جستجو
کد : DK-96664     

ذات النطاقین


لقب اسماء بنت ابی بکر زوجه زبیربن عوام و مادر عبداللّه بن زبیر و عروةبن الزبیر. تاریخ بیهقی پس از شرح قتل حسنک وزیر که در آن داد سخن داده است گوید: چون عبداللّه زبیر رضی اللّه عنهما بخلافت بنشست به مکه ،و حجاز و عراق او را صافی شد و مُصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت ، عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدت او داشت ، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته به مکه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است ، حجاج با لشکر بیامد و با عبداللّه جنگ پیوست ، و مکه حصار شد، و عبداللّه مسجد مکه را حصار گرفت ، و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد، و سنگ می انداختند تا یک رکن را فرودآوردند، عبداللّه چون کارش سخت تنگ شد از جنگ به ایستاد، و حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است ، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی ،بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا به شام فرستم بی بند عزیزاً و مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد، تادر حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبداللّه گفت تا در این بیندیشم . آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد، بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر بوبکر صدیق بود رضی اللّه عنه - و همه حالها با وی بگفت ، اسماء زمانی اندیشید پس گفت : ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت به خدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است . گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوام بوده است و جدت از سوی من بوبکر صدیق رضی اللّه عنه و نگاه کن که حسین علی رضی اللّه عنهما چه کرد، او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیداللّه تن درنداد. گفت ای مادر من هم برینم که تومی گوئی ، اما رای و دل تو خواستم که بدانم در این کار، اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت ، اما می اندیشم که چون کشته شوم مُثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست بازکردن دردش نیاید. عبداللّه همه شب نماز کرد و قرآن خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست - و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون او نکرده است - و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می کرد و بغلگاه می دوخت و می گفت «دندان افشار با این فاسقان » چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداللّه بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمائید، همگان رویها بوی نمودند عبداللّه این بیت بگفت ، شعر:
اِنی اذااعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثم ینکر.
چون بجنگجای رسیدند بایستادند. روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اُردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قِنسرین را برابر در بنوسهم ، و حجاج و طارقبن عمر و با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند. عبداللّه زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیر لوطبتم لی نفسا عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا (1) عن آخرنا و ما صحبنا عاراً (1) اما بعد یا آل الزبیر فلایرعُکم وقعُ السیوف فانی لم احضر موطنا قط الا (2) ارتثثت فیه بین القتلی (2) و ما اجد (3) من دواء جراحها (3) اشدُ مما اجد من الم وقعها صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم ، لااعلم امرءَ منکم کسر سیفه و استبقی نفسه ، فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمراءة اعزل . غضوا ابصارکم و لیشغل کل امری قرنه و لایلهینکم السوال عنی ولایقولن احد این عبداللّه بن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول ، ثم قال ، شعر:
ابی لابن سلمی انه غیر خالد
مُلاقی المنایا ای صرف تیمما
فلست بمبتاع الحیوة بسبة
و لامرتق من خشیةالموت سلما.
پس گفت بسم اللّه ، هان ای آزادمردان حمله برید، و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب ، و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جان را میزدند، و جنگ سخت شد، و دشمنان بسیار بودند عبداللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجاج افکند، و نزدیک بود که هزیمت شدندی حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند، و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و بایکدیگر درآویختند در این درآویختن عبداللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی وی فرودوید. آواز داد و گفت :
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومُنا
ولکن علی اقدامنا تقطرُالدَما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبداللّه چون دید بانگ کرد که «امیرالمومنین را بکشتند» و دشمنان وی را نمی شناختند که روی پوشیده داشت ، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبداللّه است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش ، رضی اللّه عنه ، و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند، او سجده کرد، و بانگ برآمد که عبداللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند، و سر عبداللّه زبیر رضی اللّه عنهما را بنزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا جثه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا للّه و انا الیه راجعون اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسه بوبکر صدیق رضی اللّه عنهما بودی . و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند، گفت «سبحان اللّه العظیم ! اگر عایشه ام المومنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی ، این است جگرو صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانیدگذرانید تا خود چه گوید»، پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش [ است ]، روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت «گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند؟ » و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداللّه را فروگرفتند و دفن کردند. و این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست ، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را درجهان یاران بودند بزرگتر از وی ، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود پس شگفت داشته نیاید، و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی صص 189-193).
ابن حجر در الاصابة گوید:اسماء، مادر عبداللّه بن الزبیربن العوام التیمیة. دختر ابی بکر الصدیق. مادر او قتلة یا قتیلة بنت عبدالعزی قرشیه است از بنی عامربن لوی . او قدیماً به مکه اسلام آورد. و ابن اسحاق گوید پس از هفده تن . و زبیر العوام او را بزنی گرفت و آنگاه که بعبداللّه آبستن بود هجرت کرد و بقباء بزائید و تا آنگاه که پسرش را به خلافت برداشتند بزیست و تا گاه قتل پسر خویش ببود و کمی پس از قتل فرزند درگذشت . و او لقب ذات النطاقین داشت .
ابوعمر گوید این لقب رسول خدا صلوات اللّه علیه به وی داد چه او در آن وقت که پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم عزیمت هجرت فرمود سفره ای تهیه کرد و چیزی بایست تا سفره در وی بندد وی خمار خویش بدو نیم کرد و به نیمی سفره را استوار کرد و نیمه دیگر را میان بند ساخت . و گوید ابن اسحاق و بعض دیگر این گفتند... و ابن سعد از ابواسامه و او از هشام عروة و او از پدر خویش و فاطمة بنت المنذر از اسماء ما را خبر دادند که گفت سفره ای برای رسول علیه السلام آنگاه که قصد هجرت به مدینه فرمود درخانه ابوبکر مهیا ساختم و چیزی برای بستن سفره و آویختن مشک نیافتم به ابی بکر گفتم چیزی جز میان بند خویش نمی یابم گفت بدو نیم کن و بیکی مشک آویز و با دیگری سفره را استوار ساز. و سند او صحیح است . و هم بدین سند از عروه و او از اسماء روایت کند که بدان هنگام که زبیر مرا بزنی کرد در روی زمین جز اسبی هیچ نداشت نه مالی و نه مملوکی و نه چیزی دیگر و من اسب او را علف میدادم و کارهای دیگر نیز بر عهده من بود و استخوان خرما نیز من از ارض زبیر می آوردم و برای شترآبکش می کوفتم تا آنگاه که ابی بکر ما را خادمی فرستاد و از آن پس خدمت اسب به او محول داشتیم . زبیربن بکار گوید: پیغامبر صلوات اللّه علیه بدو فرمود ترا به بهشت بجای این میان بند دو میان بند دهم و از اینرو به اوذات النطاقین یعنی صاحب دو کمر گفتند. و او را از رسول اکرم صلوات اللّه علیه احادیث چند است که در صحیحین ودر سنن آمده است و از وی دو پسر او عبداللّه بن عروة و نبایر او عبادبن عبداللّه و عبداللّه بن عروة و فاطمه بنت المنذربن الزبیر و عبادبن حمزةبن عبداللّه بن زبیر و غلام وی عبداللّه بن کیسان و ابن عباس و صفیه بنت شیبة و ابن ابی ملیکة و وهب ابن کیسان و غیر آنان روایت کنند و ابن السکن از طریق ابی الحیاة یحیی بن یعلی التیمی و او از پدر خویش روایت کند که گفت : پس از قتل ابن الزبیر به مکه شدم و جسد ابن الزبیر هنوز بر دار بود و نزد حجاج رفتم و اسماء مادر زبیر پیرزالی بلندبالا و نابینا به مجلس حجاج درآمد و گفت آیا گاه آن نرسید که این سوار را پیاده سازند؟ حجاج گفت منافق را گوئی گفت سوگند با خدای که او منافق نبود بلکه روزها را بروزه و شب ها را بطاعت بسر میبرد. حجاج گفت بازگرد تو پیر و خرف شده ای گفت نه قسم بخدا من خرف نشده ام و از رسول خدا شنیدم که گفت از ثقیف کذابی و مردمخواره ای بیرون آیند اما کذاب را بدیدم و لکن آن مردمخواره توباشی ... و هشام بن عروة از پدر خویش روایت کند که اسماء به صدسالگی رسید در حالی که نه یک دندان وی بیفتاد و نه در عقل وی خللی راه یافت . و ابونعیم اصفهانی گوید: اسماء بیست و هفت سال قبل از هجرت بزاد و تا اوائل سال بیست و چهار هجرت بزیست . و نیز گفته اند که وی بیست روز پس از قتل فرزند خویش درگذشت و ابن عبدالبر در استیعاب گوید وفات او به مکه بجمادی الاولی سال هفتاد و سه کمی پس از قتل پسرش عبداللّه زبیر بود - انتهی . و ابن الاثیر در المرصع گوید: عبداللّه زبیر را بنکوهش ابن ذات النطاقین خواندند و او چون بشنید گفت :
وعیرها الواشون انی احبها
و تلک شکاة ظاهر عنک عارها.
رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 2 ص 250 س 3 به بعد، و فهرست عقدالفرید و الاعلام زرکلی ج 1 ص 101 و 312 و ج 3 ص 1104 و اسماء بنت ابی بکر در همین لغت نامه شود.