اَبرو. برو.استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ; خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ).
و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده چیزی . پرده دار. آنکه مردمان را باز دارد از درآمدن . چوبدار. خرم باش . دربان . حداد. سادن . بواب . قاپوچی . آذن . ج ، حَجَبه . حُجّاب:
مر حاجب شاه و شاه را نیکو خواه .
منوچهری .