جستجو
چو ویس دلبر از رامین جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همى بفسرد ازو دل
سیه ابرى بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همى زد برف إرا بر چشم و بر روى
چنان کاسیمه گشتى پیل با اوى
ببسته راه رامین بى محابا
چو بندد راه کشتى موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بى بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشى ناگهان از وى رها شد
که گتى جان وى از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستى بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همى گفت اى صنم بر من ببخشاى
مرا تیمار بر تیمار مفزاى
گناه من ز نادانى دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتى که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو راى گفتار
دلم از شرو تو مستست گویى
زبانم را گره بستست گویى
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بى تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بى چارو بى یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بى هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندى
به مهر اندر پدید آورد کندى
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوى ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانى و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یارى
در آن گیتى به هم خیزیم بارى
هر آن گاهى که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتى هم تو حورى
که جوید در جهان زین هر دو دورى
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همى گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایى که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهاى کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهاى جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهى بود سنگین
رخش همچون بهارى بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بى رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشى پیکر بام
دل رامین ز شیدایى بترسید
دل ویسه ز رسوایى بتفسید
کجا رامین شدى از هجر شیدا
کجا ویسه شدى از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوى راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سراى و گوشک را درها ببستند
ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتى آسمانى گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکى تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکى کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روى و موى ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روى بر روى
چو دو زنجیر مشکین موى بر موى
چه از بستر چه زان دوروى نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازى
نیاسودند روز و شب ز بازى
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل مى و شیر
گهى پر باده جام زر گرفتند
گهى سرو سهى در بر گرفتند
گهى کافور و گل بر هم نهادند
گهى بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همى با او خورد آب از یکى جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روى جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتى را به یک دلبر بداده
یکى ماهه نشاط و نیک بختى
ببردى یادشان ششمایه سختى
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختى بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست