جستجو
چو ویرو از شهنشاه آگاهى یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جاى او یکى گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بى گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهى ارید چشمش بر گل زرد
گهى نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتى از تنش بگسست جانش
جدایى پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغى بپرید
بسى نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازى دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکى بیداد برد از وى یکى داد
یکى را خانهء شادى کشفته
یکى را باغ پیروزى شکفته
یکى را سنگ بر دل خاک بر سر
یکى را جام بر کف دوست در بر