آب معدنی
چشمه ای که بطبع آمیخته به پاره ای املاح است مانند گوگرد و زیبق و ید و آهن و شب ّ و زاج و در بعض بیماریها بدان استحمام کنند و یا آشامند.
آبهی
نام رود آمو یعنی جیحون:
همان گاه نزدیک دریا رسید
یکی ژرف دریای بن ناپدید
به وَستا درون نام او آبهی
که قعرش نبوده ست هرگز تهی .
زراتشت بهرام .
آپیخ
پیخال :
همواره بر آپیخ است آن چشم فژا کند
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
عماره مروزی .
آب معلق
مجازاً، آسمان:
سنگ در این خاک مطبًّق نشان
خاک بر این آب معلق فشان .
نظامی .
آبی
برنگ آب . کبود. ازرق. نیلی . نیلگون . نیلوفری . کوود. آبیو. رنگ کبود روشن . و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است . و آبی سیر گویند و ازآن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی روشن است .
منسوب به آب . مائی:
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجا جمع آمدند اندر بدن
آبی و خاکی ّ و بادی وآتشی
عرشی و فرشی ّ و رومی ّ و کشی .
مولوی .
آپیس
هاپی . گاو مقدس مصریان قدیم و معبود مردم ممفیس .
آب مقطر
آب حاصل کرده از بخار. آبی که با قرع و انبیق تصفیه شده باشد.
آبیار
آنکه کشت را آب دهد. اویار. آب بخش . میرآب . قلاد. ساقی:
تا کشت تخم مهر تو، یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم .
کمال اصفهانی .
آپیون
(از یونانی ِ اُپیُن
) اَپیون . هَپیون . اَفیون . تریاک به استعمال امروز:
تلخی و شرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر به آپیون .
رودکی .
آب نیک
نام قریه ای از رودبار در ایالت طهران .
آبیاری
کار آبیار. سقایت:
به آبیاری دولت بباغ نصرت شاه
بسال فتح گل خارمند شد بویا.
خوندمیر مورخ .
آتاب
ج ِ اِتب . رجوع به اتب شود.
آتش انداز
آنکه در جنگها آتش یا نفط بصف دشمن افکند:
بهر سو که دو گرد کین ساز بود
میانْشان یکی آتش انداز بود.
اسدی .