جستجو
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتى خیره گردد
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پى جانان دویدن
به دامى او فتادن هر زمانى
شنیدن سرزنش از هر زبانى
به شاهنشاه پیغامى فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندى مى گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
همى خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستى
رها گردد تنم از رنج و سستى
به دشت و کوه بر من چند گاهى
بجویم خوشترین نخچیر گاهى
گهى گیرم بیوزان غرم و آهو
گهى گیرم به بازان کبغ و تیهو
گوزن کوهى از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروى گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
هر آن گاهى که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهى کام رامین
رى و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهى مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهى
ز ناگه مرد بى ره گشت راهى
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
بگفت از جاى شاهنشاه بر خیر
چو که باشى ز جاى مه بپرهیز
ترا بر جاى شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وى دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
همى گفت اى دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدى
کنون بنگر که از وى چه شنیدى
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
بپیمودم دم خر چند گاهى
گرفتم بر هواى دیو راهى
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانى
چرا بر باد دادم زندگانى
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوى خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
سرایى کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایى را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که بارى زو دلم را سرد تر کرد
چو من زو دل همى خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانى
گریز اى دل ز سختى تا توانى
گریز اى دل ز آسیب زمانه
گریز اى دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزى
گر اکنون نه گریزى کى گریزى
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سى تخت مدهون
دریشان جامهاى بستى رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکى همچون بهارى
برو کرده دگر گونه نگارى
به خوبى هر یکى چون بخت رامین
فرستاد آن همه زى تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قباى لاکه گون و لعل دستار
به نقش لعل در وى بافته زر
چو روى بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
زمانى خرمى کردند و بازى
بپیچیده به هم هر دو نیازى
ز رنگ روى ایشان باغ رنگین
ز بوى زلف ایشان باد مشکین
گه از پیوند و بازى هر دو خندان
گه از درد جدایى هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکى چشم و هزار ابر گهربار
یکى جان و هزاران گونه تیمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همى گفت اى گرامى بى وفا یار
چرا روزم کنى همچون شب تار
نه این گفتى مرا روز نخستین
نه این بستى تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیرى گرفتست
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهى و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدى
که یکباره دل از مهرم بریدى
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفاى هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
مکن رامین که باز ایى پشیمان
گسسته دوستى بشکسته پیمان
چو روى خویش از پیشم بتابى
به جان دیدار من جویى نیابى
به دل با درد هجرانم نتابى
چو باز آیی مرا دشوار یابى
کنون گرگى و آنگه میش باشى
وزین عُجب و منى درویش باشى
چو زیر چنگ پیش من بنالى
دو رخ بر خاک پاى من بمالى
ز من بینى همین غم کز تو دیدى
چشى از من همین کز تو چشیدى
همین گُشى کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
همى دانى که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهى به دریا
نتابد مهر بر من جز به خوارى
نبارد ابر بر من جز به زارى
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتى بدیدم
همى ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
ز دست هر که گیرم شربتى آب
همى ترسم که آن زهرى بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
همى ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهى که خود جانم نباشد
به گیتى چون تو جانانم نباشد
هر آن گاهى که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
پس آن بهتر که جان بر جاى دارم
به جان مهر ترا بر پاى دارى
به گیتى نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
چه باشد گر بود سالى جدایى
وزان پس جاودانه آشنایى
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
چه ذ٣نى کز پس تیره جدایى
چه مایه بود خواهد روشنایى
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همى امید دارم
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزى نکاهم
خداى ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
که روز رنج و سختى در گذاریم
پس اورا ناز و شادى درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزى جفت من خورشید باشد
توى خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختى بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
چنان دانم که این سختى پسینست
دلم زین پس به شادى بر یقینست
گشاده آنگاهى گردد همه کار
که سختى بیش آرد بند و مسمار
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آرى چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روى او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزى به گوراب
ببینى دخترى چون دُر خوشاب
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفاى من ندارى
دل بى مهر خویش او را سفارى
نگر تا نگذرى هر گز به گوراب
که آنجا دل همى گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینى
ندانى زان کدامین بر گزینى
چو روى خویش مردم را نمایند
بهروى و موى زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر دارى هزاران دل چو سندان
بمانى بى دل از دیدار ایشان
و گر تو پیشهدارى دیو بستن
ندانى خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکى ماه
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانى
لبانش مردگان را زندگانى
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جاى مهر تو مهرى نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهى با چنان اورنگ و زیور
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همى پدرود کردند
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همى آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همى گوهر فشاندند
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریاى عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روى صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وى بینداخت
شده رامین چو تیرى دور پر تاب
کمان بر جاى و تیر آلوده خوناب
همى نالید ویسه در جدایى
شکیب از من جدا شد تا تو آیى
قصاى بد ترا در ره فگنده
هواى دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشى مانده در راه
هوا جوى تو باشد مانده در چاه
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتى نگنجد شصت فرسنگ
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش ناى رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همى پیچید بر درد جدایى
نشسته بر رخان گرد جدایى
نباشد هیچ عاشق را صبورى
نخاصه روز هجر و گاه دورى
چو باشد در جدایى دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا