جستجو

تیزبینائی
دوربینی و حدت بصر. (ناظم الاطباء).
  • فراست . ذکاوت . رجوع به تیزبینی شود.
  • تیزدهان
    سخن آور و دارای بلاغت . (ناظم الاطباء). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
    تیزقلم
    جلدنویس . (آنندراج ) (ناظم الاطباء):
    عرفی همه لافی به دعا تیزقلم شو
    بشتاب که میدان بشودتنگ قلم را.

    ؟ (آنندراج ).

    تیزبینی
    دقت . کنجکاوی . (فرهنگ فارسی معین ): رسول هندوان او را هدیه های بسیار آورده بود تبع اندران ظرایفها خیره مانده بود و گفت این همه ازهندوستان خیزد؟ رسول دریافت و به تیزبینی گفت از زمین چین آوردند بیشتر. (مجمل التواریخ و القصص ). و بعد مدتی شاه را به تیزبینی آن معلوم گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
    تیزچنگال
    تیزچنگل . تیزچنگ:
    چنان اندیشد او از دشمن خویش
    چو باز تیزچنگال از کراکا.

    دقیقی .

    تیزدیدار
    باریک بین . دقیق. در بیت زیر شعرشناس:
    گرچه در شعر تیزدیدار است
    از من افزون نباشدش دیدار.

    مسعودسعد.

    تیزگونه
    سوداوی . عصبی . تندخوی . (حاشیه برهان چ معین ): منصوربن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه گفت : ما سرای و جماع از خراسان نیاورده ایم و مال کم از آن نستانیم که بیستگانی ما باشد. (تاریخ سیستان از حاشیه برهان ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
    تیزپا
    سریعالسیر و تندرو. (ناظم الاطباء). تیزپای . که در رفتن سریع است . تیزرو. که بشتاب رود. سریع در رفتار. که تند رود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزرفتار:
    گراینده دو تیزپای نوند
    همان شست بدخواه کردش به بند.

    فردوسی .

    تیزچنگی
    استواری پنجه و تندی چنگال . (ناظم الاطباء):
    به تیزچنگی نباش را همی مانی
    به پنجه پنج کن این سود و گور تازه بجوی .

    سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

    تیز راندن
    راندن با شتاب . سخت سریع راندن:
    چو بشنید فرمانبران را بخواند
    سوی طیسفون تیز لشکر براند.

    فردوسی .

    تیزکار
    چست و چابک و جلدکار. (ناظم الاطباء).
    تیزگویا
    تیزگفتار. که سخن تند گوید. درشت سخن:
    ز جنگآوران تیزگویا مباد
    چو باشد دهد بی گمان سر بباد.

    فردوسی .

    تیزخاطر
    ذکی . فطن (مرد). فطنة (زن ). ذکیة. شهم . سبک فهم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
    تیزرانی
    سرعت در رفتار. تندی کردن در رفتار:
    اگر همچنین تیزرانی کنند
    به یک روز دیگر بدینجا رسند.

    فردوسی .

    تیزکاری
    تندی . تندخویی: برادر کیخسرو، فرود، کشته شد از تیزکاری طوس . (مجمل التواریخ و القصص ص 47).
    تیزمزاج
    تندخوی . (ناظم الاطباء).
    تیزمغز
    کنایه از مردم تند و تیز است که زود از جا درآیند. (برهان ). تندخوی و گستاخ . (ناظم الاطباء). مرد تند و تیز که زود از جا دررود. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مردم تند و کم حوصله باشد. (انجمن آرا):
    ور ایدون که داور بود تیزمغز
    نیاید ز گفتار او کار نغز.

    فردوسی .

    تیزی دادن
    برندگی و تندی دادن . لبه یا نوک چیزی را:
    سوهان فلک تا گل عدل تو شکفته ست
    تیزی نتواند که دهد خار ستم را.

    انوری (از آنندراج ).

    تیسفون
    پهلوی «ته سی فون » . (شهرستانهای ایران ، مارکوارت ص 60). معرب آن طیسفون . (معجم البلدان ). تیسفون پایتخت دولت شاهنشاهی و مقر شاهنشاه ایران در عهد ساسانی بود. تیسفون به معنی خاص نام شهری عمده از مجموعه شهرهایی بود که آنها را به زبان سریانی ماحوزه و ملقب به ملکا (یعنی شهرهای پادشاه ) و گاهی مذیناتا یا مذینه (شهرها) میخواندند. عرب این لفظ را به المدائن تعبیر کرده است . چنین حدس زده میشود که مجموع این شهرها را به زبان پهلوی شهرستان میخوانده اند و ظاهراً کلمات سامی مذکور ترجمه آن است . در قرن آخر دولت ساسانیان مداین شامل هفت شهر بود: شهر تیسفون . شهر رومگان . شهر وه اردشیر. (سلوکیه ). درزنیدان . ولاشاباذ. محله اسپانیر. محله ماحوزا. (حاشیه برهان چ معین ). رجوع به ایران باستان ج 3 و طیسفون در همین لغت نامه و دایرة المعارف فارسی شود.
    تیشه زن
    معروف . (آنندراج ). نجار:
    تیشه زن اندر هنر آموختن
    تخته نسازد ز پی سوختن .

    میرخسرو (از آنندراج ).