متن
ترجمه آیتی
ترجمه شهیدی
ترجمه معادیخواه
تفسیر منهاج البرائه خویی
تفسیر ابن ابی الحدید
تفسیر ابن میثم
[ 496 ]
3 از خطبههاى آن حضرتش كه معروف به شقشقيه است
أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلاَنٌ ؟ اِبْنُ أَبِي قُحَافَةَ ؟ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ اَلْقُطْبِ مِنَ اَلرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي اَلسَّيْلُ وَ لاَ يَرْقَى إِلَيَّ اَلطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ يَهْرَمُ فِيهَا اَلْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا اَلصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ فَرَأَيْتُ أَنَّ اَلصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِي اَلْعَيْنِ قَذًى وَ فِي اَلْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً حَتَّى مَضَى اَلْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ اَلْأَعْشَى
شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا وَ يَوْمُ ؟ حَيَّانَ ؟ أَخِي جَابِرِ
فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ اَلْعِثَارُ فِيهَا وَ اَلاِعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ اَلصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ فَمُنِيَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ اَلْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ اَلْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي سِتَّةٍ جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اِعْتَرَضَ اَلرَّيْبُ فِيَّ مَعَ اَلْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ اَلنَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ اَلْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ اَلْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اَللَّهِ خَضْمَ خِضْمَةَ اَلْإِبِلِ نِبْتَةَ اَلرَّبِيعِ إِلَى أَنِ اِنْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ
[ 497 ]
كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ وَ اَلنَّاسُ كَعُرْفِ اَلضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ اَلْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ اَلْغَنَمِ فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اَللَّهَ حَيْثُ يَقُولُ تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ 1 16 28 : 83 بَلَى وَ اَللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ اَلدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا أَمَا وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ لَوْ لاَ حُضُورُ اَلْحَاضِرِ وَ قِيَامُ اَلْحُجَّةِ بِوُجُودِ اَلنَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ أَلاَّ يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لاَ سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ
مقدّمه قبل از شرح :
بايد دانست اين خطبه و آنچه در معناى اين خطبه است و مشتمل بر شكايت امام ( ع ) و تظلّم او در امر امامت مىباشد ، ميان شيعه و گروهى از مخالفين شيعه محل اختلاف است . گروهى از شيعه ادّعا كردهاند كه اين خطبه و آنچه در حكم اين خطبه است و در بردارنده شكايت و تظلّم امام ( ع ) است به تواتر رسيده است و گروهى از اهل سنّت در انكار اين حقيقت آن قدر مبالغه كردهاند كه گفتهاند : « از على ( ع ) در امر خلافت شكايت و تظلّمى ثبت نشده است » . و گروهى ديگر از اهل سنّت فقط همين خطبه را منكر شده و به سيّد رضى نسبت دادهاند . حكم قطعى در مورد صدور و عدم صدور اين خطبه از امام ( ع ) جايى است براى وارد كردن اتّهام از جانب شارحان .
من ( شارح ) با خداوند تجديد پيمان مىكنم كه در مورد اين كلام امام ( ع ) به آنچه يقين ، و يا گمان نزديك به يقين پيدا نكنم كه اين سخن امام ( ع ) ، يا مقصود سخن امام ( ع ) است حكمى صادر نكنم . حال در اين باره مىگويم هر يك از دو دسته فوق الذكر ( اعمّ از شيعه و سنّى ) به شرح زير از حدّ تعادل خارج شدهاند :
[ 498 ]
شيعيانى كه ادّعاى تواتر اين الفاظ را از امام ( ع ) دارند ، طرف افراط و آن دسته از اهل سنّت كه منكر صدور شكايت و تظلم از جانب امام ( ع ) شدهاند طرف تفريط را گرفتهاند .
ضعف ادّعاى شيعيان اين است كه علماى معتبر شيعه تواتر عمومى اين كلمات را ادّعا نكردهاند ، هر چند الفاظ را به طور جداگانه متواتر مىدانند .
بنابراين اختصاص اين ادّعا كه كل كلمات امام ( ع ) در اين ارتباط با شكايت و تظلّم متواتر است اختصاص به بعضى از شيعيان دارد .
امّا كسانى كه وقوع اين خطبه و امثال اين كلمات را از امام ( ع ) منكر شدهاند احتمال دارد انكارشان دو صورت داشته باشد :
الف يكى آن كه قصدشان پيشگيرى از توطئه عوام و تسكين خاطر آنها باشد كه آشوب بر پا نشود و تعصّبات فاسد برانگيخته نشود و امر ديانت پايدار بماند و همگان به طريق واحد راه ديانت را ادامه دهند و براى آنها روشن شود كه ميان صحابه كه اشراف مسلمين و رهبران آنها بودهاند ، خلاف و نزاعى نبوده است تا همگان به راه صحابه بروند و اختلاف را كنار بگذارند ، اگر انكار بدين قصد صورت گرفته است قصدى زيبا و نظر لطيفى است .
ب انكار صدور خطبه از امام ( ع ) به اين اعتقاد باشد كه ميان صحابه اختلافى نبوده و در امر خلافت نيز رقابتى نبوده است . انكار به اين معنى باطل بودنش روشن است و جز افراد جاهلى كه اخبار را نشنيده و با هيچ يك از علما معاشرت نكرده باشند اين اعتقاد را نخواهند داشت زيرا جريان سقيفه بنى ساعده و اختلافى كه در اين باره ميان صحابه به وجود آمد و مخالفت امام ( ع ) از بيعت امرى روشن است كه قابل دفاع نمىباشد و به گونهاى هويداست كه قابل پوشاندن نيست ، تا آنجا كه بيشتر شيعه ادّعا كردهاند كه امام ( ع ) اصولاً بيعت نكرده است و برخى ديگر گفتهاند پس از شش ماه به اكراه بيعت كرد و مخالفان ،
[ 499 ]
شيعه مدّعىاند كه پس از اندك مدّتى كه در خانهاش ماند بيعت كرده و تا مدّت زيادى بر سر اين امر اختلاف داشت .
همه اين عقايد ضرورتاً وقوع اين اختلاف و رقابت در امر خلافت را ثابت مىكند .
حق اين است كه كشمكش خلافت ميان على ( ع ) و كسانى كه امر خلافت را در زمان وى در دست داشتند ثابت است و شكايت و تظلّم به تواتر معنوى از آن حضرت صدور يافته است .
ما به ضرورت مىدانيم كه گفتار متضمّن بر تظلّم و شكايت در امر خلافت در فراوانى و شهرت به حدّى است كه ممكن نيست همه آنها را تكذيب كرد ، بلكه ناگزير بايد بخشى از آن را تصديق كرد . همين قدر كه صدق شكايت ثابت شد مطلب ثابت است . امّا اين كه خصوصاً با الفاظ معيّنى شكايت صورت گرفته است متواتر نيست ، هر چند بعضى از الفاظ از بعضى ديگر مشهورترند .
اين نتيجه تحقيق و كوششى است كه من در اين مورد انجام دادهام ( شارح ) .
بنابراين ثابت شد كه جايى براى انكار صدور اين خطبه از امام ( ع ) و نسبت دادن آن به سيّد رضى باقى نمىماند . زيرا تكيهگاه انكار اين است كه كلام امام ( ع ) در اين خطبه به صراحت تظلّم و شكايت دارد و اگر تصريح به تظلّم و شكايت را دليل بر انكار صدور اين خطبه از امام ( ع ) بدانيم معنايش اين است كه معتقد شويم ميان امام ( ع ) و خلفا اختلاف نبوده است ، با اين كه مىدانيم اين عقيده باطلى است ، بخصوص كه اين خطبه پيش از سيّد رضى در ميان علما مشهور بوده است .
از مصدّق بن شبيب نحوى روايت شده است كه گفت : « من اين خطبه را بر استادم ابى محمّد بن خشّاب قرائت كردم و به اين گفته ابن عبّاس رسيدم : ( من بر هيچ چيز به اندازه قطع كلام امام ( ع ) متأسّف نشدم ) استادم گفت اگر من در
[ 500 ]
نزد ابن عبّاس حاضر مىبودم مىگفتم آيا پسر عموى شما چيزى در دل داشت كه در اين خطبه نگفت ؟ او كه براى خلفاى اوّل و آخر اعتبارى باقى نگذاشت . » مصدّق مىگويد : « در دل من فكرى پيدا شد به استادم گفتم : شايد اين خطبه به دروغ منسوب به امام ( ع ) باشد . وى گفت نه ، سوگند به خدا چنان كه تو را مىشناسم مىدانم كه اين سخن امام ( ع ) است . به استادم گفتم مردم مىگويند اين خطبه را سيّد رضى آورده است ، گفت نه ، به خدا سوگند ، سيّد رضى كجا و اين كلام كجا ؟ اسلوب اين سخن را من در كلام نظم و نثر سيّد رضى نديدم .
سخن سيّد رضى به اين كلام شباهتى ندارد و از سنخ اين گفتار نيست ، بعلاوه ،
من اين خطبه را به خط دانشمندان مورد اعتماد ديدهام قبل از آن سيّد رضى به دنيا بيايد ، پس چگونه مىتواند اين خطبه منسوب به سيّد رضى باشد ؟ » من در دو جا تاريخ نگارش خطبه را مدّتى پيش از تولد سيّد رضى ديدهام :
يكى در كتاب انصاف ابى جعفر بن قبّه شاگرد ابو القاسم كلبى يكى از بزرگان معتزله ، كه وفاتش پيش از تولّد سيّد رضى بوده است و ديگر بار اين خطبه را در نسخهاى ديدم كه بر آن نسخه خطّ ابو الحسن علىّ بن محمّد بن فرات ، وزير المقتدر باللّه عبّاسى نوشته شده بود ، و علىّ بن محمّد بن فرات شصت و اندى سال قبل از تولّد سيد رضى مىزيسته است . من گمان نزديك به يقين دارم كه اين نسخه مدّتى پيش از ابن فرات نوشته شده است . همه اينها مىرساند كه خطبه مربوط به امام ( ع ) است و ربطى به سيّد رضى ندارد . تقمصها : استوانهاى كه سنگ آسيا بر حول آن دور مىزند .
قطب الرّحى : آن را مانند پيراهن پوشيد .
سدلت الثّوب : آن را از هم گسيختم ، آن را كنار گذاشتم .
الكشح : ران هر حيوان .
طفقت : شروع كردم ، قرار دادم .
ارتئى فى الامر : براى رأى صحيح فكر كردم .
[ 501 ]
صال : با نيرومندى خود را به كارى واداشت .
يد جدّاءيا يد جذّاء : دست قطع شده و شكسته .
الطّخيه : ظلمت و تاريكى ، عرب به شب تاريك مىگويد ليلة طخياء تركيب اين كلمه در سخن امام ( ع ) دلالت بر تاريكى كارها و مشكل بودن آنها دارد و از همين معنى است كلمة طخياء يعنى كلام گنگ و نامفهوم .
الهرم : سنّ بالا و پيرى .
الكدح : كوشش و كار هاتا : اسم اشاره است براى مؤنّث .
احجى : به عقل نزديكتر است .
القذى : چيزى كه چشم را آزار دهد مانند غبار و خاشاك .
الشّجى : چيزى كه از غصه و غم در گلو گير كند .
التراث : چيزى كه به ارث مىماند .
ادلى فلان بكذا : به كسى نزديك شدن و چيزى را به او واگذار كردن .
شتّان ما هما : چقدر دوراند از هم .
شتان ما عمرو و زيد : زيد و عمرو با هم زياد فرق دارند .
كور النّاقه : با شتر مسافرت كردن .
الاقاله : بهم زدن معامله .
الاستقاله : خواستن از كسى كه معامله را به هم بزند .
شدّ الامر : كار دشوار شد .
تشطّر : هر كسى قسمتى را براى خود گرفت .
الحوزه : طبيعت ، ناحيه .
الكلم : جراحت .
عثار : لغزيدن . هر گاه پاى شخص به سنگ يا چيزى مثل آن برخورد كند و بيفتد مىگويند عثر يعنى لغزيد .
الصّعبه : شترى كه هنگام محمل بستن يا سوار شدن رام نيست .
شتق النّاقة بالزّمام و اشتق لها : زمانى است كه سواره مهار ناقه را بكشد و با قدرت آن را از حركت باز دارد .
الخرم : شكافته شدن و دو تا شدن .
اسلس لها : آن را آزاد گذاشت .
تقحّم فى الامر : وقتى انسان خود را در كارى بشدّت وارد سازد .
منى النّاس : مردم گرفتار شدند .
الخبط : حركت غير مستقيم .
شماس : فراوانى اضطراب ، دلهره .
التّلوّن : تغيير حالت .
الاعتراض : نوعى تغيير حالت . اصل آن در عرض راه ، راه رفتن با نشاط و شادى است .
هن : بر وزن اخ كنايه از چيزى زشت و ناپسند است . اصل آن هنو مىباشد . عرب مىگويد هذا هتك ، يعنى اين زشتى تو است .
[ 502 ]
الحضن : پهلو ، از زير بغل تا خاصره .
النّفج : به معنى نفخ ، ورم .
النّثيل : سرگين حيوانات .
معتلف : چراگاه .
الخضم : با تمام دهان خوردن . بعضى اين كلمه را مضغ تلفّظ كردهاند كه به معنى دندانهاى عقب دهان مىباشد . بعضى خضم را خضم تلفظ كردهاند كه از نظر معنى فرقى نمىكند .
النّبة : گياه .
انتكث : نقض كرد و شكست .
اجهز على الجريح : يعنى سريعاً مجروح را كشت .
كبا الفرس : اسب به سر درآمد .
البطنه : پر خورى در غذا ، سيرى زياد .
الرّوع : ذهن و عقل .
راعنى : بيمناك ساخت مرا ، ما راعنى يعنى به من توجه نكرد .
انثال الشئ : قرار گرفتن بعضى اشياء پشت سر هم العطاف : عبا . عطفاى نيز نقل شده به معنى دو طرف بدن از نزديك سر تا زانو .
الرّبيض و الرّبيضه : به گوسفند و چوپان و جايگاه نگهدارى گوسفندان گفته مىشود .
مروق السهم : بيرون رفتن تير از كمان .
راقه الأمر : به تعجّب افكند او را .
الزّبرج : زيور و زينت .
النّسمه : انسان ، گاهى به معناى حيوان هم به كار مىرود .
المقاره : اقرار هر كس نزد دوستش و رضايت آن دو در امرى .
الكظّه : پر خورى .
الغارب : بالاى شانه شتر العفطه من الشّاة : چيزى شبيه عطسه انسان و بنا به قولى آب دماغ گوسفند .
الشقشقة من البعير : چيزى كف مانندى كه شتر هنگام بانگ كردن و مستى از دهان بيرون آورد به خطيبى شقشقه گفته مىشود كه داراى سرمايه سخن باشد .
الشّورى : نوعى نجوا و مرادف مشاوره است .
اسف الطّائر : زمانى است كه پرنده هنگام پرواز به زمين نزديك مىشود .
الصّغو : ميل .
الضّغن : كينه .
الاصهار : بنا به نظر ابن اعرابى به زنانى گفته مىشود كه به واسطه كنيزى و نسب و ازدواج حرام مىشود و بعضى از اعراب اصهار را جز بر خانواده زوجين اطلاق مىشود . « ( اى ابن عبّاس ) آگاه باش به خدا سوگند فلانى ( ابو بكر بن ابى قحافه )
[ 503 ]
پيراهن خلافت را بر تن كرد با اين كه مىدانست مقام من نسبت به خلافت به منزله استوانه سنگ آسياست ، علوم و معارف الهى از ناحيه من سرازير مىشود و هيچ پرواز كنندهاى به اوج كمالات من نمىرسد ، با اين حال چون از خلافت منع شدم جامهاى غير از آن پوشيدم و از آن اعراض كردم . مىانديشيدم كه با دست بريده حمله كنم يا بر ظلمت شديدى كه پيران را فرسوده ، كوچك سالان را پير مىكند و در اين حالت مؤمن رنج مىبرد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم ، ديدم صبر كردن بر اين ستم اولىتر است . بنابراين صبر كردم در حالى كه گويا در چشمم خار و در گلويم استخوان بود . ميراث خود را تاراج رفته مىديدم تا اوّلى در گذشت و خلافت را پس از خود به فلانى ( پسر خطّاب ) سپرد .
( سپس به شعر اعشى تمثّل جست )
شتّان ما يومى على كورها و يؤم حيّان اخى جابر [ 1 ]
عجيب است با وجود اين كه اوّلى مرتّباً در زمان حياتش مىخواست خلافت را به نفع من واگذارد به هنگام مرگ آن را به ديگرى واگذار كرد ، اين دو تن هر كدام پستانى از خلافت را بشدّت چسبيده بودند . ( ابو بكر ) خلافت را در اختيار مرد خشنى گذاشت كه خشونتش موجب آزار و جراحت مردم مىشد و برخوردش خشن بود ، لغزشش در امور دينى بسيار و عذر خطاهايش فراوان بود ، همنشين آن مانند كسى بود كه بر شترى سركش سوار باشد كه اگر مهار آن را سخت بكشد بينيش از هم بدرد و اگر رهايش كند او را به هلاكت رساند . به خدا قسم مردم در زمان او به گمراهى و سركشى ، و رنگ عوض كردن و انحراف دچار شدند . من در طول اين مدت با غم و اندوه سختى صبر كردم تا زمان خلافت ( دوّمى ) نيز سپرى
[ 1 ] چقدر اختلاف دارد امروز من كه بر كوهان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم با آن روزى كه نديم حيّان بردار جابر بودم .
ابن اعشى نديم حيّان برادر جابر و حيّان نماينده انوشيروان در قبيله خود بوده است و به دليلى از نزد حيّان رانده شده و به سختى گرفتار شده است . اين شعر اشاره به اين دو حالت است و امام ( ع ) روزگار خود را در زمان پيامبر با زمان ايراد خطبه مقايسه كرده و به اين شعر تمثل جسته است م .
[ 504 ]
شد و او خلافت را در جمعى قرار داد كه به گمان او من هم يكى از آنها بودم ، پناه بر خدا از آن شورا آن قدر درباره همرديفى من با اوّلى در دل مردم شك ايجاد كردند كه در نتيجه من را با اعضاى شورا قرين و برابر دانستند . آنها مرا در مسأله خلافت بىاختيار كرده بودند ، ناگزير در جلسات شورا براى حفظ وحدت مسلمين شركت كردم . پس مردى ( سعد وقّاص ) به دليل حسد از جاده حق منحرف و از رأى دادن به من سرباز زد و فرد ديگرى ( عبد الرحمان بن عوف ) به دليل خويشاوندى با عثمان از رأى دادن به من خوددارى كرد و دو نفر ديگر كه از ذكر نامشان ناخشنودم ( بخاطر هدفهاى ديگرى ) از من كناره گرفتند ، نتيجه آن شد كه خليفه سوّم برگزيده شد در حالى كه از غرور دستهاى خود را بلند كرده بود و به مقاصد پست حيوانى خود رسيده بود . پس از آن اقوام او اطراف او را گرفتند و چنان كه شتر گياهان بهارى را مىخورد اموال خدا را خوردند تا آن كه زمانش به پايان رسيد و نتايج عملش گريبانش را گرفت و شكم بارگى او وى را با صورت به زمين زد . به من توجه نكردند مگر وقتى كه مردم بمانند موى گردن كفتار پشت سر هم و انبوه به من رو آوردند و هر طرف مرا در ميان گرفتند چنان كه فرزندانم حسن و حسين ، زير دست و پا رفتند و دو پهلويم از فشار جمعيت صدمه ديد . مردم مانند گله گوسفند در اطراف جمع شدند .
وقتى كه خلافت را پذيرفتم گروهى پيمان شكنى كردند ( ناكثين ) ، گروهى از ديانت خارج شدند ( مارقين ) گروهى ديگر راه ظلم را در پيش گرفتند ( قاسطين ) ،
گويا اينان سخن خداوند را نشنيده بودند كه مىفرمايد : تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِى الْأَرْضِ و لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَقينَ [ 2 ] .
بلى ، به خدا سوگند اينان كلام خدا را شنيده و دانستهاند ولى زينتهاى دنيا چشم آنها را خيره كرده و به آنها علاقهمند ساخته است . آگاه باشيد سوگند به كسى كه دانه را مىشكافند و روح را آفريد ، اگر نبود حضور حاضران ، و اقامه
[ 2 ] سوره قصص ( 28 ) : آيه ( 83 ) : دنياى آخرت را براى كسانى قرار دادهايم كه قصد برترى جويى در زمين را ندارند و فساد نمىكنند و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است .
[ 505 ]
حجّت به وجود ياوران ، و پيمانى كه خداوند از علما گرفته است بر پرخورى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند البتّه افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مىساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن مىانگاشتم و محقّقاً در مىيافتيد كه دنياى شما در نزد من از آب دماغ بز بىارزشتر است . گفتهاند : وقتى كه امام ( ع ) به اينجاى سخن رسيد مردى از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامهاى داد ، امام ( ع ) نامه را گرفت و خواند . در اين حال ابن عبّاس عرض كرد يا امير المؤمنين چرا كلامت را از آنجا كه قطع كردى ادامه نمىدهى ؟ امام ( ع ) فرمود :
هرگز : ابن عباس ، اين خطبه به منزله هيجانى بود كه فرونشست . ابن عباس گفت به خدا سوگند به اندازهاى كه بر قطع اين كلام كه امام ( ع ) قصد داشت بيان كند و نكرد متأسف شدم كه بر هيچ كلامى متأسف نشدم » .
مقصود از كلمه « فلان » در كلام امام ( ع ) ابو بكر است ،
چنان كه در بعضى از نسخ به آن تصريح شده است هنگامى كه امام ( ع ) به ترسيم ابو بكر در لباس خلافت مىرسد لفظ « قميص » را به كار مىبرد از روى كنايه تلبّس او را به خلافت ، تقمّص تعبير كرده است .
ضمير منصوب در كلام امام ( ع ) به خلافت باز مىگردد و چون مرجع ضمير آشكار بوده است آن را بيان نفرموده ، مانند كلام حق تعالى : حتّى توارت بالحجاب : « وقتى كه خورشيد پنهان شد » ضمير مستتر در تورات به خورشيد باز مىگردد .
احتمال ديگر اين كه چون خلافت در سخن امام ( ع ) قبلاً ذكر شده ، به ضمير اكتفا كرده است .
واو در جمله : و انّه ليعلم . . . حاليّه است ،
« با وجودى كه مىدانست جايگاه من به منزله قطب آسياست او خلافت را به دست گرفت . » چون استوانه آسيا چيزى است كه حركات سنگ را تنظيم مىكند و غرض
[ 506 ]
گردش سنگ حاصل مىشود و امام ( ع ) نيز بر وفق حكمت الهى نظم دهنده به امور مسلمين و آگاه به سياست شرعيّه بوده است ، به اين سبب جايگاه خود را در خلافت به موقعيّت و نقش استوانه آسيا تشبيه كرده است . اين كلام امام ( ع ) انواع تشبيه موجود در كلام عرب را كه سه تا است در خود جمع كرده است :
1 تشبيه منزلت خود به موقعيّت استوانه آسيا كه اين تشبيه معقول به معقول است ، زيرا منزلت استوانه آسيا نظام بخشيدن به سنگ آسياست و اين امرى است معقول .
2 خود را به استوانه آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه محسوس به محسوس است .
3 خلافت را به سنگ آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه معقول به محسوس است .
چون نياز آسيا به استوانه ضرورى است و جز با استوانه نفع سنگ آسيا حاصل نمىشود ، از تشبيه كردن منزلت خود به منزلت استوانه آسيا منظور آن حضرت اين است كه غير از او نمىتواند در امر امامت جايگاه او را داشته باشد و با وجود او غير او براى خلافت اهليّت ندارد ، چنان كه غير استوانه آسيا نمىتواند منزلت و شايستگى آن را داشته باشد .
سپس امام ( ع ) شايستگى خود را با دو صفت : ينحدر عنّى السيل : « علم و دانش از ناحيه من به مردم مىرسد » و لا يرقى الىّ الطير : « و هيچ انديشه پيشروى به مقام علمى من نمىرسد » ، تأكيد كرده است و دو صفت مزبور را براى خود استعاره آورده است به شرح زير :
1 اين كه سيل از ناحيه امام ( ع ) جارى مىشود جريان سيل از صفات كوه و مكانهاى مرتفع مىباشد و در عبارت امام ( ع ) كنايه است از بلندى مقام و شرافت آن حضرت كه علوم و انديشههاى بلند سياسى از ناحيه آن
[ 507 ]
حضرت شروع و جريان پيدا مىكند . براى كمالات خود لفظ سيل را استعاره آورده است .
2 اين كه هيچ پرندهاى به بلندى مقام او نمىرسد ، كنايه از نهايت علوّ درجه علمى آن حضرت مىباشد زيرا هر مكان مرتفعى كه از آن سيل جريان يابد لازمهاش اين نيست كه پرندهاى به آنجا نتواند پرواز كند ، پس جمله دوّم علوّ خاصّى را بيان مىكند كه دسترسى به آن آسان نيست ، چنان كه ابو تمام شاعر در مورد بلندى مقام چنين سروده است :
3 مكارم لجّت فى علوّ كانّما تحاول ثارا عند بعض الكواكب [ 3 ]
فسدلت دونها ثوبا ،
كنايهاى است از دور ماندن از خلافت و با لفظ حجاب در اين معنا مبالغه به عمل آمده است و براى حجاب لفظ ثوب را به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است .
و كلام ديگر امام ( ع ) كه فرمود : و طويت عنها كشحا نيز استعاره است ،
زيرا « كشح » به منزله غذايى است كه آن حضرت از خوردن آن منع شده است و چون محتواى خلافت دگرگون شده بود حضرت از آن اعراض كرد . قول ديگر اين است كه مقصود حضرت از طى كشح عدم توجّه به خلافت است چنان كه اعراض كننده از چيزى كه در كنار اوست رو بر مىگرداند ، مانند اين كه گفتهاند :
طوى كشحه عنّى و اعرض جانبا : « از من روى برگرداند ، و از كنار من رفت . »
فرموده است : و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذّاء او اصبر على طخية عمياء
مقصود اين است كه حضرت فكرش را در چارهجويى امر خلافت به كار
[ 3 ] فضايل و بزرگواريها آن قدر در درجه بالا قرار گرفتهاند كه گويا در كنار بعضى ستارگان واقع شدهاند .
[ 508 ]
انداخته و بين دو طرف نقيض مردّد بوده است : آيا با كسانى كه خلافت را به دست گرفتهاند درگير شود يا كنارهگيرى كند ؟ در هر دو صورت خطرى متوجّه حضرت بوده است ، زيرا قيام با دست شكسته جايز نيست ، چون خود فريبى است و كارى از پيش نمىرود ، و به مخاطره انداختن جامعه اسلامى بدون فايده بوده است .
صفت « جذّاء » را كه به معناى شكسته يا مقطوع است براى بيان بىياورى خود استعاره آورده است . وجه مشابهت اين است كه دست شكسته لازمهاش قدرت نداشتن براى به دست آوردن و تسلط بر چيزى است و ياور نداشتن به منزله دست شكسته است و به همين دليل دست شكسته به معناى ياور نداشتن استعارهاى است زيبا .
و امّا ترك خلافت لازمهاش صبر و مشاهده به هم ريختن امور و عدم شناخت حق از باطل به وسيله مردم براى آن حضرت بلايى است سخت دردناك ،
بنابراين امام ( ع ) كلمه « طخية » را براى در آميختن حقّ و باطل به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است ، وجه شباهت اين است چنان كه انسان در تاريكى به مطلوب هدايت نمىشود در هنگام در آميختگى امور ، مردم راه حركت به سوى خدا را تشخيص نمىدهند .
امام ( ع ) لفظ « طخية » را به « عمياء » به عنوان استعاره توصيف كرده است ،
زيرا شخص كور به مقصد خود هدايت نمىشود همچنين ظلمتى كه نتيجه آميختگى امور است موجب مىشود كه حق از باطل جدا نشده بدان عمل نشود .
سپس امام ( ع ) شدّت اين آميختگى امور و مشكلات مردم را به دليل منظّم نبودن امورشان و درازى مدّت اين وضع را با اوصافى كه ذيلاً شرح داده مىشود كنايه آورده است .
در اين اوضاع و احوال
[ 509 ]
1 سالمندان ناتوان و ضعيف مىشوند ،
2 جوانان پير مىشوند ،
3 مؤمن كوششگر در راه حق و مدافع آن از اين آميختگى ، سختيهاى زيادى مىكشد و كوشش فراوانى مىكند تا ( عمرش به پايان رسيده ) و به لقاء اللّه برسد .
بنا به قولى مؤمن براى وصول به حقّش كوشش فراوان مىكند ولى تا فرا رسيدن مرگش به حقّش نمىرسد .
امام پس از ترديد و دو دلى به برترى رأى خود در انتخاب قسم دوّم ، يعنى صبر و ترك قيام در امر خلافت اشاره مىكند ، به نظر من با اين گفتهاش ، صبر در برابر مشكلات و عدم قيام با شمشير به عقل نزديكتر و به نظام اسلام سزاوارتر است . دليل برگزيدن قسم دوّم روشن است ، چون مقصود امام على ( ع ) از رقابت بر سر خلافت اقامه دين و به اجرا در آوردن قواعد اسلام طبق قانون معتدل و نظام بخشيدن به كار مردم بود ، چنان كه مقصود همه پيامبران ( ص ) همين است . درگير شدن امام ( ع ) با رقباى خود بر سر امامت با اين كه ياورى نداشت به نتيجهاى نمىرسيد ، بعلاوه در اين قيام امور مسلمين منشعب ، تفرقه كلام پيدا مىشد و بخصوص در ميانشان فتنهها به وجود مىآمد با توجّه به اين كه اسلام نوپا و هنوز علاقه به آن در دلها رسوخ نكرده و شيرينى آن را در نيافته بودند . علاوه بر اين منافقان و مشركان ، اين دشمنان اسلام ، در همه جا در نهايت قدرت بودند . با اين وصف و ملاحظه اين احوال براى آن حضرت بر پا كردن جنگ و نزاع براى به دست آوردن خلافت ، بر خلاف آن چيزى بود كه آن حضرت از جنگ منظور داشت . از طرفى صبر و ترك مقاومت در مقابل مدعيان براى به دست آوردن خلافت ، هر چند بر حسب آنچه امام ( ع ) در اين خطبه ذكر كرده است موجب اختلال در دين بود و اگر آن حضرت خلافت را در دست مىداشت نظم امور
[ 510 ]
تمامتر و قوام آن كاملتر بود ، امّا اختلال در امر دين با وجود خلافت ديگران ،
نسبت به اختلالى كه در صورت نزاع پيش مىآمد كمتر بود و بعضى از شرور سادهتر از بعضى ديگر است .
فرموده است : فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى
« واو » در هر دو جمله براى بيان حال و هر دو جمله كنايه از شدّت غم و اندوهى است كه امام ( ع ) از مغبونيّت ربودن حقّش در دل داشت و خود را از ديگران در امر خلافت سزاوارتر مىدانست و معتقد بود كه به دست ديگران در دين انحراف به وجود مىآيد .
فرموده است : ارى تراثى نهبا
بنا به قولى منظور حضرت از « تراث » آن چيزى است كه پيامبر خدا ( ص ) براى دخترش به ميراث گذاشت مثل فدك هر چند فدك از آن حضرت زهرا ( س ) بود ولى صدق مىكند كه از آن امام ( ع ) نيز باشد زيرا اموال زوجه در حكم اموال زوج است .
كلمه « نهب » اشاره به منعى است كه خلفاى سه گانه نسبت به فدك انجام دادند . به استناد روايت ذيل كه ابو بكر روايت كرده است « ما گروه انبيا ارث نمىگذاريم ، آنچه از ما باقى مىماند صدقه است [ 4 ] » .
قول ديگر اين است كه مقصود منصب خلافت است ، و لفظ ارث بر خلافت نيز صادق است . چنان كه در گفته حق تعالى كه از حضرت زكريّا حكايت مىكند كه : « يرثنى من آل يعقوب » به همين معنى آمده است . منظور از « يرثنى » در آيه شريفه علم و منصب نبوّت است ، بنابراين اطلاق ميراث بر خلافت صحيح است .
[ 4 ] نحن معاشر الانبياء لا نورّث ما تركناه فهو صدقة .
[ 511 ]
فرموده است : حتّى مضى الاوّل لسبيله فادلى بها الى فلان بعده
مقصود امام ( ع ) از اوّل ، ابو بكر ، و از فلان ، عمر است و با كلمه ادلى به تصريحى كه ابو بكر بر خلافت عمر بعد از خود كرد ، اشاره دارد . و منظور از « مضيه لسبيله » انتقال ابو بكر به دنياى ديگر و پيمودن راهى است كه ناگزير هر انسانى بايد آن را بپيمايد . امّا شعر از اعشى قيس است ، اسم اعشى ميمون بن جندل از قبيله بنى قيس مىباشد و اين شعر از قصيدهاى گرفته شده كه اوّل آن اين بيت است :
علقم ما انت الى عامر الناقص الاوتار و الواتر [ 5 ]
حيّان و جابر پسران سمين بن عمرو و از طايفه بنى حنيفهاند ، حيّان رئيس يمامه و مورد احترام بود و انوشيروان در هر سال براى او جايزهاى مىفرستاد و در نعمت و فراوانى و رفاه زندگى مىكرد و از مشكلات سفر فارغ بود ، زيرا براى تأمين معاش نيازى به سفر نداشت . اعشى شاعر همدم حيّان بود . مقصود اعشى اين است كه ميان دو روز من تفاوت فراوانى است :
روزى كه بر جهاز شتر در آفتاب نيمروزى تلاش كرده رنج مىبردم ، و روز همدمى من با حيّان در حالى كه در آسايش بودم و خود را در نعمت و رفاه مىديدم ، روايت شده است كه حيّان اعشى را مورد نكوهش قرار داده است به اين دليل كه حيّان را براى شناساندن به برادرش نسبت داده است ، و اعشى از او عذر خواسته و دليل آورده است كه به دليل قافيه شعر چنين گفته است امّا حيّان عذر اعشى را نپذيرفت . يوم ، اوّل در شعر محلاً مرفوع است و رافع آن ، اسم فعل يعنى شتّان مىباشد و ( يوم ) دوّم نيز مرفوع است چون عطف بر يوم اوّل است .
مقصود حضرت از شاهد آوردن اين بيت آن طور كه سيّد مرتضى فرموده
[ 5 ] اى علقم تو كجا و عامر كجا آن كه شجاعان و مبارزان را درهم مىشكند .
[ 512 ]
است ، اين است : وقتى مدّعيان خلافت به مقصودشان رسيدند و به خواسته خودشان دست يافتند در طول زمان خلافتشان ، حق را با امام مىدانستند ولى به او واگذار نمىكردند ، چنان كه امام ( ع ) با اين سخن خود كه : و فى العين قذى و فى الحلق شجى ، به اين حقيقت اشاره مىكند و ميان شادمانى آنها و بد حالى خود فاصله و جدايى فراوانى مىبيند و به اين بيت استشهاد مىكند .
لفظ يومين را براى اين دو حالت استعاره آورده و كنايه از حال خود و حال آنان مىداند .
وجه شباهت در اين مثل اين است كه حال آنها لازمهاش رسيدن به مقصود و آسايش است مانند روز خوش حيّان ، و حال امام ( ع ) لازمهاش رنج و سختى است مانند روزى كه شاعر بر جهاز شتر سوار و به مسافرت مىرفت .
مىگويم ( شارح ) :
احتمال ديگر اين كه يوم حيّان را امام ( ع ) استعاره آورده باشد براى روزى كه با رسول خدا زندگى مىكرد و از آن حضرت كمالات معنوى و رفاه جسمى و علم و اخلاق را بهره مىگرفت . و زمان بر پشت شتر بودن را استعاره براى روزهاى بعد از رسول خدا آورده باشد كه مشكلات فراوانى به آن حضرت رسيد و غم و اندوه فراوانى ديد و بر اذّيت و آزار و مشكلات صبر كرد .
وجه مشابهت ، شادمانيهايى است كه در روزگار حيّان براى شاعر ، و در روزگار رسول خدا براى امام ( ع ) بوده است و دشوارى و ناراحتى است كه از شتر سوارى براى شاعر ، و ضرر و زيان و آزار و اذيّت ، بعد از رسول خدا ( ص ) براى حضرت بوده كه در اين دو حالت مشابهت و مشاركت براى شاعر و امام وجود داشته است :
فرموده است : فيا عجبا بينا هو ليستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته .
اشاره به خواست مكرّر ابو بكر به ترك خلافت در زمان حياتش مىباشد ، با
[ 513 ]
اين عبارت كه : اقيلونى فلست بخيركم .
در اين جا علّت تعجّب اين است كه ابو بكر بدين سبب خواستار ترك خلافت بود كه بار خلافت سنگين و شرايط آن فراوان بود و همچنين رعايت اجراى يك قانون نسبت به همه مردم با توجّه به طبيعتهاى مختلف و تمايلات گوناگونشان بسيار دشوار مىنمود و ابو بكر مىترسيد كه مركبهاى هوا و تمايلاتش بلغزند و او را در پرتگاه نابودى بيفكنند ، با اين فرض هر اندازه كه زمان ولايت و سرپرستى بر مردم كوتاهتر باشد ترس و زحمتش كمتر و سهلتر است . و راه كسى كه طالب ترك خلافت و نظير آن مىباشد و نيز مقتضاى درخواست اقاله اين است كه متقاضى در پى كاستن دشواريهاى آن كار باشد و در رهايى از آن تا جايى كه ممكن است بكوشد ، و چون مىبينيم كه ابو بكر در دوران حياتش به خلافت چنگ مىزند و در موقع مرگش آن را به ديگرى ( عمر ) مىسپارد و ضررهاى اين كار را در زندگى و پس از مرگ به دوش مىكشد ، ناگزير اين گمان در انسان تقويت مىشود كه درخواست ترك خلافت از سوى ابو بكر صادقانه نبوده است و در نتيجه اين پندا با عدالت ابو بكر كه شهرت دارد متضاد مىباشد و اين همان مطلبى است كه تعجّب امام ( ع ) را برمىانگيزد ، بر عكس اگر ابو بكر به فسق و نفاق شهرت مىداشت تضاد كردار وى با گفتارش شگفتآور نبود .
فرموده است : قوله لشدّ ما تشطّرا ضرعيها
لام ( شدّ ) براى تأكيد به كار رفته ، ( ما ) با فعل بعد از آن « تشطّر » در تاويل مصدر و فاعل شدّ مىباشد و جمله براى تأكيد و تمام كردن تعجّب به كار رفته است .
امام ( ع ) كلمه « ضرع » را در اين جا براى خلافت استعاره آورده است و لازمه استعاره اين است كه خلافت را به ناقه تشبيه كرده باشد ، چه ميان ناقه و خلافت مشاركتى در سود بردن وجود دارد . مقصود امام ( ع ) از اين تشبيه ، توصيف
[ 514 ]
عمل ابو بكر و عمر است كه خلافت را ميان خود تقسيم كردند چنان كه دوشنده شير پستانها را از هم جدا مىكند .
امام ( ع ) معتقد است كه از آن دو به خلافت سزاوارتر است و يا براى سرپرستى مسلمين كه به منزله اولاد اسلام به حساب مىآيند ، اولويّت دارد .
مقصود امام ( ع ) از اين كه فرمود ابو بكر خلافت را در « حوزه خشناء » قرار داد كنايه از طبيعت عمر است ، زيرا او به تندخويى و درشتى كلام و سرعت در خشمناكى مشهور و معروف بود و معناى خشونت عمر همين است .
فرموده است : يغلظ كلامها و يخشن مسّها
امام ( ع ) دو صفت براى طبع عمر استعاره آورده است :
1 غلظت كلام و آن كنايه از مواجهه با سخنان درشت و زخم زبان است ،
زيرا ضربتى كه با زبان به كسى وارد مىشود سهمگينتر از زخم نيزه است .
2 داشتن طبيعت خشن كه مانع از ميل مردم به معاشرت است و موجب اذيّت و آزار مىشود چنان كه اجسام خشن بدن را آزار مىدهد .
فرموده است : و يكثر العثار و الاعتذار منها
اين كلام امام ( ع ) اشاره به اين است كه عمر در مورد احكام الهى سريعاً حكم صادر مىكرد و پس از دقّت ، آن حكم را خطا مىيافت و ناگزير بود عذرخواهى كند .
ضمير « منها » به طبيعتى « طبيعت عمر » بر مىگردد كه از آن تعبير به خشونت شده است .
از جمله احكام نادرستى كه عمر صادر كرد اين است : روايت شده كه عمر به سنگسار كردن زن حاملهاى كه متهم به زنا بود دستور داد . على ( ع ) بر اين امر اطلاع پيدا كرد ، به نزد عمر آمد و به او گفت : هر چند تو مىتوانى حكم رجم را براى زن صادر كنى ولى براى رجم بچّه مجاز نيستى ، او را آزاد بگذار تا زمانى كه
[ 515 ]
وضع حمل كند و بچه را شير دهد . در اين جا بود كه عمر گفت اگر على نبود عمر هلاك مىشد ، و آن زن را رها كرد .
در اين مورد روايت ديگرى نقل شده و آن اين است كه عمر فرمان داد زنى را فوراً نزد او بياورند و آن زن حامله بود ، زن از هيبت او سقط جنين كرد . عمر عدّهاى از صحابه را جمع كرد و از آنها پرسيد حكم اين موضوع چيست ؟ آنها پاسخ دادند تو مجتهدى و به نظر ما چيزى بر تو واجب نيست . عمر به على ( ع ) مراجعه كرد و آنچه گذشته بود و صحابه گفته بودند به آن حضرت گفت . امام ( ع ) آنچه صحابه گفته بودند ردّ كرد و فرمود : آنچه صحابه گفتند اگر از روى اجتهاد گفتهاند اشتباه كردهاند و اگر بدون اجتهاد گفتهاند به تو خيانت كردهاند . نظر من اين است كه تو بايد يك گوسفند ديه بدهى . در اين هنگام عمر گفت اى ابو الحسن مباد در مشكلى گرفتار شوم كه تو نباشى . منشأ اين احكام عجولانه جز غلبه قوّه غضبيّه و درشتخويى نيست .
فرموده است : فصاحبها كراكب الصّعبة ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم .
بنا به قولى ضمير « صاحبها » به حوزه كه كنايه از طبيعت عمر و اخلاق اوست باز مىگردد . مقصود اين است كسى كه با دارنده چنين اخلاقى مدارا مىكند در صعوبت و دشوارى مانند كسى است كه بر شتر چموش سوار است .
وجه شباهت اين است كه سوار شتر چموش متحمّل سختى زيادى مىشود و در عين حال از دو خطر محفوظ نيست : اگر مهار شتر را براى كنترل بسختى بكشد ،
دماغش پاره مىشود و اگر مهار آن را آزاد بگذارد شتر او را به وادى هلاكت پرتاب مىكند و چنين است حال كسى كه با فردى صاحب چنين خلق درشت معاشرت مىكند . اگر به كارهايى كه عجولانه انجام مىدهد اعتراض كند ، اين اعتراض منجر به سختى حال و فساد احوال ميان آن دو مىشود و اگر بر كارهاى عجولانهاش سكوت كند و او را به حال خود بگذارد كارهايى كه او انجام مىدهد
[ 516 ]
منتهى به اخلال در واجبات مىشود و اخلال در واجبات از موارد هلاكت است .
قول ديگرى اين است كه ضمير در صاحبها به خلافت بازگردد و صاحب خلافت كسى است كه امر خلافت را به عهده بگيرد و هر گاه عادل باشد و رعايت حق خدا را بكند در مثل مانند كسى است كه بر شتر چموش سوار باشد .
وجه تشبيه صاحب خلافت با سوار بر شتر چموش ، اين است كه هر كس متولّى امر خلافت شود در مداراى با مردم و نظام بخشيدن كارها به وسيله قوانين حق ، و هدايت آنها به راه عدالت آشكار ، ناگزير به سختى دچار مىشود كه اگر تفريط و تقصير كند شباهت به كسى دارد كه ناقه چموش را آزاد بگذارد و اگر در تحقّق حقّ و انجام كامل آن افراط كند شباهت به كسى پيدا مىكند كه زمام ناقه چموش را بسختى بكشد . به عبارت ديگر اين كه سرپرست امر خلافت اگر در حفظ مسائل دين و شرايط آن اهمال و سستى كند تفريط كرده و تفريط او را به هلاكت مىاندازد ، چنان كه صحابه اين سستى و اهمال را به عثمان نسبت دادهاند و بر سر او آمد آنچه آمد ، اين چنين ولىّ امرى مانند كسى است كه زمام ناقه چموش را آزاد بگذارد . و اگر در انجام مراتب حق به مردم سخت بگيرد و در كنجكاوى مبالغه و در مؤاخذه افراط كند موجب دلتنگى و تنفّر طبيعى و پراكندگى آنها مىشود و كار خلافت را بر او تباه مىكند ، زيرا بيشتر مردم باطل را دوست مىدارند و از فضيلت حق غافلند . اگر متولّى امر خلافت بر آنها سخت بگيرد مانند كسى خواهد بود كه زمام ناقه چموش را سخت بكشد تا دماغش پاره شود .
اين سخن امام ( ع ) از تشبيهات لطيفى است كه در اين جا به كار رفته است .
قول ديگر اين كه : منظور از ضمير « صاحبها » نفس مقدّس خودش مىباشد و خود را به سوار ، شتر چموشى كه مواجهه با دو خطر است تشبيه فرموده كه يا بايد از امر خلافت دست بكشد و در گرفتن آن قيام نكند و كنارهگيرى و عزلت اختيار كند مانند سوار شتر چموش كه مهار آن را آزاد گذارد ،
[ 517 ]
و يا براى گرفتن خلافت قيام كند و در طلب آن سخت بكوشد كه در اين صورت نظام امور مسلمين پراكنده شود و وحدت آنها از هم بپاشد ، در اين حال مانند كسى است كه سوار بر شترى چموش است و زمام آن را چنان مىكشد كه دماغش پاره مىشود .
سياق كلام امام ( ع ) و نظام آن ، به معناى اوّل سزاوارتر و به معناى دوّم آشكارتر و به معناى سوّم به صورت احتمال است .
فرموده است : فمنى النّاس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلوّن و اعتراض
اين سخن امام ( ع ) اشاره دارد به مبتلا شدن مردم به دست مردى كه در اعمال و حركاتش مردّد و دو دل بود و « خبط » را به عنوان كنايه از امور ياد شده و « شمّاس » كنايه از طبيعت خشك و خشن عمر مىباشد و تلوّن و اعتراض كنايه از اين است كه عمر از نظر اخلاقى حالات گوناگونى داشت و مستقيم نبود . اين كلام امام ( ع ) داراى چندين استعاره است و وجه مشابهت اين است كه اعمال عمر شبيه شتر و اسبى است كه طول راه را به صورت زيگزال و نامنظّم كه كنايه از اضطراب و ترديد است طى كند ، زيرا او در اعمالش منظّم نبود و مردم گرفتار اعمال نامنظّم او بودند و شكّ نيست كه عمر سختگير و پرهيبت بود و بزرگان صحابه از او پرهيز مىكردند .
بعد از مرگ عمر ابن عباس در مورد مسألهاى كه عمر به خطا حكم كرده بود اظهار نظر كرد ، به او گفتند كه چرا در زمانى كه عمر زنده بود نگفتى ؟ جواب داد عمر مردى مهيب بود و هيبت او مانع اظهار نظر من شد .
قول ديگر اين است كه سخن امام ( ع ) اشاره به گرفتارى مردم است كه نظم كار آنها متزلزل شد و اختلاف كلمه پديد آمد و به علّت همين تفرقه ، زندگى آنها نامنظّم شد .
پس از بيان خصلتهاى سختگيرانه عمر ، امام ( ع ) بيان مىدارد همان گونه
[ 518 ]
كه با اوّلى صبر كرد با دوّمى نيز صبر كرد و در ضمن ، دو امر را با توضيح زير متذكر مىشود :
1 طولانى شدن مدّت محروم بودن آن حضرت از امر خلافت .
2 سختى اندوهى كه به خاطر از بين رفتن حقّش به آن مبتلا بود و معتقد بود كه فوت حق خلافت از وى ، موجب به هم خوردن نظام دين و عدم اجراى صحيح اسلام بوده است و هر يك از اين دو امر مستلزم بخشى از آزارى بوده است كه صبر در مقابل آنها نيكو بود .
فرموده است : حتّى اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعة زعم انّى احدهم .
« حتّى » براى بيان سرانجام زندگى عمر مىباشد و به صورت جواب جمله شرطيّه به كار رفته است ، بدين معنى كه به پايان عمر رسيد و راهى كه مىخواست رفت و خلافت را به جماعتى واگذار كرد كه طبق نقشه ، من هم يكى از آنها بودم .
امام ( ع ) با كلمه جماعة به اهل شورا اشاره كرده است و خلاصه داستان شورا اين است :
وقتى كه عمر ضربت خورد بزرگان صحابه بر او وارد شده و گفتند :
شايسته اين است كه عهد خلافت را به كسى بسپرى و مردى را كه مىشناسى جانشين خود سازى . عمر جواب داد كه دوست ندارم مسؤوليت خلافت را در حال زندگى و مردگى به عهده گيرم . صحابه گفتند آيا اشارهاى هم نمىكنى ؟
عمر جواب داد اگر اشاره كنم مىپذيريد ؟ جواب دادند بلى . عمر گفت براى خلافت ، من هفت نفر را شايسته مىدانم كه از رسول خدا ( ص ) شنيدم آنها اهل بهشتند ، آنها عبارتند از :
1 سعيد بن زيد . ولى چون او از فاميل من است صلاح نمىدانم كه او امر خلافت را به عهده داشته باشد .
[ 519 ]
2 سعد بن ابى وقّاص 3 عبد الرحمن بن عوف 4 طلحه 5 زبير 6 عثمان 7 على .
امّا آنچه شايستگى سعد را در نزد من مخدوش مىسازد غرور و بد خلقى اوست . و امّا آنچه عبد الرحمن بن عوف را از شايستگى مىاندازد اين است كه او قارون اين امّت است ، و امّا طلحه به دليل تكبّر و نخوتش شايسته خلافت نيست و زبير به دليل حرصش ، من وى را در بقيع ديدم كه براى يك صاع جو دعوا مىكرد . مردى شايسته امر خلافت است كه سعه صدر داشته باشد . عثمان به خاطر دوستى شديدى كه با اقوام و خويشانش دارد شايسته نيست و على را به دليل دلبستگى شديد به خلافت و شوخ طبعى شايسته خلافت نمىبينم .
آنگاه عمر گفت صهيب سه روز با مردم نماز بخواند و شش نفر اعضاى شورا سه روز جلسه تشكيل دهند تا بر يكى اتفاق نظر پيدا كرده و او را به خلافت برگزينند . در اين صورت اگر پنج نفر اتفاق نظر پيدا كردند و يكى مخالفت بود او را بكشيد و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر ديگر ، طرف ديگر را گرفتند حق با سه نفرى است كه عبد الرّحمن بن عوف با آنهاست و بنا به روايتى ، عمر گفت سه نفر ديگر را كه عبد الرحمن بن عوف در ميان آنها نيست بكشيد ، و به روايتى ديگر ،
عمر گفت داورى را به عبد اللّه عمر واگذاريد ، هر گروه را كه برگزيد گروه ديگر را بكشيد .
وقتى كه اعضاى شورا از نزد عمر خارج شدند و براى تعيين تكليف خلافت شورا تشكيل دادند و عبد الرحمن بن عوف گفت من و پسر عمويم
[ 520 ]
( سعيد بن زيد ) يك سوّم خلافت را سهم مىبريم ، ما از نامزدى خلافت خارج مىشويم تا بهترين فرد شما را براى خلافت مردم برگزينيم . همه افراد به اين امر راضى شدند جز على ( ع ) كه او را متّهم كرد و فرمود : « در اين مورد انديشه خواهم كرد » . وقتى كه عبد الرحمن از رضايت على ( ع ) مأيوس شد به سعد وقّاص رو كرد و گفت بيا تا فردى را تعيين كرده و با او بيعت كنيم ، با هر كس كه تو بيعت كنى مردم بيعت خواهند كرد . سعد گفت اگر عثمان با تو بيعت كند من سوّمين نفر شما خواهم بود و اگر منظورت اين است كه عثمان خليفه شود به نظر من على بهتر است . وقتى عبد الرحمن از قبول سعد مأيوس شد از طرح پيشنهاد جديد خوددارى كرد . در اين موقع ابو طلحه با پنجاه نفر از انصار آمدند و آنها را بر تعيين خليفه برانگيختند . عبد الرحمن رو به على ( ع ) كرد و دست او را گرفت و گفت با تو بيعت مىكنم كه به كتاب خدا و سنّت رسول و روش دو خليفه ( ابو بكر و عمر ) رفتار كنى . على ( ع ) فرمود بيعت را مىپذيرم كه به كتاب خدا و سنّت پيامبر و اجتهاد خودم عمل كنم . عبد الرحمن دست آن حضرت را رها كرد ، رو به عثمان آورد و دست او را گرفت و آنچه را به على ( ع ) گفته بود تكرار كرد . عثمان گفت مىپذيرم . عبد الرحمن همين سخن را با على و عثمان سه بار تكرار كرد و هر يك همان جواب اوّل را دادند . پس از آن عبد الرحمن بن عوف گفت خلافت از آن تو است و با او بيعت كرد و مردم نيز با او بيعت كردند .
در نسخه بدلى در عبارت امام ( ع ) به جاى : زعم انّى احدهم ، زعم انّى سادسهم آمده است ، يعنى پندار عمر اين بود كه من مىتوانم ششمين نفر اعضاى شورا باشم ، امام ( ع ) به دنبال جمله فوق جريان امر را با استغاثه به خدا و پناه بردن به او از چنين شورايى ادامه مىدهد . « واو » در « و للشورى » يا زايد است و يا عطف است بر محذوفى كه مستغاث له بوده است و در اين صورت گويا فرموده است : پناه بر خدا از كار عمر و شورايى كه تشكيل داد .
[ 521 ]
امام ( ع ) به صورت استفهام انكارى آغاز مشكلات را از هنگامى مىداند كه مردم به شكّ گرفتار شدند كه آيا ابو بكر در فضيلت مساوى على ( ع ) هست يا نيست ، امام ( ع ) از بروز چنين شكّى در ذهن مردم تعجّب مىكند و نتيجه چنين شكّى را اين مىداند كه آن بزرگوار را با پنج نفر ديگر اعضاى شورا مقايسه مىكنند و او را در منزلت و مقام و استحقاق خلافت همتاى آنها مىدانند .
فرموده است : لكنّى اسففت اذ اسفّوا و طرت اذ طاروا
اين كلام امام ( ع ) استعاره است براى تطبيق حال خود ، از لحاظ عدم تسلّط بر امور كه لزوماً براى حفظ وحدت جامعه مسلمين با خلفا در نمىافتاد ، با حال پرندهاى كه به اشاره ديگران پرواز مىكند يا مىنشيند .
فرموده است : فصغا رجل لضغنه
اين سخن اشاره به سعد بن ابى وقّاص است كه از امام كنارهگيرى كرد و يكى از افرادى بود كه پس از كشته شدن عثمان از بيعت با امام ( ع ) سر باز زد .
و سخن ديگر امام ( ع ) كه فرمود : مال الاخر لصهره ،
اشاره به عبد الرّحمن بن عوف است كه به دليل خويشاوندى سببى كه با عثمان داشت طرف او را گرفت ،
زيرا عبد الرّحمن بن عوف شوهر امّ كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط و او خواهر مادرى عثمان بود . و به روايتى امّ كلثوم دختر كريز است .
اين كه امام ( ع ) مىفرمايد : مع هن و هن ،
مقصود اين است كه گرايش عبد الرحمن به عثمان براى دامادى صرف نبود ، دلايل ديگرى نيز داشت . احتمال دارد كه اين امر به واسطه علاقه او به خلافت بوده باشد و اميدوار بود كه خلافت ( از طريق عثمان ) نهايتاً به او برسد يا غير اينها .
فرموده است : الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه .
مقصود از « ثالث القوم » عثمان است و مقصود از قيام فعاليّت عثمان براى به دست آوردن خلافت مىباشد و براى او حالى شبيه حال شتر را اثبات مىكند .
[ 522 ]
و براى او صفت « نفج الحضنين » را كه به معناى بالا آمدن دو پهلو بر اثر پرخورى است استعاره آورده است . نفج الحضنين كنايه از استعدادى است كه عثمان براى تصرّف در بيت المال مسلمين داشت و تلاشى است كه در اين زمينه مىكرد ،
چنان كه او را تشبيه كردهاند به شترى كه دو پهلويش بر اثر پرخورى بالا مىآيد . و بعضى گفتهاند « نفج الحضنين » كسى است كه از روى تكبّر باد به گلو مىاندازد .
جمله ديگرى كه امام فرمود : بين نثيله و معتلفه ، به اين معنى است كه عثمان در ميان علفزار و كثافتهاى آن ، روزگار مىگذراند و چنين زندگيى خاصّ چهارپايان است . وجه استعاره اين است : چنان كه شتر و اسب اهميّت زيادى به محلّ غذا خوردن و سرگين انداختن نمىدهند ، همچنين عثمان جز به خوشگذرانى و افراط در خوردن و آشاميدن و ديگر خواستههاى خودش و اقوامش به چيز ديگرى توجّه نداشت و امور مسلمين و مصالح آنها را در نظر نمىگرفت كه نتيجه اين كار را ديد .
فرموده است : و قام معه بنو ابيه يخضمون مال اللّه تعالى خضم الابل نبتة الرّبيع
فعل « يخضمون » در موضع حال قرار دارد و مقصود از « مال اللّه » بيت المال است و منظور امام ( ع ) در « بنى ابيه » ، بنى امية بن عبد شمس مىباشد و احتمال دارد كه مقصود امام ( ع ) تمام اقرباى عثمان باشد و بنى ابيه را از باب غلبه ذكور بر اناث آورده باشد . « خضم الابل » كنايه از توسعه زندگى آنها از بيت المال مسلمين به وسيله عثمان است و از بخششهاى بىجاى او مواردى به شرح زير نقل شده است :
1 به چهار نفر از قريش كه با دخترانش ازدواج كرده بودند چهار صد هزار دينار بخشيد .
2 وقتى كه افريقا فتح شد به مروان حكم صد هزار دينار و به روايتى يك پنجم افريقا را بخشيد .
[ 523 ]
3 از طرق مختلف روايت شده است كه ابو موسى اشعرى مال زيادى از بصره براى عثمان فرستاد و او ميان فرزندان و خانوادهاش تقسيم كرد . در اين هنگام زياد بن عبيد نوكر حرث بن كلات ثقفى در نزد عثمان بود ، وقتى اين كار را ديد گريه كرد . عثمان به وى گفت گريه نكن ، عمر براى رضاى خدا بيت المال را به اقوامش نمىداد و من براى رضاى خدا به خانواده و اقربايم مىبخشم .
4 روايت شده است كه عثمان حكم بن ابى العاص را مأمور جمع آورى صدقات قضاعه كرد كه بالغ بر سيصد هزار دينار شد و عثمان همه آنها را به حكم بن ابى العاص بخشيد .
5 ابو مخنف روايت كرده است كه عبد اللّه بن خالد بن اسيد از مكّه با عدّهاى بر عثمان وارد شدند . عثمان دستور داد كه سيصد هزار درهم به عبد اللّه بدهند و به هر يك از افرادى كه همراه او بودند نيز صد هزار دينار و اين دستور را به عبد اللّه بن ارقم كه رئيس بيت المال بود نوشت ، عبد اللّه ارقم اين مقدار را زياد دانست و نامه او را ردّ كرد . عثمان به او گفت چه چيز سبب شد كه نامه مرا رد كنى با اين كه تو خزانهدار من هستى ؟ عبد اللّه پاسخ داد من مسؤول بيت المال مسلمين هستم و نه خزانهدار تو ، و اگر خزانهدار تو بودم غلام تو بودم و من كار بيت المال مسلمين را هرگز براى تو انجام نمىدهم . سپس كليدهاى بيتالمال را آورد و بر منبر آويخت و عثمان كليدها را به نوكرش « نائل » سپرد .
واقدى روايت كرده كه پس از اين جريان عثمان به زيد بن ثابت امر كرد كه از بيت المال سيصد هزار درهم براى عبد اللّه بن ارقم ببرد . زيد بن ثابت با پول نزد عبد اللّه رفت و به او گفت : اى ابا محمد ، امير المؤمنين عثمان مرا نزد تو فرستاد و نظرش اين است كه ما تو را از تجارت بازداشتيم و تو وابستگان نيازمندى دارى ،
اين پول را بين آنها تقسيم ، و با آن زندگيت را تأمين كن عبد اللّه گفت من به تو نيازى ندارم ، من كار بيت المال را براى بخشش عثمان انجام ندادم ، علاوه بر اين
[ 524 ]
اگر اين مال از بيت المال است مزد من به اين مقدار نمىرسد و اگر از آن خود عثمان است من به وى نيازى ندارم .
خلاصه بخششهاى فراوان و كلان عثمان به اقوام و خويشانش در تاريخ مشهور است ، و امام ( ع ) خوردن بيت المال را به وسيله عثمان به خوردن گياه بهارى به وسيله شتر تشبيه كرده است . مناسبت تشبيه اين است كه چون شتر از خوردن علف بهارى لذّت مىبرد با حرص و ميل زياد آنها را مىخورد آن گونه كه دو پهلويش بالا مىآيد . پرخورى شتر به اين دليل است كه علف بهارى پس از خشك بودن طولانى زمين در زمستان ، فرا مىرسد ، علاوه بر اين علفها تازه و سر سبزند . فراوانى و خوش خورى اموال بيت المال به وسيله اقوام عثمان پس از يك فقر طولانى تشبيه شده است .
به شترى كه علف بهارى را با ميل و حرص پس از پشت سر گذاشتن زمستان خشك مىخورد . تمام گفتار امام در مذمّت و توبيخ آنهاست به آن خاطر كه حرامهاى خدا را مرتكب شدند و اين دليل عدم شايستگى آنها براى خلافت است .
فرموده است : الى أن انتكث فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته .
اين كلام امام ( ع ) اشاره به پيامدهاى كار عثمان است و كلمه « فتل » به معناى ريسمان محكم ، و در اين جا كنايه از استبداد و خودرأيى عثمان است ،
زيرا او در كارها با صحابه مشورت نمىكرد . همچنين كلمه « انتكاث » ، كنايه براى شكسته شدن استبداد به كار رفته كه نهايت استبداد ، فساد و هلاكت است .
اين كه امام ( ع ) فرمود : اجهز عليه عمله ، مجاز در افراد و تركيب است .
امّا مجاز در افراد بدين شرح است : كلمه « اجهاز » در حقيقت براى قتلى به كار مىرود كه مقتول پيش از قتل جراحت و خونريزى داشته باشد و چون عثمان پيش از قتل با نيزه يا شمشير زبانها مجروح شده است لفظ اجهاز را امام ( ع ) مجازا بر قتل عثمان اطلاق كرده است و اين مجاز در افراد است .
[ 525 ]
امّا مجاز در تركيب : اسناد دادن قتل به عمل عثمان ( يعنى قاتلش عملش مىباشد ) در حقيقت اين معنى را دارد كه عمل قتل از قاتلين صادر نشده است و عمل عثمان سبب قتل او شده است . بنابراين صحيح است كه اجهاز به سبب فاعلى نسبت داده شود ، يعنى همان چيزى كه مردم را بر كشتن او واداشت و اين از اقسام مجاز رايج است .
همچنين كلام امام ( ع ) كه فرمود : و كبّت به بطنته ، مجاز در اسناد و تركيب است زيرا به سر در آمدن ، در حقيقت به حيوان نسبت داده مىشود و چون عثمان كارهايى از قبيل تصرّف فراوان بيت المال انجام داد كه از آن به پرخورى تعبير شده است و مردم بر او خشمگين شدند . استمرار تصرّف بيت المال در مدت خلافت متزلزلشى به سوار متزلزلى شباهت داشت كه مىترسيد هر لحظه به سر در آيد . از جهت پرخورى شبيه اسبى بود كه هر لحظه انتظار به سر در آمدنش بود و به همين دليل نسبت به سر در آمدن به عثمان نسبت مجازى است .
فما راعنى الا و النّاس كعرف الضّبع الىّ ، ينثالون علىّ من كلّ جانب .
الىّ متعلق به اسم فاعل محذوف است و تقدير كلام مقبلون الىّ مىباشد . و فاعل فعل « راعنى » ، يا بنا به نظر علماى نحو كوفه جمله اسميّه است ، زيرا آنها مجاز مىدانند كه جمله فاعل واقع شود . يا مفهومى است كه جمله اسميّه بر آن دلالت داشته و آن را تفسير مىكند و تقدير جمله در اين صورت چنين است : فما راعنى الاّ اقبال النّاس الىّ ، و اين برابر نظر علماى نحو بصره است ، زيرا آنها جايز نمىدانند كه جمله فاعل قرار گيرد .
نظير كلام امام ( ع ) اين آيه شريفه است « ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَاَوُ الاياتِ لَيَسْجُنَنَّهُ حَتَّى حينٍ » [ 6 ] .
[ 6 ] سوره يوسف ( 12 ) : آيه ( 35 ) : و با آنكه دلايل روشن پاكدامنى و عصمت يوسف را ديدند باز چنين صلاح دانستند كه يوسف را چندى زندانى كنند .
[ 526 ]
در اين آيه شريفه به قول كوفيان جمله « ليسجننّه » فاعل است و به قول اهل بصره به تأويل مصدر مفهوم جمله ، فاعل است ) .
فعل « ينثالون » يا خبر دوّم است براى مبتدا يا حال است براى فعل « راعنى » و يا عاملى است كه در الىّ عمل كرده است .
تمام سخن امام ( ع ) اشارهاى است به ازدحام مردم بر او براى بيعت ، پس از كشته شدن عثمان . امام ( ع ) كثرت ازدحام و انبوهى مردم را براى بيعت به يال كفتار تشبيه كرده است و مناسبت تشبيه زيادى موى گردن كفتار است كه به صورت قائم و پشت سر هم قرار دارد و عرب به دليل انبوه بودن يال كفتار آن را عرف مىنامند . كيفيّت روآوردن مردم به آن حضرت و پياپى آمدن ايشان ، شباهت به يال كفتار پيدا كرده است .
فرموده است : حتّى لقد وطئ الحسنان و شقّ عطفاى
اين عبارت اشاره به نهايت ازدحام مردم در اطراف حضرت است و منظور از « حسنان » حسن و حسين فرزندان آن حضرت مىباشد و پاره شدن عباى حضرت به علّت فراوانى مردم در هنگام نشستن در اطراف آن حضرت به هنگام ايراد خطابه بوده است . به روايتى ديگر منظور از « شقّ » آزردگى بود كه در دو پهلوى حضرت ايجاد شد و يا اين كه پيراهنش به علّت ازدحام مردم كه در اطرافش نشسته بودند از دو طرف پاره شد .
به كار بردن لفظ « عطفين » براى دو طرف پيراهن اطلاق مجازى است به علاقه مجاور بودن آن با بدن انسان ، و از عادت عرب اين است كه فرمانروايانشان مانند همه مردم در هنگام خطابه زياد تشريفات قائل نمىشوند ، و ازدحام مردم يا براى ايجاد شادمانى در امام بود و يا به خاطر كم ظرفيّتى آنها .
سيّد مرتضى ( رضى ) حكايت كرده است كه ابا عمر محمّد بن عبد الواحد غلام ثعلب ، كلام امام ( ع ) را كه فرمود : وطئ الحسنان ، به دو انگشت پا تعبير كرده
[ 527 ]
است ، همچنان كه مشنفرىّ در شعر خود « حسن » را به اين معنى آورده است :
مهضومة الكشحين خرماء الحسن : [ 6 ] م نقل شده كه امير المؤمنين ( ع ) در آن روز به هنگام بيعت مانند نشستن رسول اللّه ( ص ) دو زانو نشسته بود كه به قرقضاء معروف بود و آن جمع كردن زانوها و زير بدن قرار دادن است ، چون مردم براى بيعت با آن حضرت تجمّع كرده بودند مزاحمت ايجاد كردند تا اين كه دو انگشت پاى حضرت آسيب ديد و پايين ردايش پاره شود و مراد حسن و حسين ( ع ) نيست زيرا كه آن دو مانند ديگر حاضران بزرگسال بودند . و اين نقل ، نقل اوّل را تأييد مىكند . امّا بايد دانست ،
اين كه امام ( ع ) حسن و حسين ( ع ) را قصد كرده باشد به معناى كل خطبه نزديكتر است .
فرموده است : مجتمعين حولى كر بيضة الغنم .
كلمه « مجتمعين » در اين عبارت مانند كلمات قبل امام ، حال است و عمل كننده در مجتمعين و كلمات حال قبلى يك فعل و يا به قولى دو فعل « وطئ » و « شقّ » است . امام ( ع ) اجتماع مردم را در اطراف خود به گلّه گوسفند تشبيه كرده است و وجه تشبيه روشن است . احتمال دارد كه حضرت در وجه تشبيه علاوه بر ازدحام معانى ديگرى نيز در نظر گرفته باشد و آن اين كه مردم را به دليل ندانستن اين كه چه چيز را بايد كجا قرار داد ، و كمى درك و عدم رعايت ادب آنها را به گوسفند تشبيه كرده باشد و عرب گوسفند را به كم فهمى و كم هوشى توصيف مىكند .
فرموده است : فلمّا نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و فسق اخرون
مقصود امام ( ع ) از « ناكثين » طلحه و زبير است ، چه آنها با امام ( ع ) بيعت
[ 6 ] م هر دو ران لاغر و هر دو شصت پا آزرده شده است .
[ 528 ]
كردند و با راه اندازى جنگ جمل بيعتشان را شكستند و همچنين كسانى كه از طلحه و زبير پيروى كردند جزو ناكثين مىباشند . و مراد امام ( ع ) از مارقين ،
خوارج و از قاسطين و فاسقين ، اصحاب معاويه مىباشند و اين اسمها ( ناكثين ،
مارقين و قاسطين ) قبلاً به وسيله پيامبر ( ص ) بيان شده هنگامى كه آن حضرت به امام ( ع ) خبر داد كه بزودى بعد از من با ناكثين و مارقين و قاسطين خواهى جنگيد . و اين كه امام ( ع ) خوارج را با كلمه ( مروق ) توصيف كرده است براى اين است كه ( مروق ) عبارت از پرتاب تير و خروج آن از كمان است ، و چون خوارج در آغاز در جاده حق بودند و سپس ، به گمان خودشان ، در طلب حق مبالغه كردند تا آنجا كه از حق دور شدند ، و به اين دليل استعاره آوردن لفظ مروق به خاطر مشابهت ، زيباست .
پيامبر ( ص ) از آنها به همين لفظ خبر داده بود ، آنجا كه فرمود : يمرقون من الدّين كما يمرق السّهم من الرّمية ، ( از دين چنان كه تير از كمان خارج شود خارج مىشوند ) .
و امّا توصيف اهل شام به فاسقان براى اين است كه مفهوم فسق يا قسط خروج از راه و روش حق است و اينان چنين بودند به اين دليل كه از اطاعت و فرمان حضرت على ( ع ) خارج شدند و اطلاق يكى از دو لفظ قاسط ، يا فاسق به همين اعتبار است .
فرموده است : كانّهم لم يسمعوا كلام اللّه يقول « تلك الدّار الاخرة نجعلها للّذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتّقين
اين كلام امام ( ع ) تذكّرى است به هر سه طايفه ناكثين ، قاسطين و مارقين و هر كس كه احتمالاً تصوّر مىكند حق در روش آنهاست و با اين تصوّر با امام ( ع ) مخالفت كرده و جنگ به راه مىانداختند . جنگ راه انداختن آنها به خاطر برترىجويى بود كه در امور دنيا طالب آن بودند و همين برترى جويى
[ 529 ]
موجب كوشش آنها در جهت فساد در زمين و كنارهگيرى آنها از آخرت مىشد .
سخن امام ( ع ) بهانه جويى روز قيامت آنها را از ميان مىبرد كه نگويند ما از حق غافل بوديم و اگر اين آيه را مىشنيديم آن را مىپذيرفتيم و مرتكب اين اعمال نمىشديم .
عمل مخالفان امام ( ع ) چنان بود كه گويا كلام خدا را نشنيدهاند ( نقيض تالى ) و با اين حالت مخالفت با امام ( ع ) را جايز مىدانستند ( نقيض متّصله ) .
امام ( ع ) با كلام خود عذر آنها را به مسخره مىگيرد و در حقيقت بيان مىدارد اين گروهها براى آنچه انجام مىدهند عذرى ندارند ، و سپس عذر آنها را تكذيب كرده ، نتيجهاى را كه از قضيّه شرطيّه متّصله مىگرفتند باطل مىكند و با سوگندى كه به خدا ياد مىكند بطلان نظر آنها را تأكيد مىنمايد ، آنجا كه مىفرمايد :
بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها و لكنّه حليت الدّنيا فى اعينهم : « سوگند به خدا آنها كلام خدا را شنيده و فرا گرفتهاند ولى دنيا در پيش چشمشان جلوه كرده است . » توضيح سخن امام ( ع ) اين است كه صرف نشنيدن كلام خدا دليل بر مخالفت نمىشود ، بلكه مخالفت آنها به خاطر دنيا خواهى آنهاست نه به خاطر نشنيدن كلام خدا . و وقتى دنيا خواهى باشد صرف شنيدن كلام خدا سبب عدم مخالفت نمىشود و همين دنيا خواهى دليل كارهايى است كه انجام دادند .
فرموده است : اما و الّذى خلق الحبّة و برء النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء الى آخر .
امام ( ع ) شرح حال خلفاى سه گانه و شكايت و تظلّم در امر خلافت و نكوهش شورا و پيامدى را كه موجب شد امام ( ع ) از حدّ خود پايين بيايد و در رديف افراد ديگر شورا قرار گيرد توضيح داده سپس به بيان دلايلى مىپردازد كه موجب پذيرفتن خلافت ، پس از ردّ آن ، شد و سخن خود را با سوگندى عظيم و
[ 530 ]
دو صفت بارز حق تعالى كه ، فالق الحبّة و بارى النسمة ، است آغاز مىكند .
صفت اوّل يعنى « فالق الحبّة » در قرآن كريم آمده است : فالِقُ الحَبِّ وَ النّوى دليل اين كه امام ( ع ) خداوند را با « فالق الحبّه » و « بارئ النسمه » توصيف و تعظيم كرده آن است كه اين دو نشانه عظمت خداست ، زيرا بيان كننده لطف آفرينش است و با كوچكى حجم ، اسرار فراوانى از حكمت و تازگيهايى از صنع كه نشانه آفريننده حكيم مىباشد دارا مىباشند .
براى فالق الحبّ دو معنى نقل كردهاند به شرح زير :
1 ابن عباس و ضحّاك گفتهاند : « فالق الحبّ » يعنى خالق دانه ، بنابراين معناى سخن امام ( ع ) كه فرمود : فلق الحبّه ، همانند گفتار ديگر امام ( ع ) است كه فرمود : فطر الخلائق بقدرته .
2 آنچه جمهور مفسّران گفتهاند اين است كه « فلق حبّه » شكافى است كه در وسط دانه قرار دارد . توضيح سخن مفسّران اين است كه چون نهايت كمال دانه گندم آن است كه بوته با ثمر شود به طورى كه براى حيوانات مفيد باشد ،
خداوند در وسط آن شكافى قرار داده است ، تا وقتى در زمين مرطوب قرار گيرد و مدّتى بر آن بگذرد ، از قسمت بالاى شكاف دانه ، ساقه گياه به سمت هوا رشد كند و از قسمت پايين شكاف دانه ريشه آن به زمين فرو رود و ماده لازم را براى گياه جذب كند و در اين رويش و پويش تازگيهايى از حكمت به شرح زير است كه گواه بر وجود صانع حكيم و مدبّر است :
اوّل اگر طبيعت اين دانه چنين است كه از عمق زمين به سمت بالا رشد كند ، پس چگونه است كه هم به سمت بالا و هم به سمت پايين رشد مىكند ؟
چون دو امر متضاد از يك دانه ظاهر مىشود مىفهميم كه اين كار تنها از طبيعت سر نمىزند ، بلكه مقتضاى حكمت الهى است .
دوّم ما در اطراف ريشههاى گياه نهايت ظرافت و لطافت را مىبينيم كه
[ 531 ]
اگر آنها را با كمترين نيرو بفشرى آب مىشوند ، در عين حال با همين لطافت قادرند زمين سخت را بشكافند و در لابلا و دل سنگها نفوذ كنند . وجود اين نيروى شديد در اين اجرام لطيف و ضعيف ناگزير بايد به تقدير خداوند عزيز و حكيم باشد .
سوّم طبايع چهارگانه در يك ميوه وجود دارد ، مانند ترنج كه پوستش گرم و خشك ، گوشتش سرد و تر ، ترشى آن خشك و سرد ، و دانه آن گرم و خشك است . پيدايش اين طبايع متضاد از يك ميوه ناگزير بايد به دستور خداوند حكيم باشد .
چهارم هر گاه در يكى از برگهاى درختى كه از يك دانه به وجود آمده است بنگرى در آن خط مستقيمى را مانند نخاع بدن انسان مىبينى كه مرتّب از آن انشعابى جدا مىشود و از آن انشعاب ، انشعاب ديگرى تا به آن حد مىرسد كه انشعابات ، با چشم ديده نمىشود ، اقتضاى حكمت الهى اين است كه قوّه جاذبه اين برگها را قوت ببخشد تا بتواند اجزاى لطيف زمين را از اين مجراى تنگ جذب كند . هر گاه به عنايت خداوند سبحان در چگونگى يك برگ واقف شدى خواهى دانست كه عنايت خداوند در تمام درخت كاملتر است و البتّه عنايت خداوند در تمام گياهان كاملترين است ، پس از اين كه دانستى تمام گياهان براى استفاده حيوانات آفريده شده خواهى دانست كه عنايت خداوند در خلق حيوانات كاملتر است و وقتى دانستى كه آفريدن حيوانات براى انسان است ، خواهى دانست كه انسان نزد خداوند پر ارزشترين مخلوقات عالم است كه خداوند او را از هر نظر گرامى داشته ، همچنان كه فرموده است : و لقد كرمنا بنى آدم . . . و نيز در باب اكرام به وى فرموده است : وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمت اللّه لا تحصوها .
براى دريافت معناى « نسمة » لازم است كه عجايب صنع خدا را در بدن
[ 532 ]
انسان در كتب تشريح مطالعه كنى و ما به بخشى از آنها در خطبه اوّل اشاره كرديم . پس از دانستن مطالب فوق امام ( ع ) از جمله دلايل پذيرفتن خلافت سه چيز را نام مىبرد :
1 حضور جمعيّت فراوان براى بيعت با آن حضرت .
2 دليلى براى ترك قيام نمىديد ، زيرا به ظاهر حجّت بر او تمام بود و ياور براى طلب حق وجود داشت .
3 عهدى كه خداوند از علما گرفته است كه منكرات را بر طرف سازند و ظالمان را نابودكنند و با داشتن قدرت ستمها را از ريشه بر كنند .
تحقّق دو دليل اوّل شرط تحقّق دليل سوّم است ، زيرا با بيعت نكردن مردم با امام و نبودن ياور ، منكرات از بين نمىرود ( و ستمگر سركوب نمىشود ) .
امام ( ع ) « كظّهء » ظالم را كنايه از قدرت ظالم ، « و سغب » مظلوم را كنايه از شدّت مظلوميّت او آورده است .
فرموده است : لا لقيت حبلها على غاربها
اين جمله وصفى از اوصاف ناقه است كه امام ( ع ) براى خلافت يا امّت استعاره آورده و كنايه از اين است كه اگر براى دفع ظلم نبود همان گونه كه در ابتدا خلافت را رها ساخته بود اكنون نيز رها مىساخت . چون كلمه غارب به صورت استعاره در عبارت آمده است امام ( ع ) لفظ حبل را ( ريسمان ) بر آن اطلاق و استعاره را ترشيحيّه فرموده است . اين جمله را در اصل براى ناقه به كار مىبرند ، آنگاه كه مهارش را بر گردنش افكنده و براى چرا رهايش كنند .
فرموده است : و لسقيت آخرها بكأس اوّلها
امام ( ع ) عبارت « سقى » را نيز ، براى ترك خلافت ، استعاره بكار برده و با لفظ « كأس » آن را ترشيح كرده است . مناسبت استعاره اين است كه نوشيدن با جام غالباً لازمهاش وجود مستى و غفلت و بىخبرى بوده است ، ( وادار كردن
[ 533 ]
امام ( ع ) ) به اعراض از خلافت در آغاز موجب واقع شدن مردم در حالتى شد كه امام ( ع ) آن را طخية عمياء ناميد و اين موجب سرگردانى بسيارى از مردم و گمراهى آنان گرديد و حالتى شبيه مستان ، بلكه بدتر از آن پيدا كردند . بنابراين شايسته و زيباست كه امام ( ع ) ترك خلافت را به نوشاندن با جام تعبير كرده است .
فرموده است : و لا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عطفة عنز
اين جمله عطف به جمله ما قبل است و از آن فهميده مىشود كه امام ( ع ) طالب دنيا بوده و دنيا در نزد آن حضرت ارزشى داشته است ولى نه به خاطر خود دنيا و طمع در خلافت به دليل خلافت ، بلكه براى نظام بخشيدن به خلق و اجراى امورشان بر قانون عدالت ، همان گونه كه خداوند از علما براى اجراى اين امور پيمان گرفته است چنان كه حضرت اشاره فرمود .
كلام امام ( ع ) به صورت قضيّه شرطيّه متّصله آمده است . بدين توضيح كه اگر حضور حاضران نبود و كسى بر ياورى حق قيام نمىكرد ، و خداوند از علما بر انكار منكرات ، با داشتن قدرت ، پيمان نمىگرفت خلافت را چنان كه اوّل رها كردم اكنون نيز كنار مىگذاشتم در آن صورت مىديديد كه دنياى شما در نزد من به اندازه آب بينى بز هم ارزش نداشت .
و امّا درباره داستان مربوط به اين خطبه كه مردى از اهل سواد ،
سواد عراق ، در حال ايراد خطبه به امام ( ع ) نامهاى داد ابو الحسن كيدرى گفته است :
در كتب قديم ديدهام كه در نامهاى كه آن مرد به امام ( ع ) داد تعدادى سؤال نوشته شده بود و از حضرت جواب مىخواست به شرح زير :
1 چه حيوانى است كه از شكم حيوانى بيرون آمد و ميان آنها نسبتى نبود ؟ امام ( ع ) جواب داد : يونس بن متى كه از شكم ماهى در آمد .
2 آن چيست كه اندك آن حلال بود و زياد آن حرام ؟ امام ( ع ) فرمود : رود
[ 534 ]
طالوت ، كه خداوند فرمود : « اِلاّ مَنِ اغْتَرفَ غُرْفَةً بِيَدِه » [ 7 ] 3 آن كدام عبادت است كه اگر كسى انجام دهد يا ندهد مستوجب عقوبت مىشود ؟ امام ( ع ) فرمود : نماز در حال مستى .
4 آن كدام پرنده است كه جوجه و مادر ندارد ؟ امام ( ع ) فرمود مرغ حضرت عيسى ( ع ) است كه خداوند مىفرمايد : « وَ اذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّينِ كَهَيْئَةَ الطَّيْرِ باِذْنى فَتَتْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِاِذْنى » [ 8 ] 5 مردى هزار درهم قرض دارد و هزار درهم ، هم نقد دارد . شخصى ضمانت او را مىكند و يك سال از آن مىگذرد ، زكات هزار درهم به عهده ضامن است يا بدهكار ؟
امام ( ع ) جواب داد ، اگر به اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده بدهكار است و اگر بدون اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده ضامن است .
6 جماعتى به حج رفتند و در خانهاى از خانههاى مكّه فرود آمدند كه كبوترانى در آن خانه بودند و يكى از آنها ( موقع خروج از منزل ) در را بست و پيش از آن كه به خانه بازگردند كبوتران از تشنگى مردند ، كفّاره بر كداميك از آنها واجب است ؟
امام ( ع ) پاسخ دادند : بر كسى كه در را بسته و كبوتران را از خانه بيرون نكرده و بر ايشان آب نگذاشته است .
7 چهار نفر در يك مجلس به زنا كردن مردى شهادت مىدهند . حاكم
[ 7 ] بقره ( 2 ) : آيه ( 249 ) : وقتى كه طالوت به جنگ جالوت مىرفت سپاهيان او بسختى تشنه بودند و به رودى رسيدند . خداوند سپاهيان او را به تحمّل سختيها امتحان كرد و فرمود هر كس جز يك مشت ، آب نخورد .
همه آب فراوان خوردند جز اندكى .
[ 8 ] سوره مائده ( 5 ) : آيه ( 110 ) : هنگامى كه از گل شكل مرغى به امر من ساخته و در آن دميدى تا به امر من مرغى شد .
[ 535 ]
دستور رجم او را صادر مىكند ، يكى از آن چهار نفر شاهد ، در سنگسار زانى شركت مىكند و سه نفر ديگر شركت نمىكنند ، پس از بازگشت از سنگسار كردن ، آن مرد شاهد قبل از آن كه زانى بميرد از شهادت خود باز مىگردد و سه نفر ديگر بعد از مرگ زانى از شهادتشان بر مىگردند . ديه اين مرد بر كيست ؟
امام ( ع ) فرموده : بر آن مرد شاهد كه در سنگسار شركت كرده و ديگر افراد سنگسار كننده .
8 دو نفر يهودى به مسلمان شدن يك يهودى شهادت مىدهند ، آيا شهادتشان قبول است ؟ امام ( ع ) فرمود شهادتشان پذيرفته نيست زيرا يهود تغيير دادن دين خدا و گواهى دادن به ناحق را جايز مىدانند .
9 دو نفر نصرانى شهادت مىدهند كه يك فرد نصرانى ، يا يهودى ، يا مجوسى مسلمان شده است شهادت اين دو نفر چگونه است ؟
امام ( ع ) فرمود شهادت آنها به دليل فرموده خداوند متعال كه مىفرمايد :
« وَ لَتَجِدَنَّ اَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا انَّا نَصارى » [ 9 ] قابل قبول است ، آن كه از عبادت تكبّر نكند شهادت دروغ نمىدهد .
10 كسى دست ديگرى را قطع مىكند و چهار نفر شاهد در محضر حاكم بر قطع دست شهادت مىدهند و نيز شهادت مىدهند كسى كه دستش قطع شده زناى محصنه انجام داده است . حاكم تصميم مىگيرد مرد زناكار را رجم كند امّا او قبل از سنگسار شدن مىميرد ، آيا ديه دست او بر قطع كننده واجب است ؟
امام ( ع ) فرمود تنها ديه دست بر كسى كه دست را قطع كرده لازم است .
امّا اگر شهادت دهند كه دزدى كرده به ميزانى كه موجب حدّ مىشود ، ديه دست او بر قطع كننده آن واجب نيست . خدا از همه داناتر است .
[ 9 ] سوره مائده ( 5 ) : آيه ( 82 ) : مسيحيان را نزديكترين كسان به مؤمنان مىيابى همانها كه مىگويند ما نصرانى هستيم .