جستجو
کد : DK-126614     

ضجرت


تنگدلی . (مجمل اللغة). دلتنگی . ستوهی:غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم . (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم . (تاریخ بیهقی ). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی .(تاریخ بیهقی ص 471). کاملتر مردمان آن است که ... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه ). جواب شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصلی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت و از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقه خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تانف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی ).
گرمیش را ضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی .

مولوی .