جستجو
جوابش داد ویس ماه پیکر
جوابى همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردى
ببر این دود چون آتش ببرى
مرا بفریفتى یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانى دگر بار
چو بشکستى وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همى ساز
وفا و مهر هم با او همى باز
اگر چه هوشیارى و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانى
به پیش هر کسى بسیار خوانى
ترا دیدم بسى و آزمودم
فسونت نیز بسیارى شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهاى گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایى
نه با او کرد خواهم بى وفایى
درین گیتى به من شایسته خود اوست
که با آهوى من دارد مرا دوست
نه روز دوستى را خوار گیرد
نه روزى بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جاى شاید
همى ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جاى
به کار من دگر ره بد کند راى
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختى که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختى کشیدن
چه دیدم زان همه تلخى چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خوارى
بگر بد نامى و نومیدوارى
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانى بر سر مهرت نهادم
دو گیتى را به نام بد بدادم
ز حسرت مى بسایم دست بردست
که چیزى نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدى نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانى
برو تا بر تنت ناید زیانى
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتى با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانى سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روى بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوى اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بى کام و غمگین
همه چیزى گرفته جاى و آرام
ابى آرام مانده خسته دل رام
همى نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همى گفت اى خداى پاک و دانا
توى بر هر چه خود خواهى توانا
هنى بینى مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جاى
برین خسته دلم هم تو ببخشاى
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همى مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق بارى
که یارى داد جان از بهر یارى
گر این برف و دمه شمشیر بودى
جهنده باد ببر و شیر بودى
ازیدر باز پس ننهاد مى گام
مگر آنگه که جانم یافتى کام
دلا تو آن دلى کز پیل و از شیر
نترسیدى هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسى کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدى آن ماه رخشان
مرا چه برف بودى چه گل افشان
و گر گشتى لبم بر لبش پیروز
مرا کردى کنار خویش جان بوز
نبودى هیچ غم از ابر و بادم
شدى اندوه این طوفان ز یادم
همى گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پاى بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا اى ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردى رخانش
بسان نیل کردى ناخنانش
ز بخشودن همى بر وى بنالى
و لیکن تو بدین ناله و بالى
مبار اى ابر و یک ساعت بیاساى
مرا تیمار بر تیمار مفزاى
الا اى باد تاکیتند باشى
چه باشد گر زمانى کند باشى
نه آن بادى که از وى بوى بردى
جهان از بوى او خوش بوى کردى
چرا اکنون نبخشانى بر آن تن
کزو خوشى برد نسرین و سوسن
الا اى ژرف دریاى دمنده
تو باشى پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیى چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردى بر آن شاه سواران
فرستادى به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بى شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنى پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار