جستجو
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهى شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینى دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیرى زد مرو را تیر بر دل
ز پیرى این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتى باز کردم اى عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتى وفا دید
هم او از گردش گیتى جفا دید
چنان با گردش گیتى زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همى گفت اى گزیده جفت نامى
تنم را جان و جانم را گرامى
مرا با داغ تنهایى بماندى
تو خود خنگ جدایى را براندى
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتى ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردى
که هرگز روزى از من بر نگردى
چرا از عهد خود کرده بگشتى
وفا را با جفا در هم سرشتى
وفا از چون تو یارى وافى آمد
جفا زین روزگار جافى آمد
شگفتى نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردى
برفتى هم وفا با خود ببردى
مرا بس بود بر دل درد پیرى
نهادى بر تنم بند اسیرى
چرا درد دگر بر من نهادى
بلا را راه در جانم بدادى
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همى گفتى زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را مى دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایى با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بى تو جهان جستى محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانى نشاید
که از پیران چنین رسوایى آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهى بار
به درد و فریه دارى این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانى ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایى نماید
دلم در ناشکیبایى فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه اى فرمود شهوار
چنان شایسته جفتى را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهى کرد، محکم
ز صورت چون بهشتى گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت