آب انگور
شراب . باده:
آب انگور بیارید که آبان ماهست
آب انگور خزانی را خوردن گاهست .
منوچهری .
آب پاش
آوندی که بدان بر زمین و گُل و چمن آب پاشند. رشاشه . آب پاچ .
آالبرگ
نام بندری است به دانمارک دارای 43000 تن سکنه .
آباتر
نام محلی است کنار راه رشت به آستارا میان کسما و تارگوراب بفاصله 51400 گز از رشت .
آبارالنحاس
نامی است که کیمیاگران قدیم به مغنیسیا داده اند.
آب ایستاده
نام دریاچه ای از افغانستان در جنوب غربی غزنین بفاصله 80هزار گز. وسعت آن برحسب بسیاری و اندکی ِ باران کم و بیش شود.
آب پاشی
عمل آب پاشیدن بر گل و جز آن .
آباد
(از پهلوی آپاتان ، شاید مرکب از آو + پاته ) عامر. عامره . معمور. معموره . مزروع . آبادان . مسکون . مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب:
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آبادو بوم .
فردوسی .
آبازه
نام دیگر ابخاز و بنا به ضبط بعض لغویین در زبان ترکی ابخازی است .
آب پخته
آش اماج .
آب سرد. آب سر. (ن مف مرکب ) جوشانیده .
آبادان
مسکون وماهول . آهل . (زمخشری ): و مزگت جامع این شهر [ هری ] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان . (حدودالعالم ).
معمور. معموره . عامر.عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان . (حدودالعالم ). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم ). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان . (حدودالعالم ). مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و آبادان . (حدودالعالم ).
ویران شده دلهابمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
ابوالمظفر جخج (؟ ) (از فرهنگ اسدی ).
آب باریک
نام محلی کنار راه همدان به کرمانشاه ، میان روان و گندچین . و رجوع به گردنه آب باریک شود.
نام کوهی در کرمان متصل بجبال بارز.
آب پز
تخم مرغ یا گوشت به آب ساده و بی روغن پخته . مسلوق و مسلوقه .
آبادانی
عمران . عمارت . (دستوراللغة): آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است . (کلیله و دمنه ). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان و تالیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه ).
(اِ مرکب ) محل معمور. آبادی . قریه . ده . شهر: زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه ).
آفتابی که رسد منفعت است
بخرابی و به آبادانی .
انوری .