متن
ترجمه آیتی
ترجمه شهیدی
ترجمه معادیخواه
تفسیر منهاج البرائه خویی
تفسیر ابن ابی الحدید
تفسیر ابن میثم
212 سخنى است از آن حضرت
در پى تلاوت دو آيهى اول سورهى تكاثر « شما را افزون نمايى همچنان سرگرم داشت تا به ديدار گورها شتافتيد » ( 375 ) وه چه مقصد و مقصود دورى ، چه زايران غفلت زدهاى و چه فاجعهى رسوايى آرى ، جاى درگذشتگان را خالى مىيابند ، چه عبرت آموزى عجيبى و ( عجيبتر از آن ) آهنگ كاميابى از مردگان از جايگاه دورى .
[ 250 ]
مگر اينان به گورهاى پدران خويش فخر مىفروشند ، يا به شمار نابود شدگان در برابر يك ديگر افزون نمايى مىكنند ؟ يا مگر بازگشت تنهاى پوسيده و حركتهاى به سكون افتاده را چشم مىدارند ؟ بى شك مردگان بيش از آن كه فخر فروشى را بهانه شوند ، مىسزد كه مايهى عبرت باشند ، و خرد پذيرتر آن كه با يادشان به خاكسارى فرو افتيم ، نه آن كه به سرافرازى برخيزيم راستى را كه اينان با چشمانى كور نياكان خويش را مىنگرند و در درياى جهل و نادانى غوطهور شدهاند . اگر آن عرصههاى فرو پاشيده و خانههاى خالى مانده را به بازجويى مىكشيدند تنها پاسخى كه مىشنيدند اين بود كه :
آنان با گمراهى زمين را پيمودند و شما با جهل راهشان را پىگرفتهايد .
جمجمههاشان را سم مىكوبيد و بر تنهاشان كاخ زندگى را پى نهادهايد ، تفالهى خوراكشان را چرا مىكنيد و در ويرانههاى بر جاى ماندهشان سكونت گزيدهايد . و اين روزگار است كه مرز مشتركى ميان شما و آنان باشد و بر بيچارگىتان مىگريد و زارى مىكند .
بارى آنان ، پايان راه شما را پيشتازان بودند و اين آبشخورتان را پيشروان و جويندگانى كه روزى در جايگاههاى عزت و مواضع سرافرازى ، عنوان پادشاهى و فرماندهى داشتند ، اما سرانجام راهى هزارتوى برزخ شدند ، زمين در كامشان كشيد ،
گوشتشان را بلعيد و خونشان را نوشيد ، اينك در خانههاى گور جماد بىجان شدهاند و هيچ بالندگى ندارند ، و چنان پنهاناند كه گويى هرگز پيدا نشوند بى آن كه از فاجعههاى هراس انگيز ترسى ، يا از دگرگونيهاى اندوهزا ، غمى احساس كنند . ديگر از زلزلههاى مهيب نمىلرزند و غرش رعدها را نمىشنوند ، غايبانى بى بازگشت ، و شاهدانى بى حضور واقعيت جز اين نيست كه آنان را نيز جمعيتى بود كه به پراكندگى كشيد ، و انس و الفتى داشتند كه به جدايى و بيگانگى انجاميد . اينك اگر از آنان خبرى نيست و ديارشان سوت و كور است ، نه به سبب درازى زمان و دورى مكان است ، بلكه از جامى به كامشان ريختهاند كه گويايىشان را به لالى ، شنوايىشان را به كرى و حركتهاشان را به سكون مبدل ساخته است ، چنان كه گويى مدهوشانى خفتهاند .
( 376 ) همسايگانى كه انس پذير نيستند و دوستانى كه از هم ديدارى نمىكنند ، حلقههاى آشنايى در زنجيرهى روابطشان پوسيده است و عوامل برادرىشان گسسته ، در حالى كه به يك جا اجتماع كردهاند ، تنهايند ، و به رغم دوستىهاى گذشته ، با يك ديگر بيگانهاند ، بام را شامى و شام را سحرى نمىشناسند و همان واپسين شب و روزشان ، اينك بسترى جاويدان شده است . در آن سرا رويدادهاى بزرگى
[ 251 ]
را كه از آن چه بيمناكش بودند ، بسى چندش آورتر است مشاهده كردهاند و نشانههايى را كه از آن چه فرض مىكردند ، بزرگتر است ديدهاند . نيك و بد جهانشان چنان در اوج است كه ترس و اميد به گردشان نتواند رسيد ، اگر در بيان آن چه ديدهاند و دريافتهاند ، گويا مىشدند از توصيف يافتهها و ديدههاشان ناتوان بودند ، و هر چند آثارشان ناديدنى و رشتهى اخبارشان گسسته باشد ، با اين همه چشمان عبرت آموز آنان را مىنگرد و گوش خرد پيامشان را مىشنود كه با بىزبانى چنين مىگويند :
آن چهرههاى شاداب ، در هم چروكيد و آن تنهاى ناز پرورده ، فرو پاشيد ،
جامههايى ژنده و پوسيده را تن پوش داريم و در تنگناى اين خوابگاه زير فشاريم ، هول را ميراث بردهايم و در ويرانههاى خاموش آشيان گرفتهايم ، آن زيبايىهاى انداممان ناپديد شده ، آن چهرههاى شناختهمان يكسره ناشناختنى است ، و در اين سراى وحشت اقامتمان به درازا كشيده است بى آنكه از انبوهى اندوه ، روزنهاى به شادى و از اين تنگنا كمتر گشايشى بيابيم .
اينك اگر با خرد خويش به تصويرشان كشى يا آنان را بىپرده بنگرى كه چه سان گوشهاشان ، كه آشيانهى جانوران گور است ، دريده شده ، كاسهى چشمانشان با سرمهى خاك كور شده ، زبانهاشان از پس آن همه تندى و تيزى در دهانها لهيده ،
قلبهاشان در پى عمرى تپيدن در سينهها از تپش باز مانده ، هر عضوشان با پوسيدگى و گندناكى خاصى ، آفت پذير شده است ، بى آن كه دستى براى دفاع ، يا قلبى براى ابراز بىتابى داشته باشند آن چه بينى اندوه قلبها و خاشاك در چشمها است ، براى هر كدامشان ، در هر يك از اين برآيندهاى رسوا ، چه گونگى ويژهاى است كه دگرگون نشود و تنگنايى كه گشايش نيابد .
( 377 ) وه كه چه بسيار تنهاى عزيز و خوش آب و رنگ به كام زمين فرو رفتند كه در دنيا در تغذيه رفاه زده بودند و در دامن اشرافيت مىباليدند ، لحظههاى اندوه را با تفريح درمان مىكردند و در بارش مصيبت به تخدير پناه مىبردند ، مباد كه لحظهاى از خرمى زندگى و بازى پوچ و سرگرمىشان را از دست بدهند .
آرى ، درست در همان گرماگرم عيش و نوش و در فضاى آن زندگى غفلت آلود كه دنيا و عاشق ناز پروردهاش به هم لبخند مىزنند ، ناگهان روزگار با خار جانگزايش او را مىگزد و در گردش روزان و شبان نيروهايش را در هم مىشكند و هيولاى مرگ از
[ 252 ]
نزديك بر او خيره مىشود ، پس غمى ناشناخته با وى در مىآميزد و زمزمهى اندوهى بىسابقه در درونش طنين مىافكند ، بدين گاه است كه سستى بيماريهايى در او بروز مىكند ، كه به روزگار تندرستى به آن خو داشت ، پس چونان هميشه به همان برنامهها كه پزشگان بدان عادتش دادهاند همانند مداواى گرمى با سردى و درمان سردى با گرمى پناه مىبرد . اما اين بار سردى بر گرمى مىافزايد و گرمى سردى را تشديد مىكند و هر داروى سازگار با چنان مزاجى به جاى درمان زمينهساز دردى ديگر مىشود . چنان كه پزشگ دلسرد مىگردد و پرستار بىتفاوت ، و اعضاى خانوادهاش به ستوه از تكرار توصيف بيمارى او ، و در پاسخ احوال پرسيهاى مكرر به نوعى گنگى دچار مىآيند . در اين ميان در پيرامون بسترش در تلاش براى پنهان داشتن خبرى اندوهآور درگيرى تازهاى آغاز مىشود . يكى مىگويد بايد واقع بين بود ، ديگرى مىگويد اميد بهبودى مىرود ، سومى تسليت را زمزمه مىكند و درگذشت رفتگان را يادآور مىشود . در كشاكش همين پريشان گويىها كه گويى بيمار محتضر بر دو بال جدايى دنيا و ترك دوستان آمادهى پرواز است ، ناگهان غمى جانكاه بر او يورش مىآورد ، تمامى روزنههاى انديشهاش را ابرهاى تيرهى حيرت فرو مىپوشد و رطوبت زبانش خشك مىشود . پس چه بسا پاسخهاى بسيار مهمى كه از بيان آن درمانده مىگردد ، و بسا آواهاى دل آزارى كه شنيدنش را گوش مىبندد ، هر چند كه صداى شخصى بزرگتر باشد كه همواره بزرگش مىشمرده است ، يا صداى شخص كوچكترى كه هميشه او را مهر مىورزيده است .
آرى ، بىگمان مرگ را چنان سختيهاى چندشآورى باشد كه در هيچ تعريفى نگنجد و خرد خردمندان دنيا ادراكش را نتواند .