پیش میآید و پیش میآید
به ضربْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بیپروای تو
که راه بر او بربستهای انگاری.
در تو میرسد از تو برمیگذرد بیآنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بیپرهیزِ آشتیکُنان پنداری،
بیآنکه بهراستی بگذرد
چرا که عبورش تکراریست بیپایان انگاری.
یکی بیش نیست
گرچه صفی بیانتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینههای رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو میکاهد در تو
بیاینکه تو خود دریابی
انگاری.
چهرهدرچهره بازش نمیشناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود میگویی:
ــ سخت آشنا مینماید
دیروز است انگاری.
۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو