جستجو
چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
بگو آمد نیازى خواهر تو
گرامى دوستگان و دلبر تو
بر آمد مر ترا نابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
امیدت را پدید آمد نشانى
از آن سوکت نبد در دل گمانى
کنون کت روز تنهایى سر آمد
دو خورشید از خراسانت بر آمد
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
در آمد دولت فرخنده از خواب
بر آمد گوهر رخشنده از آب
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چآان دانم که از هر بد رهانید
پس آنگه گفت شاها جاودان زى
به کام دوستان دور از بدان زى
ترا از من درود و خرمى باد
روانت آفتاب مردمى باد
زنى کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
ز بت رویان آن جوى بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکى هم از خوبى ستوده
چو مه در هر زبانى گشته نامى
چو جان بر هر دلى گشته گرامى
ترا بى من بزرگى باد و رادى
مرا بى تو درستى باد و شادى
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
چنان در خرمى گیتى گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجورى دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
ترا بى من مبادا هیچ تیمار
مرا بى تو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد گشت
سراى شاه ازو زیر و زبر گشت
ز هر کنجى بر مآمد زار وارى
ز هر چشمى روان شد رودبارى
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زارى سوخته کردند جانش
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
بسا چشما که بر وى فشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتى سیل هجران دل همى برد
ز هجرش هر کسى خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته تر بود
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
ز گریه گر چه جانش را بند سود
همى یک ساعت از گریه نیاسود
گهى بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب بادل همى گفت
چه خواهى اى دل از جانم چه خواهى
که جان را از تو ناید جز تباهى
سیه کردى به داغ عشق روزم
دو تا کردى جوانه سرو نوزم
تو تلخى عشق را اکنون بدانى
که کام تو باشد زندگانى
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
بسا تلخا که تو خواهى چشیدن
بسا رنجا که تو خواهى کشیدن
کنون بپسیج تا تیمار بینى
جدایى را چو نیش مار بینى
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
بپیچ اى دل که ارزانى به دردى
به بار آمد ترا آن بد که کردى
بریز اى چشم خون دل ز دیدى
که از پیش تو شد یار گزیده
سرشکت را کنون باشد روایى
که بفروشى به بازار جدایى
بدین غم در خورى چندانکه یارى
بیاور خون دل چندانکه دارى
نگارین روى آن دلبر تو دیدى
مرا در دام عشقش تو کشیدى
کنون هم تو ز دیده خون بپالاى
به گاه فرقت از گریه میاساى
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهى را بضوى از دیدگانم
جهان را شاید ار دیگر نبینى
که همچون ویس یک دلبر نبینى
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هر گز ماه و خورشید
دو چشم خویش را از بن بر آرم
که با هجرانش کورى دوست دارم
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
الا اى تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکى منت گورم
به پیشم بود خرم مر غزارى
درو با من به هم شایسته یارى
کمین کردى و یارم را ببردى
مرا بى مونس و بى یار کردى
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بى جان نشاید
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
به گیتى خود یکى کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزى که او داد
همى گفتى چنین دلخسته رامین
تن از ارام دور و سر ز بالین
بسى اندیشه کرد اندر جدایى
که چون یابد ز اندوهش رهایى
به دست چاره دامى کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامى فرستاد
که شش ماگست تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
کنونم زور لختى در تن آمد
نشاط تندرستى در من آمد
ندیدم اسپ و ساز خویش هنوار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ
نه یوزانم سوى غرمان دویدند
نه بازانم سوى کبگان پریدند
دلم بگرفت ازین آسوده کارى
چه آسایش بود بنیاد خوارى
اگر شاهم دهد همداستانى
کنم یک چند گه نخچیرگانى
روم زینجا سوى گرگان و سارى
بپرانم درو باز شکارى
چو شش مه بگذرد روزى بیایم
ز کوهستان به سوى شه گرایم
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتى داد یکسر پاسخ رام
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چارى بى فروغست
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستى نه نخچیر
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همى گفت از جهان گم باد رامین
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدم به
بگو هر جا که خواهى رو هم اکنون
رفیقه فال شوم و بخت وارون
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
تو پیش ویس جان خود سفرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
ترا این خوى بد با جان بر آید
وزین خوى بدت دوزخ نماید
ترا گفتار من امروز پندست
چو مى تلخست لیکن سودمندست
اگر پند مرا در گوش گیرى
ازو بسیار گونه هوش گیرى
به کوهستان زنى نامى بجویى
مرو را هم بزرگى هم نکویى
کنى با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشى شاد و خرسند
نگردى بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوى در دامن ویس
بر افروزم ز روى خنجر اذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
نگر تا این سحن بازى ندارى
که بازى نیست با شیر شکارى
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودى از گذار سیل برخیز
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسى بر زشت کیشان کرد نفرین
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
که هرگز نگذرم بر کضور ماه
نه بیرون ایم از پند شهنشاه
نه روى ویس را هر گز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
پس آنگه گفت شاها تو ندانى
که من با تو دگر دارم نهانى
تو از یک روى بر ما پادشایى
ز دیگر روى مارا چون خدایى
گر از فرمانت لختى سر بتانم
سراندر پیش خود افگند یابم
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکى دارم شمارا گاه فرمان
همى داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزى دگر بود
شتابش بود تا کى راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد