جستجو
نگارینا ز پیش من برفتى
چه گفتى یا چه فرمایى نگفتى
دلم بردى و خود باره براندى
مرا در شهر بیگانه بماندى
نکردى هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بى طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیارى
که هم بد مهر و هم بد زینهارى
نبخشایى و از یزدان نترسى
ز حال خستگان خود نپرسى
نگویى حال آن بیچاره چونست
که بى من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانى
که من بى تو بمیرم تو ندانى
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بى تو به زارى بر چه حالم
پدید آمد مرا دردى ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتى عاشقى بى غم نباشد
خوشى و عاشقى با هم نباشد
همى سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوى آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویى
که چون دشمن جفاى دوست جویى
نه بس بود آنکه از پیشم برفتى
که رفتى نیز یار نو گرفتى
مرا این آگهى بشنید بایست
ز تو این بى وفایى دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توى بى من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توى از من چنین بیزار گشته
نه تو آنى که من فتنه بودى
به دیدارم همیشه تشنه بودى
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتى کام و امید تو بودم
نه من آنى که بى من مرده بودى
چو برگ دى مهى پژمرده بودى
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنى که جز یادم نکردى
همى از خاک پایم سرمه کردى
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بى من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنى
ز تو کینست و از من مهربانى
چرا با من به دل بدساز گشتى
چه بد کردم از من باز گشتى
مگر آسان بریدى راه دشوار
کجا از مهر من بودى سبکبار
تو در دریاى هجرم غرقه بودى
ز موج غم بسى رنج آزمودى
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزى زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتى
نباید از تو ما را این شکفتى
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلواى شکر
وصل من ترا خوش بود چون مى
فراقم چون خمارى بود در پى
تو مخمورى و از مى سر بتابى
هر آن گاهى که بوى مى بیابى
اگر تو گشته اى از مى بدین سان
ترا جز مى نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده اى نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکى خور
نه هفت اندام باشد چون یکى سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایى چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانى از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهى منت خورشید
تو با من باشى و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بدان منگر که از من دور گشتى
چنین تابنده و پر نور گشتى
کنون اى سنگدل بر خیز و باز آى
مرا و خویشتن را رنج مفزاى
که من با تو چنان باشم از این پى
چو دانش با روان و شیر با مى
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانى را ز سر گیر
چه باشد گر شدى در مهر بد راى
نهال دوستى ببریدى از جاى
چو ببریدى دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار