نیمروز...
نیمروز...
بیآنکه آفتاب را در نصفالنهارِ خوفانگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقابهای گول و پردههای هزارانریشگیِ باران آیا
زمان از نیموزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی میگرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟
□
نیشخندها لبانِ تازهتری میجویند
و چندانکه از جُستجوی بیحاصل بازمیمانند
به لبانِ ما بازمیآیند.
□
از راههای پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامیرسند...
«ــ شستوشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کردهایم
ای مردانِ خسته
به خانههای ما فرود آیید!»
«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیتاللحم کجاست؟»
و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازهی بیتاللحم میگذرند و در جُلجُتای چشمبهراه، جوانهای کاج، در انتظارِ آنکه به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلودهی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد میکشد.
□
نیمروز...
نیمروز...
«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»
و زمینی که به سردی میگراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگآورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.
□
عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجرههای تهی، سرودی دیگرگونه میخوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟
□
رگبارهای اشک، شورهزارِ ابدی را باور نمیکند.
رگبارِ اشک، شورهزارِ ابدی را بارور نمیکند
رگبارهای اشک، بیحاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمیشناسد.
در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...
۱۳۳۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو