جستجو
چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کى زین فرو مایه کشم بار
همى تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتى خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چسود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبى حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بى بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکى خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشى زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیحوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانى
چرا از کور جستم دیدبارى
چرا از خعس چستم دلگشئى
چرا از غول جستم رهنمایى
چرا از ویس جستم مهر کارى
چرا از دایه جستم استوارى
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مردنادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایمگر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودى
همیشه نه چنین نا شاد بودى
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همى خوانند نا کس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن بر نیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همى پیمود صد راه
گهى گفتى که این زشتى بپوشم
به بدنامى و رسوایى نکوشم
گهى گفتى هم اکنون باز گردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهى او را خرد خشنود کردى
گه او را دیو خشم آلود کردى
گهى چون آب گشتى روشن و خوش
گهى چون دود گشتى تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد دردست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوى مرو آمد شتابان
نبودش در سراى خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود در گاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایى کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد او فتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردى
بدین درهاى بسته چون ببردى
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کى بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتست
مگر امشب به دنباوند رفتست
چرا رفتست کاو خود نامدارست
چو صحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سراى و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جاى
ندید آن روى دلبند و دلاراى
قبایش دید جایى او فتاده
چو جایى کفش زرینش نهاده
کرا هر گز گمان بودى که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باگ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز اییار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایى
که تاریکیست با این روشنایى
به جنگ ما همى آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگارى
مرا شاید که باشد زخم خوارى
هر آن دردى که تو خواهى کشیدن
هر آن تلخى که تو خواهى چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخى مرا باد
همه شادى و پیروزى ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخش بد فسانه
ز تو بوسى وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرماى بى خار
نه دیدن خرمى بى درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتى همچو مرده بى روان گشت
به سان صورتى بد مانده بر جاى
شده زورش هم از دست و هم از پاى
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتى تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش بر خاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایى پیش او چاه
گر از دام گزند آور برون جست
به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایى
نباشد هیچ دشمن چون جدایى
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایى خوار باشد
هر آن گه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس بر جست
چو تیرى از کمان خانه بدر جست
چنان بر شد بروى ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمنبر ویس هم بر جاى بغنود
به یک زارى که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهى بود در شست
دلش ساقى و دو دیده پیاله
رخش مى خوار بر خیرى و لاله
نگار دست آن روى نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روى آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بد بآیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتى زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهى و بى راهى برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختى بنگرستند
همى جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویى تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکى شب نارمیدى
چو مرغى از سرایم بر پریدى
چو دیوى کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور ز تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور دارى
دو گوش و چشم کر و کور دارى
بود بى سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
حرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بى مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشى تو
که از نیکى همیشه سر کشى تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکى اگر بینى ببرى
دل پاکى اگر یابى بدرى
همیشه راستى را دشمنى تو
دو چشمى گر ببینى بر کنى تو
تو یک دیوى و لیکن آشکارى
تو یک غولى و لیکن چون نگارى
سراى پارسایى را تو سوزى
دو چشم نیکنامى را تو دوزى
ز تو بى شرم تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتست با تو دیو زشتى
که گر زشتى کنى باشى بهشتى
نه تو بادى نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که تو حلالست
که جانت بر بسى جانها و بالست
ترا درمان بجز تیغم ندانم
که مرگ بخش و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسووانش
کشید آن اژدهاى جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندى
که دید از مشک و از عنبرکمندى
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت اى شاه شاهان
بزى خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزى
تو درد خویش را دارو بریزى
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتى بر آید
چنین زیبا رخى دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچى بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابى
به گیتى در ازین زیبا نیابى
پشیمان گردى و سودى ندارد
بسى خون مر ترا از دیده بارد
یکى بار آزمودى زو جدایى
نپندارم که دیگر آزمایى
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فرو زن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودى ز مهرش
گهى با آهوان بودى به صحرا
گهى با ماهیان بودى به دریا
گهى با گور بودى در بیابان
گهى با شیر بودى در نیستان
فرامش کردى آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و مارا
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردى و خوردى پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکى روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهاى شهرو
به یاد آور ز خدمتهاى ویرو
اگر دیدى گناهى زو یکى روز
تو دانى کش گناهى نیست امروز
اگر تنها به باغى در بخفتست
ز مردم این نه کارى بس شکفتست
چرا بر وى همى بندى گناهى
که در وى آن گنه را نیست راهى
چنین باغى به پروین برده دیوار
درش را بر زده پولاد مسمار
اگر با وى بدى در باغ جفتى
بدین هنگام ازیدر چون برفتى
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادى داغ بر داغ
بپرس از وى که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتارى بمالش
گر این خنجر زنى بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهء زرد
شهنشه دل بدان بت روى خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه اى چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستى زین همه بند
نه مرغى و نه تیرى و نه بادى
درین باغ از شبستان چون فتادى
مرا در دل چنان آمد گمانى
که تو نیرنگ و جادو نیک دانى
کسى باید که افسون نیک دانى
و گر کار چونین کى توانى
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همى نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتى نمایى
چو یزدانم نماید نیک رایى
گهى جان من از تیغت رهاند
گهى داد من از جانت ستاند
توم کاهى و یزدانم فزاید
توم بندى و دادارم گشاید
چرا خوانى مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همى کوشى نه با من
کجا او هرچه تو دوزى بدرد
همیدون هر چه تو کارى ببرد
گهم در دز کنى گه در شبستان
گهم تندى نمایى گاه دستان
خدایم در بلاى تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنى او جان من بس
و گر تو خسروى او خان من بس
بس است او چارهء بیچارهگان را
همو یاور بود بى یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهاى تو با یزدان بگفتم
در آن زارى و دل تنگى بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشى
جوانى خوب رویى سبزپوشى
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویى نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همى بودیم هر دو شاد و خرم
همى گفتیم راز خواش با هم
بدان خوشى بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین بر گشادم
از آن خوشى به ناخوشى فتادم
ترا دیدم بسان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنى ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من نیست
تو خود دانى که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغى ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسى کرد
بر آن حال گذشته غم همى خورد
به ویس و دایه چیزى بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتى رنج نابوده گرفتند
مى لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادى و غم
بدان روزى که از تو شد چه نالى
وزآن روزى که نامد چه سگالى
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دى با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشى شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکى روز
اگر سختى برى گر کام جویى
ترا آن روز باشد کاندر اویى
بس آن بهتر که با رامش نشینى
ز عمر خویش روز خوش گزینى