جستجو
الا اى ابر گرینده به نوروز
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همى بارم چنین و شرم دارم
همى خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
و لیکن مفلسى آید مرا پیش
گهى خوناب و گاهى خون بگریم
چو زین هردو بمانم چون بگریم
هر آن روزى که زین هر دو بمانم
به جاى خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پى دیدنت باید
و گر دیده نباشد بى تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زین دو چشم سیل بارن
که در روزى چنین هستند یارن
نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسى یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى
دلا تو دوزخى پر آتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردى که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روى صبرم را که بینم
بهل تا هم به بى صبرى نشینم
تو از من رفته اى یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدایى
ز من باشد نشان بى وفایى
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پیش وى نانى نیرزد
چنین باید که باشد مهر کارى
چنین باید که باشد دوستدارى
اگر درد من از جور تو آید
همى تا این فزاید آن فزاید
به نیکى یاد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تویارى
قصا در خواب بود و بخت بیدار
بد اندیش اندک و احید بسیار
جهان ایست کار دارد جاویدانه
خوشى برّد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون بیارید
ازیرا خون همى بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بى روى تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همى گویند ازین ناله بیاساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى
به گیتى عاشقان بسیار دیدیم
به چون تو مستمندى زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اینجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همى بر داد نالم
که اینست از جفاى دوست حالى
دلم گوید مرا از بس که نالى
به ناله یر نالان را همالى
به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد اى عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانى تو که یارت هست خورشید
همه کسى را به خورشیدست امید
گهى نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه مى گویم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو دیوانه به کوه و دشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندى
جنین زارى و چونین مستمندى
به چندین کز تودیدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قصاى آسمانى
نیام کرد بر تو دل گرانى
ز بس خوارى که هجر آرد برویم
ز ز دلتنگى همین مایه بگویم
ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى