نعت فاعلی از ذبح . سربرنده . ذامط. ذبح کننده حیوان ماکول اللحم . بسمل کننده . گلوبرنده .
(اِ) داغ گلوی ستور. یا آهن داغی است که بدان بر جانب گردن ستور داغ کنند. موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رُسته باشد. (اِخ ) سعد ذابح ; یکی از منازل قمر است و آن دو ستاره است روشن که میان آن دو مسافتی بمقدار یک گز است و در جای ذبح یکی از آن دو ستاره ستاره ای است خرد که گوئی آن ستاره روشن ستاره خرد را ذبح کردن خواهد :
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
خاقانی .