جستجو

ضبوع
ضَبع. ضبعان . یازیدن اسب بازوها را در رفتن . (منتهی الارب ). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. (منتخب اللغات ).
ضجیج
نالیدن و فریاد کردن از بیم ، یا عام است . فاذا فزعوا من شی و غُلِبوا قیل ضجوا ضجیجاً. (منتهی الارب ). بانگ کردن . (تاج المصادر). ضج ّ. ضجة. بانگ. بانگ شتر. (دهار).
  • (اِ) مشقت .
  • بیم . (منتهی الارب ).
  • ضببة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ضببة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ضجحرة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ضجحرة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ضجیع
    همخوابه . (منتهی الارب ). هم بستر. (مهذب الاسماء) (دهار). برخوابه . کمیع: هزاروسیصد مرد بر آن صحراء ضجیع تراب و اکیل نسر و غراب گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266).
    یاد آور ز آن ضجیع و زآن فراش
    تا بدین حد بیوفا و مُر مباش .

    مولوی .

    ضبث
    سخت به پنجه گرفتن چیزی را. سخت گرفتن . (تاج المصادر) (زوزنی ). بکف و پنجه گرفتن چیزی . (منتخب اللغات ). به پنجه گرفتن چیزی .
  • زدن کسی را.
  • بسودن ناقه و جز آن را تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. پرماسیدن ناقه . (منتهی الارب ).
  • ضبع
    پناه جای .
  • جانب .
  • ناحیه . (منتهی الارب ).
  • ضبثم
    ابن ابی یعقوب . تابعی است . (منتهی الارب ).
    ضبعان
    کفتار نر. (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات ). ج ، ضباعین .
  • ضبعان اَمدر;کفتار نر کلان شکم برآمده هر دو پهلو. (منتهی الارب ).
  • ضجرت
    تنگدلی . (مجمل اللغة). دلتنگی . ستوهی:غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم . (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم . (تاریخ بیهقی ). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی .(تاریخ بیهقی ص 471). کاملتر مردمان آن است که ... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه ). جواب شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصلی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت و از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقه خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تانف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی ).
    گرمیش را ضجرتی و حالتی
    زآن تبش دل را گشادی فسحتی .

    مولوی .

    ضح
    آفتاب . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (دهار). روشنی آفتاب وقتی که منتشر شود. (منتهی الارب ). روشنی آفتاب . (مهذب الاسماء). رنگ آفتاب . (منتهی الارب ). مقابل ظِل ّ، فی ، سایه .
  • صحراء. (منتهی الارب ). صحرا که گیاه نداشته باشد و آفتاب بر آن تابد. (منتخب اللغات ).
  • فضای فراخ .
  • آنچه بر آن آفتاب تابد. و منه : جاء فلان بالضّح و الریح (و لاتقل بالضیح و انه لیس بشی ); ای بما طلعت الشمس و ما جرت علیه الریح ای المال الکثیر. و فی الحدیث : لایقعدن احدکم بین الضِح و الظل فانه مقعد الشیطان . (منتهی الارب ).
  • ضبعانات
    ج ِ ضِبعانة. (منتهی الارب ).
    ضبی
    ابن ذری معروف به حَلحال . تابعی است .
    ضجرکش کردن
    کشتن با گونه گونه عذابها.
    ضحا
    نام جایگاهی است . زمخشری گوید: ضُحَی ّ بصیغه تصغیر است و معلوم نیست که ضحا و ضحّی دو موضعاند یا یکی از دو کلمه غلط است . (معجم البلدان ).
    ضبیب
    روان شدن آب یا خون و آب دهن . (منتهی الارب ).
    ضجری
    [ ] (اِخ ) مردی سخت فاضل و ادیب ونیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب . وی معاصر ابوالعباس مامون بن مامون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده است و ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود بنقل از کتاب «المسامرة فی اخبار خوارزم » تالیف بیرونی حکایتی درباره وی آرد که ذیلاً نقل می شود: «... و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب می خورد بر سماع رود، و ملاحظه ادب بسیار می کرد که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من [ ابوریحان ] پیش او بودم و دیگر که وی را صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکوسخن و نیکوترسل ولیکن سخت بی ادب بود که به یک راه ادب نفس نداشت ، و گفته اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس ، صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که بر در سرای بداشته بودند بانگی کردند واز یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت : فی شارب الشارب ، صخری از رعنایی وبی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کردو بر راه حلم و کرم رفت ...». (تاریخ بیهقی ص 683).
    ضبح
    خاکستر. (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء).
    ضبعطی
    گول .
  • (اِ) کلمه ای است که بدان کودکان را می ترسانند، و بفارسی کخ است . (منتهی الارب ).
  • ضحاک
    بسیارخند (و هو ذَم ٌ). (منتهی الارب ). خنده کننده . (مهذب الاسماء):
    زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
    دایم این ضحاک و آن اندر عَبس .

    مولوی .