آب دوغی
منسوب به آب دوغ . چون آب دوغ .
در اصطلاح بنایان گچی یا آهکی با آب بسیار، تنک و رقیق کرده و آن را دوغاب هم گویند.
آب ترازو
دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را.
-آب ترازو کردن ; تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند.
آب چلو
آبی که برنج در آن جوشیده باشد و آن را آبریس و آشام و آشاب نیز گویند.
آبخورش
در تداول عامه به معنی نصیب و قسمت .
-آب خورش کسی از جایی کنده شدن ; از آنجای کوچ کردن و رفتن او.
آبده
چیستان . چربک . سخن غریب .مثل . حکایت . بردک .
آن داهیه که بماند یاد کردن آن همیشه . (ربنجنی ). جانور وحشی . مرغ که بر جای ماند و بسردسیر و گرمسیر نشود. سختی . (ربنجنی ). ج ، اوابد.
آب تراش کردن
خراشیدن خیار و خربزه و امثال آن با کفچه سهولت مضغ را.
آب چین
جامه ای که تن مرده را پس از غسل بدان خشک کنند. (از برهان ):
براهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسبی و چیزت بدزدد کسی
از این در مرا رنجه داری بسی
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن .
فردوسی .
آبخوره
آبگیر. جوی:
آب چون برد سوی آبخوره
چون گسست آب بر بماند خره .
ابوالعباس .
آب دهان
بزاق. بصاق. خیو. تفو. خدو.
-امثال :
آب دهان برای چیزی رفتن ; خواهان و آرزومند آن بودن .
آب تره
گیاهی است آبی با برگهای مایل بتدویر و زبانگز چون ترتیزک و در چهارمحال اصفهان آن را بَکلو گویند، و آن از احرار بُقول است .
آب حسرت
اشک:
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران .
سعدی .
آبخوری
ظرف آب خوردن . مشربه . آبخواره . آبخور.
شارب (موی سبلت ). نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند.
آب دزد
منفذی بدرون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند، و گویند این زمین یا این کاریز آب دزد دارد.
آبدهان
آنکه سِر نگاه نتواند داشت : آبدهانی است که سخن نگاه نتواند داشت . (نفثةالمصدور، در صفت قلم ).
آب تنزیه
پیش یهود آبی است آمیخته بخاکستر گاو سوخته [ گاوی سرخ که بنی اسرائیل بکشتن و سوختن آن مامور شدند ] و چوب سرو و زوفا و ارغوان و آن را بر تن کسی که مس میت کرده ریزند، و آن کس که پس از مس میت این آب بر او نریزند از ملت اسرائیل طرد شده و کشتن او واجب آید. (از قاموس کتاب مقدس ).
آب حیات
آب زندگانی:
آب حیات زیر سخنهای خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر.
ناصرخسرو.
آب خوز
رودی نزدیک قریه امیرآباد در سرحد ایران و روس .
آب دزدک
نی یا چوبی کاواک که در درون آن چوب دیگر تعبیه کنند و از دهان آن آب افکنند. و عربی آن مضخه و ذرّاقه و زرّاقه و سرّاقه است . و به فارسی آب انداز نیز گویند.
قسمی حشره چندِ زنبوری سرخ که در زیر خاک باشد و ریشه نبات خورد و آن را تباه کند و حوض و امثال آن را سوراخ کند، و در بعض ولایات آن را زمین سنبه گویند. پشیل . (اصطلاح طب ) آلتی از شیشه که بر سر آن سوزنی مجوّف است و بدان در تن آدمی و جانوران دواهای مایع کنند. و این عمل را تزریق نامند.