ای روزگار شوم!
بر اخترم به دیدهٔ آلوده ننگری
کاندر نگاه روشن صافی سرشتهای.
خورشید زادهاست
پاکیزهگوهری که ز چشم فرشتهای
بر برگهای گلشن قدس اوفتادهاست.
باری بههوش باش!
لوث نگاه اهرمنان سیهدرون
هرگز غبار دیدهٔ پاکان نمیشود
ویناختر مراد
در تیرهشب ز قافله پنهان نمیشود
چون شعلهٔ حسد به دل مردِ بدنهاد.
در آسمان دهر
من آنستارهام که گریزد ز نور من
اشباح رهزنان سیهدل به تیرگی
تا در کمینگهی
بر شبروان بادیه یابند چیرگی
لیکن نمیرسند به اینکورهره گهی!
ای مدعی بیا!
دل را بری ز لوث گمان دار کاینگنه
تا حشر ننگ هستی ارباب تهمت است
بر من حسد مبر!
نور چراغ سینهٔ من از محبت است
وین شعله افتخار وجود ابوالبشر!
کابل، آذر ١۳۴۰