جستجو
نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید
نمی دانم چرا در چشم من
خورشید
چونان عنکبوتی پیر می ماند
که در این لحظهٔ پر ارج!
که در این لحظهٔ شیرین!
تنیده تارهای پرتو خود را
بدست و پای مردم
- مردها، زن ها -
که اکنون در خیابانند،
که اکنون - در میان شهر ما - سر در گریبانند.
و می ریزد،
بروی کوچهٔ خاموش
طرح دوره گردانی که می نالند.
و می بینم میان کوچه یک زن را،
که با زنبیل از بازار می آید.
میان کوچه ها، مانند نهری، زندگی جاری است.
در این هنگام، در گوشم
طنین افکن؛ صدای چرخ یک گاری است.
من اکنون دوست می دارم؛
دو دستِ پینه دوزی را، که در این کوچه می بینی.
و دستِ خستهٔ حمالِ پیری را
که زیر بار سنگینی، عرق از چهره می ریزد.
و دستِ گرمِ دخترهایِ قالیبافِ مسکین را
که شب ها بر حصیری پاره می خوابند.
و دست مهربان زارعینی را
که در این لحظه، داسی را
میان مزرعه
در مشت خود دارند.
و دست آن کسانی را، که چون من، روز و شب تنهای تنهایند.
من اکنون دوست می دارم؛
دو دست مرد ماهیگیر را، در بندر نزدیک.
و دست کارگرها را
که می دانم
در این ساعت به چرک و روغن آلوده است.
و در آن دورها
دست عشایر را
که گویا
چون عقابی
بر فراز کوهساران، آشیان دارند.
و دست آن کسانی را
که پشت میله ها
تنهای تنهایند.
و من شهر فقیرم را
و من اکنون تمام مردم شهر فقیرم را
چنان چون جانِ شیرین دوست می دارم.
و من بس دوست می دارم
تمام آن کسانی را، که چون من عشق می ورزند
تمام آن کسانی را، که چون من دوست می دارند.
نمی دانم که در من این چه احساسی است
دلم امروز
می خواهد
ترا با مهربانی در بغل گیرم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
سفید و سرخ را، امروز
سیاه و زرد را، امروز
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
مپندارید من مَستم،
که من هشیار هشیارم
بدانائی قسم
بر این زمین
ای خواب! ای بیدار!
فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج
فقط در لحظه هایی این چنین شیرین
یقین دارم که من
هستم.
بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم
مرا بگذار تا گویم
ترا چون جان شیرین، دوست می دارم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.
خودم را کاملا خوشبخت می دیدم
اگر امروز؛
زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود
و من آن سیب را در دست خود
احساس می کردم.
دلم امروز می خواهد بهر آهو بگویم:
عشق من، ای عشق!
به هر گرگی
بروی این زمین:
ای دوست!
دلم امروز می خواهد
که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است
درِ سلول زندان را.
بروی هر کسی
بر خاک
در هر جا که زندانی است.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
چنان اجداد خود، در پیش از تاریخ
میان جنگلی تاریک
میان جنگلی پر خوف؛
از یک صاعقه
یک رعد
یک آتشفشان
یک باد.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
نمی دانم که در من
این چه احساسی است.
طبیعت!
ای خدای باستانی!
ای خدای خوب!
طبیعت؛ ای خدای من!
اگر خوبم؛ یقین این خوبیم از توست.
و این اعجاب آور معجزه، از توست؛
که از آفاقِ قلب خسته ام
ابر کدورت
دور می گردد،
کدورت از تمام ناامیدی ها
کدورت از تمام نامرادی ها.
دلم می خواست
در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛
تمام مردم روی زمین
اینجا کنارم
صاحب یک دست می بودند
و من با یک جهان شادی
و من با یک جهان لذت
میان دست خود، آن دست را
احساس می کردم.