جستجو
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج
این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس
از نشان ‌کعبهٔ مقصود آگه نیستم
اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان‌ کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان ‌گل‌ کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
صحن این‌ کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند
صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
داغم از اندیشهٔ وصلی‌ که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش
تا خموشی ‌نیست بیدل مدعا خام‌ است و بس