ابتناء
اِبتنا. بناء. (زوزنی ). نهادن . پی افکندن . ساختن . بنا کردن . بنا گذاشتن . برآوردن خانه را.
آوردن زن را بخانه خود.
ابان بن عبدالحمید
ابن لاحقبن عفیر الرقاشی . از شعرای عرب و مداح آل برمک بوده . شاعری بسیارشعر و بیشتر اشعار او مزدوج و مسمط است و وی کتب بسیاری از فارسی و غیر آن بشعر کرده است از جمله کتاب کلیله و دمنه به امر برامکه . کتاب الزهر و برداسف (شاید: بلوهر و بوداسف ). کتاب سندباد. کتاب مزدک . کتاب سیرت اردشیر. کتاب سیرت انوشیروان . کتاب بلوهر و بردانیه (شاید: بلوهر و بوداسف ). کتاب رسائل . کتاب حلم الهند. کتاب الصیام و الاعتکاف . (از ابن الندیم ).
ابتشار
خوشحال شدن . خشنود شدن .
بشارت یافتن:
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده ، نشان ابتشار.
مولوی .
ابته
لیلة اَبِته و اَبْته ; شبی گرم .
ابان بن عثمان
ابن عفان . کنیت اوابوسعید است . از ام عمر و دختر جندب بن عمر الدوسی . و در جنگ جمل با عایشه بوده است و بزمان عبدالملک هفت سال حکومت مدینه داشته و در 86 ه' .ق . درگذشته است . و او از طبقه اولی از تابعین و صاحب قرائتی است .
ابتداء
ابتدا. آغاز. آغاز کار. اول . برداشت . درآمد. بدو. بدء. بدایت . فاتحه . شروع . سر. مبداء. منشاء. مقابل انتها: آن فاضل که تاریخ امیر عادل سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی ... من نیز تا آخر عمرش نبشتم . (تاریخ بیهقی ). مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون به ابتداء باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی ). ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست . (تاریخ بیهقی ). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه تمام کنم . (تاریخ بیهقی ). به ابتدای روزگار به افراط بخشیدن . (تاریخ بیهقی ). ابتداء کلیله و دمنه و هو من کلام بزرجمهر بختکان . (کلیله و دمنه ). اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتداء خلق... هرچه ظاهرتر بود. (کلیله و دمنه ).
(ق) نخست: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی رحمةاللّه علیه شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی ). (مص ، اِ) آغاز کردن . شروع کردن . سر گرفتن . گرفتن . آغازیدن . برداشت کردن . انشاء. بدء. تبدو. ابداء. نوآفریدن چیزی را نه بر مثالی . فطر. (تاج المصادر بیهقی ).
-ابتداء مرض ; سه روز اول آن .
-ابتدا کردن ; پیش دستی کردن . سبقت گرفتن . تبادر. مبادرت: ما در جنگ ابتدا نخواهیم کرد. (کلیله و دمنه ).
-ابتداء نامه ; سر آن .
(اصطلاح عروض ) جزو اول مصراع دوم بیت ، و صاحب المعجم گوید میشاید که آغاز مصرع اول و دوم هر دورا ابتدا خوانند. ابتداء عرفی چیزی است که قبل از مقصود آورده شود مانند الحمدللّه که قبل ازمقصود در کتابها ایراد کرده میشود هرچند ابتدای حقیقی نباشد، چه ابتداء حقیقی ببسم اللّه است .(اصطلاح نحو) عاری کردن لفظ است از عوامل لفظی برای اسناد، چون «زید منطلق» که زید مبتدا و مسندالیه است و محدث عنه و منطلق خبر و حدیث و مسند است و عامل درهر دو معنی ابتدا است . (از تعریفات جرجانی ). و منوچهری این کلمه را مماله آورده است در بیت ذیل:
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسًّدی .
منوچهری .
ابتشاک
دروغ گفتن .
بریده شدن . عرضه هتک حرمت کردن .
ابتهاج
شادی .شادمانی . (نطنزی ). فرَح . مسرت . سرور. ابتهاش . اجتذال . شاد شدن . (زوزنی ). شادی نمودن . شادمان شدن: و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنه آن نیاید. (کلیله و دمنه ).
ابجیح
یکی از قرای مصر در سمنودیه .
ابانت
اِبانه . پیدا کردن . آشکار کردن . روشن کردن . هویدا کردن .
آشکار گفتن . پیدا شدن . آشکار شدن . هویدا شدن . پیدائی . ظهور. روشنی . هویدائی . آشکاری . بداهت . جدا کردن . بشوی دادن دختر را.
ابتع
قوی سخت مفاصل . مونث : بَتْعاء. ج ، بُتع.
ابتهار
حیلت کردن .
دعوی بدروغ کردن . زنی را بیگناه بخویشتن آلوده کردن .(تاج المصادر بیهقی ). دونیم کردن شمشیررا. تاسه برافتادن کسی را از ماندگی . کوتاهی نکردن در نفع یا ضرر کسی . زاری و الحاح کردن در دعا، یا دعا کردن هر ساعت و خاموش نشدن . خفتن بر خیال خود. دشنام دادن کسی را بچیزی که در او بود.
ابح
آنکه در آواز بح بح کند. مرد گلوگرفته گران آواز.
دینار. فربه . چوب سطبر. تیر قمار.
ابانک
در حدودالعالم این کلمه آمده است و آنرا در فرهنگها نیافتم و ظاهراً نوعی از چرم و پوست پیراسته باشد: و از این ناحیت [ سند ] پوست و چرم و ابانکها سرخ و نعلین و خرما و پانید خیزد.
ابتدائی
اولی . آغازی . شروعی .
-محکمه ابتدائی یا بدایت ; محکمه دون استیناف .
-مدرسه ابتدائی ; مدرسه دون متوسطه که کودک بار اول در آن درس فرا گیرد و مدت آن در ایران فعلاً پنج سال باشد.
ابتعاث
بعث . (زوزنی ). نَشر. برانگیختن . فرستادن . (حبیش تفلیسی ). گسیل کردن . ارسال .
ابحاء
منقطع گردیدن .
منقطع گردانیدن .
ابان لاحق
یا اَبان ِ لاحقی . رجوع به ابان بن عبدالحمید، و رجوع به ابان بن اللاحق شود.