جستجو
پهن‌دشتی است این‌جهان و در آن
از حوادث هزار شیب و فراز
آدمی رهروی است آبله‌پا
عمر کوتاه و آرزوش دراز
گلشن آرزوش باغ دلی است
که گلش سیلی خزان نخورَد
بار و بندی ز این و آن نبود
منت لطف باغبان نبرد
دل به دوشیزگان باغ دهد
جام نرگس به سر فراز کند
جلوهٔ گل برهنه‌تر بیند
دیده را آشنای راز کند
رمز خوش جلوگی بداند و زآن:
هنر دلبری بیاموزد
زآفتاب حقیقتی که در اوست
چهره در بزم جان بر‌افروزد
لیک عمری برفت و راه نیافت
به سرا پردهٔ وصال نشد
یک‌قدم ره به راه دوست نرفت
تا که صد بار پایمال نشد
جان به جانان رسیده‌بود ولیک
آن‌چه افزود اضطراب ورا
نفس از تیرگیّ کالبدش
تیره‌ابری شد آفتاب ورا
کاش در بند تن نبود کسی
کاش این‌کالبد نبود و غمش
غم چاقیّ و لاغری دارد
سوختم؛ سوختم ز بیش و کمش!!
کابل، ١١/۹/١۳۳٧