فابردن
ببردن . بردن . وابردن . بازبردن . رجوع به فا و وا و باز شود.
فاثور
تشت یا تشتخان یا خوان ، از سنگ رخام یا از سیم یا زر. (منتهی الارب ). در نزد عامه به طشتخان معروف است . گویند: وی واسعالفاثور است . (از اقرب الموارد).
گرده آفتاب . (منتهی الارب ). قرص خورشید. گویند: انجلی فاثور عین الشمس . (اقرب الموارد). کاسه بزرگ و پاتیله ، و این هر دو از ظروف شراب است . (منتهی الارب ). باطیة. (ص ) فاجور. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود. (اِ) گروهی که در سرحد ملک کفار در پی دشمن روند. (منتهی الارب ) . جاسوس . (تاج العروس ). منزلت و شادمانی . پوست شتر بازکرده . سینه مردم . (منتهی الارب ).
فاخری رازی
اسمش ابوالمفاخر بوده ، به روزگار دولت غیاث الدین محمدبن ملکشاه سلجوقی ظهور نموده و از فضلا و شعرا گوی مسابقت ربوده است . (مجمعالفصحا چ سنگی ج 1 ص 376).
فابریک
کارخانه . کارخانه پارچه بافی .
مصنوع کارخانه از پارچه و غیر آن . (فرهنگ نظام ).
فاتحةالکتاب
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی فاتحةالکتاب در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
فاثوریة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی فاثوریة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
فاخز
خرمای بیدانه . (ناظم الاطباء). رجوع به فاخر شود.
فابزان
نام جایی است . بعضی آن را قریه ای و بعض دیگر شهرکی دانسته اند. ابوبکر محمدبن ابراهیم بن صالح عقیلی اصفهانی فابزانی به آنجا منسوب است . (معجم البلدان ). ظاهراً بخاطر این انتساب آن را قریه ای از قرای اصفهان شمرده اند. و بهرحال امروز جایی به این اسم در حوالی اصفهان نیست .
فاتحه خواندن
در مجلس سوگواری حاضر شدن و به روح مرده دعای خیر فرستادن . (ناظم الاطباء). اشاره به خواندن سوره فاتحه که در سوگواری مرسوم است . رجوع به فاتحه شود.
-فاتحه چیزی را خواندن ; کنایت ازبه پایان رساندن کاری یا از آن دست کشیدن است .
فاج
شاخ . شاخه . (ناظم الاطباء).
فاخور
نوعی از ریحان که ریحان الشیوخ گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از گل است . (آنندراج ). برنجاسف ، بوی مادران و مرزنگوش ، نامهای دیگر آن است . لیث گوید: فاخور نوعی است از ریحان که او را مرو گویند، برگ او پهن باشد و از میانه سرها بیرون آید و سرها به هیات دنب روباه بود و بر سر او گلهای سرخ باشد. گل او خوشبو بود، و اهل بصره او را گل شیوخ گویند. معتقَد اطباء آن است که موی را سپید کند. (از ترجمه صیدنة).
فابزانی
منسوب به فابزان . رجوع به فابزان شود.
فاتحه خوانی
فاتحه خواندن .
(اِ مرکب ) مجلس سوگواری و عزاداری . (ناظم الاطباء). رجوع به فاتحه شود.
فاجام
باقیمانده خرما و انگور که بر درخت مانده باشد. (برهان ) (رشیدی ).
فوق و بالا. (ناظم الاطباء).
فاحص
بازکاونده . تفتیش کننده .
پرکننده . شتابنده . (از منتهی الارب ).
فابس
فاباس . فابش . باقلا. (ناظم الاطباء). از لاتینی فابس . (حاشیه برهان چ معین ). باقلی .
زاج . (فهرست مخزن الادویه ).
فاتحه فکرت
ابتدای سخن . (برهان ):
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن .
نظامی .
فاجر
تبهکار. زناکار. (اقرب الموارد).
دروغگو و کسی که سوگند دروغ میخورد. سواری که از زین متمایل گردد. (ناظم الاطباء). نافرمان . متمول و مالدار. ساحر و جادوگر. (منتهی الارب ). ج ، فُجّار، فاجرون ، فَجَرة. (اقرب الموارد).