جستجو
ساقی من خیزد بی‌گفت من
آرد آن باده وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بی‌دهن
هست تقاضاگر او لطف او
و آن کرم بی‌حد و خلق حسن
ماه برآید تو مگویش برآ
بر تو زند نور مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وز پی محبوس چه‌ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جان‌ها لگن
جان مثل ذره بود بی‌قرار
با تو شود ساکن نعم السکن