جستجو

ریشچه
ریش بچه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به ریش بچه شود.
ریش کشان
در حال کشیدن ریش . (یادداشت مولف ): پیادگان قاضی وی را ریش کشان به محکمه بردند. (یادداشت مولف ):
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید یکی را به جنگ.

؟

ریشه
طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ).
  • طره دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه گلیم . ریشه کلاغی . ریشه دستمال . آنچه رشته رشته و تارتار آویزد از کار فرش و جز آن زینت را. شمله دستار. علاقه دستار. فش دستار. دنبوقه دستار. (یادداشت مولف ). کناره بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ردا. ریشه مقنعه . ریشه دستار. (آنندراج ):
    تا تو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
    بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش .

    کسایی .

  • ریسن
    همان رسن معروف است . (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به رسن شود.
    ریش برآوردن
    دارای ریش شدن . صاحب ریش گشتن . (ناظم الاطباء). خط برآوردن . (آنندراج ):
    امید که آن نوخط ما ریش برآرد.

    بیدل (از آنندراج ).

    ریش خاریدن
    کنایه از رنج و تعب کشیدن . (از مجموعه مترادفات ص 181). کنایه از رنج بیفایده کشیدن . (آنندراج ).
  • تردید و نگرانی و اضطراب خاطر نمودن:
    گفت اگر پند پذیری برو و ریش مخار.

    انوری (از آنندراج ).

  • ریش کن
    آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نامراد و محروم . (ناظم الاطباء):
    از هر کنار مشرق عرض تجلی اش
    مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد.

    زلالی خوانساری (از آنندراج ).

    ریشه پاییان
    ریشه پایان . جانوران تک یاخته که ریشه های بسیار دارند. (لغات فرهنگستان ). رجوع به ریشه پایان در جانورشناسی سیستماتیک ج 1 ص 38 و 40 شود.
    ریسندگی
    عمل رشتن و ریسیدن . بافندگی : کارخانه ریسندگی و بافندگی . (یادداشت مولف ).
    ریش بز
    لحیةالتیس . موی چانه بز.
  • گیاهی که آن را شنگ و به تازی لحیةالتیس گویند . (ناظم الاطباء). لحیةالتیس و آن گیاهی است . (منتهی الارب ). گیاهی است خوردنی و آن را شنگ خوانند و اقسامی دارد، به نام اُرمَک ، علد. و غیره ، که در کوهستانهای خشک و کویرهای ایران هست . (یادداشت مولف ). گیاهی از تیره چتریان که جزو گونه های قرصعنه است . لحیةالمعزی . کچی صقالی . (فرهنگ فارسی معین ).
  • درختچه ای از تیره گنتاسه از رده بازدانگان جزو تیره های نزدیک به مخروطیان که شکل ظاهری اش شبیه به گیاه دم اسب است . گیاهی است همیشه سبز پرشاخه و پرانشعاب . دنیز اوزومی . (فرهنگ فارسی معین ).
  • ریشخند
    سخره . (شرفنامه منیری ). کنایه از سخریه و استهزاء. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). استهزاء و تمسخر. (غیاث اللغات ). فسوس . افسوس . خنده به استهزاء. (یادداشت مولف ):
    چرخ داند که ریشخند است این
    نه چون آن ریش گاو کون خر است .

    انوری .

    ریش کندن
    برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن .
  • تشویش بیفایده کشیدن . (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان ). کنایه از رنج و محنت بیفایده کشیدن است . (از آنندراج ):
    مادر به کره گفت برو بیهده مگوی
    تو کار خویش کن که همه ریش می کنند.

    سنایی .

  • ریشه پرداز
    اصلاح کننده ریشه . (آنندراج ):
    به باغش دهد ریشه پرداز تاک
    دو کف آبرو بهر یک مشت خاک .

    ملا طغرا (از آنندراج ).

    ریسنده
    آنکه می ریسد و رشته می سازد. (ناظم الاطباء). عصاب (منتهی الارب ): غازلة; زن ریسنده . (منتهی الارب ).
    ریش بز خالدار
    شنگ. الاله شنگ. اذناب الخیل . لحیةالتیس . ریش بز. (یادداشت مولف ).
    ریشخند کردن
    تمسخر کردن . استهزا و مسخره نمودن . (ناظم الاطباء). استهزاء کردن . مسخره کردن . تمسخر نمودن . دست انداختن . (یادداشت مولف ):
    آتشی کآب را بلند کند
    بر تن خویش ریشخند کند.

    سنایی .

    ریش گاو
    مردم احمق و ابله و طامع و صاحب آمال و آرزوهای دور و دراز، مانند کسی که همه روزه صبح از خانه خود به درآید به امید اینکه در راه گنجی یابد و چنین و چنان کند. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). احمق. (شرفنامه منیری ). احمق و ابله . خام طمع. مسخره . (غیاث اللغات ). مردی از دیگری پرسید ریش گاو کیست ؟ گفت آنکه از بام تا شام در کوی و برزن گرددبه امید آنکه نقدی در راه یابد. گفت ای رفیق پس تا من بوده ام ریش گاو بوده ام . (امثال و حکم دهخدا) (آنندراج ) (از برهان ). برابر کون خر باشد و آن چنان بود که دایم خیال های محال کند. (از فرهنگ خطی ):
    در آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
    مرا بنام همه ریش گاو خواند پدر.

    مسعودسعد.

    ریشه تاب
    آنکه ریشه ها و طره های پرده و جامه را بتابد.
  • هَدّاب . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (از دهار). فتال . (دهار) (مهذب الاسماء). ریسمان تاب .
  • ریسه
    رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن : کَلْوَند; یک ریسه انجیر. کلونده ; یک ریسه جوزقند. (یادداشت مولف ).
    -بادریسه ; بادریس . فلکه گلوی دوک:
    گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
    آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.

    لبیبی .

    ریش بزی
    آنکه ریش تنک و نوک تیز دارد مثل ریش بز.