ضفندد
مردفربه سطبر. (منتهی الارب ). بزرگ. (مهذب الاسماء).
گول . (منتهی الارب ). احمق. (مهذب الاسماء).
ضکضاک
پست بالا. مرد کوتاه . فربه پرگوشت . (منتهی الارب ).
ضغضغة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ضغضغة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ضفنس
نرم .
بسیار. فروهشته گوشت . (منتهی الارب ).
ضکضکة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ضکضکة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ضلیع
بزرگپهلو. (مهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات ). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات ). مرد زورآور و سخت و کلان جثه بزرگسینه فراخ پیشانی . ج ، اضلاع ، ضُلع.
فرس ٌ ضلیع; اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ میان درشت استخوان بسیارپی سطبرسرین . (منتهی الارب ). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیارعصب بزرگمیان . (منتخب اللغات ). رجل ٌ ضلیعالفم ; مرد کلان دهن یا بزرگدندان با هم نزدیک شده . (والعرب تحمد سعة الفم و تذُم ّ صغره ). (منتهی الارب ). کج . (منتخب اللغات ). کمانی که چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همه تن آن برابر بود. (منتهی الارب ).
ضمانت
پذرفتاری . پذیرفتاری . تاوان داری . پایندانی . (مجمل اللغة). ذِمامة. (منتهی الارب ). ضمان . کفالت .
حُب ّ. (منتهی الارب ). برجاماندگی . (منتهی الارب ). زمین گیری .
ضمس
آهسته و نرم خائیدن . (منتهی الارب ). جاویدن خفیه و پنهان . (منتخب اللغات ).
ضمین
پذرفتار. کفیل . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). پایندان .ج ، ضمناء. (مهذب الاسماء). ضامن . (غیاث ):
زهی بدولت ملک تو چرخ گشته ضمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر کرده ضمان .
مسعودسعد.
ضکل
آب اندک . (منتهی الارب ).
ضلیل
بسیار در پی گمراهی رونده . (منتهی الارب ). گمراه . بیراه . (دهار).
رجل ٌ ضلیل ; مردی بی دین . (مهذب الاسماء).
ضمایر
ج ِ ضمیر. رجوع به ضمیر شود.
دلها: وحشت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت . (کلیله و دمنه ). و در معرض تسوف پیش ضمایر آید. (کلیله و دمنه ). و هم از اثر شقاوت به بدنامی و اسم اِلحاد بر خود راضی شدند و بضمایر مسلمان بودند. (جهانگشای جوینی ). (اصطلاح دستور زبان ) مقابل اسم ظاهر. رجوع به ضمیر شود.
ضمضام
آنکه فراهم آورد و احاطه کند هر چیز را. (منتهی الارب ). چیزی که بر چیز دیگر مشتمل باشد. (منتخب اللغات ).
ضلیلی
نام جایگاهی است (ابن القطاع آن را در ابنیه ممدوده آورده و ضلیلاء گفته است ). (معجم البلدان ).
ضمایم
ضمائم . ج ِ ضمیمه . رجوع به ضمائم و ضمیمه شود.
ضمضم
ضُماضم . شیر خشم آلود و دلیر. شیر که آمیزد هر چیز را (؟ ). (منتهی الارب ).
ضن ٍ
بیمار. گویند: ترکته ضنی ً و ضنیاً. (منتهی الارب ). ج ، اَضْناء.
ضلاضل
ضُلضلة. راهنمای ماهر. (منتهی الارب ).
زمین درشت .
ضمج
نیک آلودن بدن را به بوی خوش و تر کردن از آن . (منتهی الارب ).
ضناء
ضَنی . بسیاربچه شدن زن . (منتهی الارب ).