متن
ترجمه آیتی
ترجمه شهیدی
ترجمه معادیخواه
تفسیر منهاج البرائه خویی
تفسیر ابن ابی الحدید
تفسیر ابن میثم
228 خطبهاى از آن حضرت ( ع ) در توحيد است و در اين خطبه از اصول علم چيزى گردآورده كه در ديگر خطبهها نيست .
يكتايش ندانست آنكه ، برايش كيفيتى انگاشت و به حقيقتش نرسيد آنكه براى او همانندى پنداشت . آنكه به چيزى همانندش ساخت ، بدو نپرداخت و آنكه ، به او اشارت كرد و يا در تصورش آورد ، قصد او ننمود . هر چه كنه ذاتش شناخته آيد ،
مصنوع است و هر چه قيامش به ديگرى بود ، معلول است . خداوند فاعل است ولى نه با ابزار ، تعيين كننده است ولى نه با جولان فكر و انديشه ، بىنياز است نه آنكه از
[ 543 ]
كس سودى برده باشد . زمان همراه او نيست و ابزار و آلات به مددش برنيايند . هستى او بر زمانها پيشى دارد . وجودش بر عدم مقدّم است . ازليّتش را آغازى نيست . در آدميان قوه ادراك نهاد و از اين معلوم گردد كه او را آلت ادراك نيست . برخى موجودات را ضد ديگرى قرار داد و از اين معلوم شود كه او را ضدّى نيست و مقارنتى كه ميان اشيا پديد آورد ، نشان اين است كه قرينى ندارد . روشنى را ضد تاريكى ساخت و ابهام را ضد وضوح و ترى را ضد خشكى و سرما را ضد گرما . و ميان ناسازگاران آشتى افكند و آنها را كه از هم جدا بودند مقارن يكديگر گردانيد و آنها را كه از هم دور بودند به يكديگر نزديك نمود . و نزديكها را از هم دور ساخت .
هيچ حدى او را در برنگيرد و با هيچ عددى شمرده نشود . آلات اندازهگيرى ، همانندان خود را تحديد كنند و به نظاير خود اشارت نمايند . گفتن كه فلان شىء « از چه زمانى بود » مانع قديم بودن آن است و گفتن « به تحقيق » بود ، مانع ازليت او و گفتن « اگر نه » آن را از كمال دور سازد .
به آفريدگان است كه سازنده و آفريننده بر خردها آشكار گردد و به ديدن آنهاست كه ديدن ذات پروردگار ممتنع شود . نه توان گفت كه ساكن است و نه توان گفت كه متحرك است . و چگونه چنين باشد كه او خود پديدآورنده حركت و سكون است . و چگونه چيزى كه خود پديد آورده ، بدو بازگردد يا آنچه خود پديد آورده در او پديد آيد . اگر چنين باشد در ذات خداوندى دگرگونى پديد آيد و حقيقت ذات او تجزيه پذيرد و ازليّت او ممتنع گردد . اگر او را پيش رويى باشد ، پشت سرى هم تواند بود ،
پس ، در اين حال ، ناقص بود و نيازمند كمال باشد و نشانههاى مخلوق بودن در او آشكار آيد و چون ديگر موجودات شود كه دليل بر وجود خدا هستند و حال آنكه ،
موجودات دليل وجود او باشند . قدرت و سلطنت او مانع از آن است كه آنچه در آفريدگان او مؤثر افتد در او نيز مؤثر افتد . خدايى است كه نه دگرگون مىشود نه زوال مىيابد و نه رواست كه افول كند يا غايب شود . نزايد تا او خود از چيزى زاده شده باشد و زاده نشده است تا وجود او محدود شود . فراتر از اين است كه او را فرزندى
[ 545 ]
باشد و پاكتر از اين است كه با زنان بياميزد . وهمها درنيابندش تا اندازهاش كنند و انديشههاى زيركانه به او نرسند تا در تصورش آورند . حواس دركش نكند تا محسوس واقع شود . و دستها به او نرسند تا لمسش نمايند . حالتى بر او عارض نگردد كه دگرگون شود ، و در احوال دگرگونى نپذيرد . گردش شب و روز فرسودهاش نسازد و روشنايى و تاريكى در او تغييرى حاصل نكند . به داشتن اين جزء و آن جزء موصوف نگردد يا به داشتن اعضا و جوارح يا به عرضى از اعراض متصف نباشد و نتوان گفت بعضى از آن جزء بعضى ديگر است ، و غيريت را در آن راه نيست . نه حدى دارد و نه نهايتى . نه هستيش منقطع شود و نه آن را غايتى است و نتوان گفت كه در چيزهايى جاى مىگيرد كه بالايش مىبرند يا فرودش مىآورند يا چيزى او را حمل مىكند تا به سويى كجش كند يا راستش نگاه دارد . نه درون چيزهاست ، نه بيرون آنها . خبر مىدهد ولى نه به زبان يا زبانك ته گلو . مىشنود ولى نه از راه روزنهاى گوش و ابزار شنوايى درون گوش . سخن مىگويد ولى نه به حركت زبان . حفظ مىكند ولى نه با رنج به خاطر سپردن . اراده مىكند ولى نه آنكه در خاطره بگذراند . دوست مىدارد و خشنود مىشود ولى نه از روى نازك دلى ، دشمنى مىورزد و خشم مىگيرد ، بدون تحمل مشقت . هر چه را كه بخواهد كه ايجاد شود ، مىگويد : موجود شو و آن موجود مىشود . ولى نه به آوازى كه به گوش خورد و نه به بانگى كه شنيدهآيد . كلام خداى سبحان ، فعلى است كه از او ايجاد شده و تمثل يافته و حال آنكه ، زان پيش موجود نبوده است كه اگر قديم مىبود خداى ديگر مىبود .
نمىتوان گفت كه خدا در وجود آمد ، پس از آنكه نبود كه اگر چنين گويى ، صفات موجودات حادث بر او جارى گرديده و ميان موجودات حادث و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزيتى نماند و آفريننده و آفريده برابر گردند و پديد آورنده و پديدار شده مساوى باشند . موجودات را بيافريد نه از روى نمونهاى كه از ديگرى بر جاى مانده باشد و براى آفريدن آنها از هيچيك از آفريدگانش يارى نجست . زمين را آفريد و آن را
[ 547 ]
بر جاى نگه داشت بىآنكه خود را بدان مشغول دارد و آن را بدون قرار گرفتن در جايى استوار برپاى داشت و بدون پايههاى برپاى ساخت و بدون ستونهايى برافراشت . و از هر كژى حفظ نمود و از افتادن و شكافته شدن بازداشت . ميخهايش را محكم كرد و كوهايش را چونان سدى در اطراف زمين قرار داد و چشمههايش را جارى ساخت و نهرهايش را شكافت . آنچه ساخت سستى نپذيرفت و آنچه را نيرو داد ، ناتوان نگرديد .
اوست كه به قدرت و عظمت خويش بر آفريدگان غالب است و اوست كه به نيروى علم و معرفت خود به چگونگى درون آنها داناست . به جلالت و عزت خود از هر چيز بلندتر است . هر چه را طلب كند طلبش ناتوانش نسازد . و هيچ چيز از فرمان او سر بر نتابد تا بر او غلبه يابد و شتابان از او نگريزند تا بر آنها پيشى گيرد . به توانگران نيازمند نيست تا روزيش دهند . همه چيز در برابر او خاضع است و در برابر عظمتش ذليل و خوار . كس را ميسر نيست كه از سلطنت او به نزد ديگرى بگريزد و خود را از سود و زيان او بىنياز نشان دهد . همتايى ندارد كه در برابر او دعوى همتايى كند و همانندى ندارد كه با او دم برابرى زند . هر چه را جامه وجود بر تن باشد به عدم سپارد به گونهاى كه ، موجودش چون معدوم باشد .
فناى جهان ، پس از آفرينش آن شگفتتر از پديد آوردن آن نيست . چگونه چنين باشد كه اگر همه جانداران از پرندگان و ستوران چه آنها كه در اصطبلها و آغلهايند و چه آنها كه در چراگاهها ، از هر جنس و از هر سنخ و همه مردم چه نادان و چه زيرك ،
گرد آيند تا پشهاى را بيافرينند بر آن قادر نتوانند بود . حتى طريق آفريدن آن را هم نمىدانند . و عقلهاشان در شناخت آن حيران شود و سرگردان ماند و نيروهايشان عاجز آيد و به پايان رسد و زبون و خسته بازگردند . در حالى كه ، به شكست خود معترفاند و به عجز خود در آفرينش آن مقرّند و به ناتوانى خود در نيست كردن آن اذعان كنند .
خداوند سبحان ، پس از فناى دنيا يگانه ماند و كس با او نباشد ، همانگونه كه در
[ 549 ]
آغاز يگانه و تنها بود ، پس از فناى آن هم چنين شود : نه وقتى ، نه مكانى ، نه هنگامى ،
نه زمانى . در اين هنگام ، مهلتها و مدتها به سر آيد و سالها و ساعتها معدوم شود و هيچ چيز جز خداى قهار آنكه بازگشت همه كارها به اوست باقى نخواهد ماند .
همانگونه ، كه موجودات را در آغاز آفرينششان قدرت و اختيارى نبود ، از فانى شدنشان هم نتوانستند سر بر تافت كه اگر مىتوانستند از نابودشدن سر برتابند ،
همواره و جاويد مىبودند .
چون به آفرينش پرداخت ، آفرينش هيچ چيز بر او دشوار نبود و خلقت آنچه ايجاد كرد ، ماندهاش نساخت . آنها را نيافريد تا بر قدرت خود بيفزايد يا از زوال و نقصان بيمناك بود ، يا آنكه بخواهد در برابر همتايى فزونى طلب ، از آنها يارى جويد يا از آسيب دشمنى تازنده احتراز كند و نه براى آنكه بر وسعت ملك خود بيفزايد يا در برابر شريكى معارض نيرو گرد آورد . نه از تنهاييش وحشت بود كه اينك با آفريدن موجودات با آنها انس گيرد . آنها را پس از ايجاد فنا سازد .
نه براى آنكه از گرداندن كار و تدبير امر خود ملول شده باشد و نه آنكه فناى آنها سبب آسايش او مىشود و نه براى آنكه تحملشان بر او سنگين است و نه از آنرو ، كه مدتشان به دراز كشيده و او را ملول ساخته و واداشته تا فنايشان كند . بلكه خداى تعالى جهان را به لطف خود به سامان آورد و به امر خود از در هم ريختنش نگه داشت و به قدرت خود استواريش بخشيد و پس از فنا شدن بازش مىگرداند ،
بىآنكه بدان نيازى داشته باشد يا به چيزى از آن بر آن يارى طلبد و نه براى آنكه از حالى به حالى گرايد ، مثلا از وحشت به آرامش يا از نادانى و كورى به علم و بينايى ، يا از فقر و نياز به بىنيازى و توانگرى يا از خوارى و پستى به عزّت و قدرت .