جستجو
باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق
تا صدایی شاید...
تا مگر زمزمه ای از آن دور...
خبری اما نیست
و در این لحظه که من می لرزم؛
باد پاییزیِ سرد
ناگهان در بغلم می گیرد.
تا مگر در بغل خود گیرم
سایه ام را که به دیوار اتاقم لرزید
می گشایم آغوش
می دوم اما شمع
می شود از نفسِ بادِ پگاهان خاموش
سایه ام می میرد.