جستجو

آینه گردان
خورشید.
آیین دادرسی
اصول محاکمات . (فرهنگستان ).
آیین گشسب
نام سپهبدی که هرمز او را به جنگ بهرام چوبینه فرستاد و او به دست مردی زندانی کشته شد.
آیینه دق
قسمی آیینه که صورت بیننده را سخت زرد و بی اندام نماید.
-مثل آیینه دِق ; شخصی سخت عبوس . شخصی همیشه محزون و غمناک بچهره .
آیین محله
نام قریه ای به مازندران .
آیینه زدا
آیینه زدای . آینه افروز. صیقل . صاقل . صقّال . آنکه آینه روشن کند. روشنگر.
آیین نامه
نظامنامه . (فرهنگستان ).
آیینه زدائی
شغل آیینه زدای . روشن گری .
آیینه
آینه . مرآت . آئینه . آبگینه:
آیینه عزیز شد بر ما
چون نور گرفت و روشنائی .

ناصرخسرو.

آیینه رومی
آینه رومی .
آیینه اسکندر
رجوع به آینه سکندری شود.
آیینه اسکندری
رجوع به آینه سکندری شود.
آیینه زانو
استخوان و برآمدگی زانو از قدام . مقابل چفته یعنی فرورفتگی زانو از خلف . آینه زانو. آینه . آیینه . کاسه زانو. داغصه . رضفه:
وگر از پرده صورت برون آیی بیاموزی
صفا زآیینه زانو ادب از لوح پیشانی .

سیف اسفرنگ.

آیینه افروز
آینه افروز. آینه زدای . صیقل . آنکه آینه روشن کند. روشن گر. صاقل . صقّال .
آیینه سکندر
آیینه اسکندر:
آیینه سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا.

حافظ.

آیینه افروزی
عمل آینه افروز. روشن گری .
آیینه سکندری
آینه سکندر.
آیینه بندان
آینه بندان .
آیینه فروز
آینه افروز.