جستجو
بشد دایه سبک چون مرغ پران
نه از بادشد زیان و نه ز باران
دلى کز مهر باشد ناشکیبا
نه از سرما بترسد نه ز گرما
به ره برف را گلبرگ پنداشت
به رامین در رسید او را فروداشت
سمن بر ویس چون سروى گرازان
تن چون برفش اندر برف تازان
فروغ آفتاب آمد ز رویش
نسیم نوبهار آمد ز بویش
به تازه شب جهان شد روز روشن
میان برف کرد از روى گلشن
خجل شد برف از آن اندام سیمین
همیدون باد از آ زلفین مشکین
نه چون اندام او بد برف زیبا
نه چون زلفین او بد باد بویا
ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود
ز مویش بر هوا عنبر فشان بود
تو گفتى حور بى فرمان رصوان
ز ناگه از بهشت آمد به گیهان
بدان تا جان رامین را رهاند
ز بخت او را به کام دل رساند
چو آمد پیش او شد گش و نازان
بدو گفت اى چراغ سرفرازان
سرشت هر گلى همچون گل تست
نهاد هر دلى همچون دل تست
همه کس را بپیچد دل ز آزار
همه کس را جفا سخت آید از یار
همه کس کام و عیش خویش خواهد
اگر چه بیش دارد بیس حواهد
چنان کاکنون جفاى من ترا بود
ز پیش این جفاى تو مرا بود
دلت را گر جفاى من حزین کرد
جفاى تو دلم را همچنین کرد
نگر تا خویشتن را چه پسندى
به هر کس آن پسند ار هوشمندى
جهان گه دوست باشد گاه دشمن
گهى بر تو بتابد گاه بر من
اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشى تو یک روز
کسى کام چون تو باشد زشت کردار
به گفتارى چرا گردد دلازار
نگر تا تو بجاى من چه کردى
به زشتى نام خوبم چند بردى
بجز کردار نا خوبت چه دیدم
نگر تا چند ناخوبى شنیدم
ز ناخوبى نهادى بار بر بار
ز بى مهرى فزودى کار بر کار
نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى
برفتى با دگر کس مهر کشتى
و گر چاره نبود از مهر کشتن
چه بایست آن چنان نامه نبشتن
ز ویس و دایه بیزارى نمودن
به رسوایى و زشتى بر فزودن
چه بفزودت بدان زشتى که کردى
مرا چندین به زشتى بر شمردى
اگر شرمت نبود از نیک یارت
همان شرمت نبود از کردگارت
نه با من خورده اى صد بار سوگند
که هرگز نشکنى در مهر پیوند
اگر شاید ترا سوگند خوردن
پس آن سوگند را به دروغ کردن
چرا از من نشاید باز گفتن
ترا بد گوهر و بد ساز گفتن
جإا کردى چنین وارونه کردار
که ننگست ار بگویندش به گفتار
تو نشنیدى که شد کردار مردم
نکوهیده پى گفتار مردم
بدان زشتست آهو کش بگویند
ازیرا بخردان آهو نجویند
چو نتوانى ملمنتها کشیدن
نباید جز سلامت بر گزیدن
نگر کن در همه روزى به فرداش
مکن بد تا نرنجى از مکافاش
اگر جنگ آورى کیفر برى تو
و گر کاسه زنى کوزه خورد تو
تباهى گر بکارى بدروى تو
فزونى گر بگوئ بشنوى تو
اگر کشتى کنون بارش درودى
و گر گفتى کنون پاسخ شنودى
چنین نازک مباش اى شیر مردان
چنین از ما عنان را بر مگردان
مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست
به هر حالى گناه تو مرا نیست
همان دردى که تو ما را نمودى
روا باشد که تو نیز آزمودى
گنه تو کرده اى تو خشم گیرى
نگویى تا که دادت این دلیرى
تو داور باش و پیدا کن گناهم
که پوزش مى ندانم بر چه خواهم
نگویى بر تن پاکم چه آهوست
و یا از روى و مویم چه نه نیکوست
هنوزم قدّ چون سروست گل بار
هنوزم روى چون ماهست گلنار
هنوزم هست سنبل عنبر آگین
هنوزم هست شکر گوهر آگین
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین
هنوزم در دهان زهره ست و پروین
فروغ آفتاب آید ز رویم
نسیم نوبهار آید ز بویم
چه آهو دانى اندر من نگویى
بجز یکتادلى و راستگویى
به گاه دوستدارى دوستدارم
به گاه سازگارى سازگارم
نه با خوبى ز یک مادر بزادم
نه با آزادگى از یک نژادم
نه شهرو را منم شایسته فرزند
نه خوبان را منم زیبا خداوند
مرا زیبد به گیتى نام خوبى
که دارد تاب زلفم دام خوبى
مرا در زیر هر مویى بر اندام
هزاران دل فتادستند در دام
گل رویم بود همواره بر بر
سر زلفم همه ساله معنبر
اگر روى مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران
نبینى چون رخانم هیچ گلنار
همیشه تازه و خوشبوى بر بار
نبینى چون لبانم هیج شکر
به دلها بر ز جان و مال خوشتر
گر از مهر و وفایم سیر گشتى
بساط دوستى را در نوشتى
جوانمردى کن و پنهان همى دار
مکن یکباره یار خویش را خوار
به خسم اندر بکن لختى مدارا
مکن بد مهرى خویش آشکارا
نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را
به گردن باز بندد استخوان را
خردمند آن کسى را مرد خواند
که راز دل نهفتن به تواند
نداند راز او پیراهن اوى
نه موى آگاه باشد بر تن اوى
تو نیز این دشمنى در دل همى دار
مرا منماى چندین خشم و آزان
مبند از کینه راه شادمانى
مکش یکباره شمع مهربانى
مبُر از مهر چو من دلفروزى
مگر مهرم به کار آیدت روزى
جهان هرگز به حالى بر نپاید
پس هر روز روز دیگر آید
اگر کین آمدت زان مهر بسیار
مگر مهر آید از کینه دگر بار
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره از پس سرماست گرما