه نشانده و تاجها بر سر ایشان نهاده و جامه ها را بریشان پوشانیده و بسامره آورند و چون بابک فیل را دید متعجب شده پرسید که این دابه قوی جثه چیست و این جامه از کجاست ؟ شخصی گفت که : این کرامتی است از ملک جلیل ازبرای پادشاه اسیر که بعد از عزیزی ذلیل [ شد ] و امید است که عاقبت کار تو بخیر و خوبی مقرون گردد. معتصم چون اشیاء مذکور را بلشکرگاه افشین روانه کرد حکم کردند متجنده و سایر خلایق بزینتی هرچه تمامتر سوار شوند و از سامره تا اردوی افشین دورویه صف کشیدند و بابک و برادرش را بر شتر نشانده بمیان هر دو صف درآوردند و بابک چون آن کثرت مشاهده میکردتاسف میخورد که چون این همه مردم مفت از تیغ من جان بردند. بالجمله چون بابک را نزد معتصم آوردند، از وی پرسید که بابک توئی ؟ گفت : بنده امیرم و مالی عظیم قبول کرد تا از سر خون او درگذرند، مقبول نیفتاد، معتصم فرمود تا او را برهنه کردند و دست و پایش از مفصل جدا کردند، آنگاه فرمان داد تا جلاد میان دو ضلع از اضلاع اسفل او شمشیری فروبرد و تنش از بار سر سبک گردانیده بدنش بی دست و پای بیاویختند و سر او را باعبداللّه برادرش بدارالسلام بغداد بردند و اسحاقبن ابراهیم والی آن ولایت بموجب فرموده عبداللّه را بدان سان که بابک را کشته بودند بکشت و سر بابک را از بغداد بعراق عجم برد و گرد تمامت امصار و قصبات گردانید. مسعودی در مروج الذهب مینویسد: افشین با بابک و سپاه خود بسرمن رآ رسید و هارون بن معتصم و خاندان خلیفه به پیشباز افشین آمدند و رجال دولت نیز بملاقات وی رفتند و به محل معروف بقاطول در پنج فرسنگی سامرا فرودآمد و فیل نزد او فرستادند و این فیل را یکی از شاهان هند برای مامون فرستاده بود و فیل بزرگی بود که بدیبای سرخ و سبز و انواع حریر رنگارنگ آراسته بودند و با این فیل ناقه بزرگ نجیبی هم بود که بهمان گونه آرایش داده بودند و افشین را دراعه ای فرستادند از دیبای سرخ زربفت و صدرش به انواع یاقوت و جواهر مرصع بود و نیز دراعه ای که اندکی از آن پست تر بود و کلاه بزرگی بُرْنُس مانند که نگین ها داشت برنگهای مختلف و درّ و گوهر بسیار بر آن دوخته بودند و افشین دراعه را ببابک پوشانید و آن دیگر را در بر برادرش کرد و کلاه را بر سر بابک گذاشت و کلاهی مانند آن بر سر برادرش نهاد بابک را بر فیل و برادرش را بر ناقه نشاند، چون بابک فیل را دید بسیار بزرگ شمرد و گفت این جانور چیست ؟ و از آن دراعه شاد شد و گفت این کرامتی است که پادشاه بزرگواری در حق اسیری محروم از عزت و گرفتار ذلت کرده است و قضا و قدر با وی بازی کرده و مقام از دست وی رفته و او را بورطه محن افکنده است . سواران و پیادگان باسلاح و بیرقها از قاطول تا سامرا بیک رده بهم پیوسته صف کشیده بودند و بابک بر فیل نشسته و برادرش در پی او بر ناقه روان بود و ایشان از میان این دو صف میگذشتند و بابک بچپ و راست مینگریست و مردم را شماره میکرد و پشیمانی در این میخورد که این گروه مردم از چنگ وی رسته اند و بدست وی کشته نشده اند و انبوه مردم را بزرگ نمی شمرد و این واقعه در روز پنجشنبه دو شب گذشته از ماه صفر سال 223 بود و مردم نه چنین روزی دیده بودند و نه چنین آرایشی . چون افشین بر معتصم وارد شد، معتصم او را بسیار بزرگ داشت و بابک پیش روی معتصم طواف کرد و گرد او گشت ، معتصم گفت : بابک توئی ؟ چون پاسخ نداد، مکرر کرد، بابک هم چنان خاموش بود. افشین برو نگریست و گفت : وای بر تو امیرالمومنین ترا خطاب کند و تو خاموشی ؟ گفت : آری بابک منم . معتصم درین هنگام سجده کرد و فرمود که دو دست و دو پای او را ببرند. مسعودی گوید که : من در کتاب اخبار بغداد دیدم که چون بابک برابر معتصم بایستاد معتصم تا دیری با وی سخن نگفت ، پس او را گفت : بابک توئی ؟ گفت : آری من بنده و غلام تواَم . نام بابک ، حسین بود و نام برادرش عبداللّه . معتصم گفت او را برهنه کنند، خادمان زیورهای او برون آوردند و دست راست او را بریدند، با دست دیگر بر روی خویش زد، دست چپ او را نیز افکندند و پای او را هم ثلث کردند و وی در خون می غلطید و پیش از آن سخن بسیار گفته بود و مال بسیار وعده کرده بود و کسی بدو گوش نداده بود، بازمانده دست خود را از جایگاه زند بروی میزد، معتصم شمشیردار را فرمود که شمشیر را در میان دو دنده از دنده های او پائین تر از قلبش فروبرد تا عذاب وی افزون باشد و چون این کار کردند فرمود زبان وی را ببرند و پیکر او را بدار آویختند و سرش را ببغداد فرستادند بر جسر بغداد نصب کردند، سپس سر او را بخراسان بردند و در هر شهری و قصبه ای از خراسان گردانیدند، زیرا که در دلهای مردم جای بزرگ داشت و کاروی بالا گرفته بود و چیزی نمانده بود که خلافت را از میان ببرد و ملت را پریشان و منقلب کند. برادرش عبداللّه را با سر بابک ببغداد فرستادند و اسحاقبن ابراهیم بااو همان کرد که با بابک در سامرا کرده بودند: پیکر بابک را بر چوب بلندی در اقصا نقاط سامره بدار آویختند و آن جایگاه تا اکنون هم معروفست و اینک به اسم «کنیسه بابک » خوانده میشود، اگرچه درین زمان سامرا ازمردم تهی شده و ویران گشته و اندکی از مردم در آن سکونت دارند چون بابک را کشتند خطیبان در مجلس معتصم برخاستند و سخن گفتند و شاعران نیز شعر گفتند و از کسانی که درین روز سخن گفتند ابراهیم بن مهدی بوده که بجای خطبه اشعاری گفت ... و بر سر افشین تاجی زرین گوهرنشان و مکلل گذاشتند که جز یاقوت سرخ و زمرد سبز گوهر دیگر نداشت و این تاج بزر مشبک بود و بر وی دو وشاح پوشاندند و معتصم حسن پسر افشین را اترجه دختر اشناس به زنی داد و زفاف کردند و داماد از شکوه و جلال بیرون بود و این دختر بزیبائی و کمال نامزد بود و چون زفاف فرارسید سرور و شادی آن شب خواص و بسیاری از عوام را فراگرفت و معتصم اشعاری سرود که در آن از زیبائی و کمال عروس و داماد سخن رانده است ». بر فیل نشاندن بابک و بردن او نزد معتصم با آن جامه های فاخر و جلال عادتی بود که در میان خلفای بغداد رواج داشت که اینگونه مقصرهای بزرگ و کسانی را که با خلفا دشمنی بسیار کرده بودند چون گرفتار میکردند و بشهر میآوردند فیلی را که در پای تخت داشتند میآراستند و زینت میکردند و اسیر را بر آن می نشاندند و از دروازه بشهر میآوردند و اشعاری ترانه مانند و تصنیف مانند بعوام و کودکان کوی و برزن می آموختند و ایشان شادی کنان و هلهله گویان و دست زنان و پای کوبان میخواندند و ترنم میکردند و در پی آن اسیر میرفتند، چنانکه بابک را بهمین نهج بسامره آوردند و دو سال بعد مازیار پسر قارن پادشاه طبرستان را که نیز گرفتار کرده بودند، بهمین روش بشهرسامره بردند و آن دو بیت را که محمدبن عبدالملک زیات در حق بابک در روز ورود بابک سروده بود اندک تغییری دادند و برای مازیار نیز بکودکان و مردم کوچه گرد آموختند. در سال 225 ه' . ق. که پیکر مازیار پسر قارن را در محل معروف بکنیسه بابک در شهر سامره در عقبه بیرون شهر بدار آویختند استخوانهای بابک از سال 223هنوز بر سر دار باقی بود و مازیار را نزدیک وی بدارآویختند و پیکر یاطس رومی بطریق عموریه نیز که در سال 224 مرده بود و مرده او را در جوار بابک بدار کرده بودند همچنان بر آن وضع مانده بود، و از عجایب وقایعاینست که هر سه چوبه دار که نزدیک یکدیگر بودند کج شده و خمیده و بسوی یکدیگر مایل شده و سرهای ایشان بیکدیگر نزدیک شده بود. اما افشین خیدربن کاوس که ابن بطریق نام وی را کندرا (کیدرا؟ ) ضبط کرده ، گرفتاری بابک او را آمد نکرد و همان که با بابک کرده بود گریبان گیر وی شد هرچند که در خفا با بابک همداستان بود چنانکه خاش برادر وی در نامه ای که بکوهیار برادر مازیار نوشته بود میگفت که این دین سفید (دین سفیدجامگان و مبیضه ) را جز من و تو و بابک دیگر کسی یاری نمیکرداما بابک از نادانی خویش را بکشتن داد و من بسیار کوشیدم که از مرگش بجهانم ، از پیش نرفت و نادانی وی او را بچاه افکند با اینهمه افشین او را بامید پیشرفت اندیشه های خویش بکشتن داد و بحیلت برو دست یافت و چندان نکشید که افشین نیز در ماه شعبان سال 226 در زندان از گرسنگی مرد. خواجه ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی حکایتی بسیار مناسب این مقام آورده است : «در اخبار روسا خواندم که اشناس که او را افشین خواندندی [ابوالفضل بیهقی درین جا اشتباهی کرده و اشناس ترک ، غلام معتصم و افشین شاهزاده اسروشنه را که معاصر بوده اند یکی دانسته است ] از جنگ بابک خرم دین بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیرالمومنین رضی اللّه عنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش اوبروند تا آنگاه که بمن رسد، حسن سهل با بزرگی که اورا بود در روزگار خویش مر اشناس را پیاده شد و جمله بزرگان درگاه پیاده شدند، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش در هم میآمد و میآویخت . بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت ، چون بخانه بازآمد حاجب را گفت : چرا میگریستی ؟ گفت : ترا بدان حال نمی توانستم دید. گفت : ای پسر پادشاهان ما را بزرگ گردانیدند و بما بزرگ نشدند و تا ما با ایشانیم از فرمان برداری چاره نیست ».
پس از کشته شدن بابک بازماندگان وی در دربار خلفا اسیر مانده اند چنانکه نظام الملک در سیاست نامه گوید: «روزی معتصم بمجلس شراب برخاست و در حجره ای شد، زمانی بود، بیرون آمد و شرابی بخورد، باز برخاست و در حجره ای دیگر شد و باز بیرون آمد و شرابی بخورد و سه بار در سه حجره شد و در گرمابه شد و غسل بکرد و بر مصلی شد و دو رکعت نماز بکرد و بمجلس بازآمد و گفت قاضی یحیی را که دانی این چه نماز بود؟ گفت : نه . گفت : این نماز شکر نعمتی از نعمت هائی است که خدای عزوجل امروزمرا ارزانی داشت که این سه ساعت سه دختر را دختری ببردم که هر سه دختر سه دشمن من بودند: یکی دختر ملک روم و یکی دختر بابک و یکی دختر مازیار گبر». یاقوت در معجم الادبا گوید: حمدون بن اسماعیل گفت که : در مجلس معتصم سه کنیزک بودند، مرا پرسید که : ایشان را می شناسی ؟ گفتم : نه . گفت : یکی از آن ها دختر بابک خرمی و دیگری دختر مازیار و سومی دختر بطریق عموریه است . (ازمجله مهر سال 1 شماره های 9،10،12 و سال 2 شماره 1و 3):
با خلق راه دیگر هزمان میار تو
یکسان بزی تو اگرنه ز اصحاب بابکی .

؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305).

باب داود
یکی از درهای مسجد بیت المقدس است . (عقدالفرید چ مصر 1359 ج 7 ص 298).
باب زیرین
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان ، 85 هزارگزی شمال باختری کرمان . سر راه مالرو کرمان به شاهزاده محمد. سکنه آن 10تن . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بابشاذ
پدر احمدبن بابشاذ. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 137). رجوع به ابن بابشاذ شود.
باب عبدالجبار
از دروازه های شهر قرطبه به اندلس بوده است . (الحلل السندسیه ج 1 ص 134).
بابک خرمی
رجوع به بابک خرم دین شود.
باب دراز
دهی از دهستان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت 6 هزارگزی شمال راه مالرو ساردوئیه - بافت . کوهستانی و سردسیر. سکنه آن 70 تن . و آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب سانتو دومینگو
از دروازه های مادرید (مجریط) بوده است . (الحلل السندسیه ج 1 ص 236).
باب شاع
دروازه وکویی است در رها به دمشق. (عیون الانباء ج 2 ص 123).
باب عروة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی باب عروة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
بابکر
یکی از امراء نوروز: نوروز بهزیمت میرفت چون به در هرات رسید فخرالدین پسر شمس الدین کرت او را بشهر دعوت کرد. نوروز در آن باب متفکر شد امراء او بابکر و ساربان و سدوم گفتند: ای امیر... (تاریخ مبارک غازانی چ انگلستان 1358 ه' . ق. ص 112).
باب درب الغلة المظلمة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی باب درب الغلة المظلمة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
باب سان مارتین
باب سان مرتین . از دروازه های مادرید (مجریط) بوده است . (الحلل السندسیه ج 1 ص 346، 432، 446).
باب شاقره
دروازه ایست در طلیطله و مردم اسپانیا آنرا بیزغره گویند. رجوع به باب شقره شود.
بابعقوبا
رجوع به بعقوبا و معجم البلدان (بعقوبا) شود.
باب کردن
مرسوم کردن . مد کردن . روائی دادن . رایج کردن . متداول کردن . تبویب . رجوع به باب شود.
باب کرفس
دهی مرکز دهستان هنزا بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 25هزارگزی شمال باختری ساردوئیه ، 5هزارگزی شمال راه مالرو بافت - ساردوئیه . کوهستانی ، سردسیر، سکنه آن 100 تن است و آب از رودخانه میباشد. محصول آن غلات ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان برک بافی . راه آن مالرو است . ساکنین از طایفه مهنی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب گرگی
ده کوچکی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 31 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه ، سر راه مالرو ساردوئیه - دارزین . دارای 21 تن سکنه . مزرعه حیدرآباد جزء این ده است . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).