جستجو
چو سلطان معاصم شاه شاهان
به فال نیک آمد در صفاهان
به شادى دید شهرى چون بهارى
چو گوهر گرد شهر اندر حصارى
خلاف شاه او را کرده ویران
کجا ماند خلاف شه به طوفان
اگر نه شاه بودى سخن عادل
به گاه مهر و بخشایش نکو دل
صفاهان را نماندى خشت بر خشت
نکردى کس به صد سال اندر و کشت
ولیکن مردمى را کار فرمود
به شهرى و سپاهى بر ببخضود
گنهشان زیر پا اندر بمالید
چنان کز خشم او یک تن ننالید
نه چون دیگر شهان کین کهن خواست
به چشم خویش دشمن را بپیراست
چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان
چو گفتى حال بلقیس و سلیمان
که شاهان چون به شهر نو در آیند
تباهیها و زشتیها نمایند
گروهى را که عزّ و جاه دارند
به دست خوارى و سختى سپارند
خداوند جهان شاه دلاور
پدید آورد رسمى زین نکوتر
ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خویش دادش جمله را بهر
سپاهى را ولایت داد و شاهى
نه زشتى شان ننود و نه تباهى
بدانگه کس ندید از وى زیانى
یکى دیدند سود و شادمانى
چو کار لشکرى زین گونه بگزارد
چنان کز هیچ کس مویى نیازارد
رعیت را ازین بهتر ببخضود
همه شهر از بداندیشان بپالود
گروهى را به مردم مى سپردند
رعیت را به دیوان غمز کردند
به فرمانش زبانهاشان بریدند
به دیده میل سوزان در کشیدند
پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت
برفت و شهر بى آشوب بگذشت
بدان تا رنج او بر کس نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد
گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانیست بختش صد جهان را
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران
به فصل اندر جهانى از تمامى
شهنشه را چو فرزند گرامى
ملک او را سپرده کدخدایى
برو گسترده هم فرّخدایى
پسندیده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو نادیده آزار
به هر کارى مرو را دیده کارى
وزو دیده وفا و استوارى
به گاه رفتن او را پیش خود خواند
ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند
بدو گفت ارچه تو خود هوشیارى
وفادارى و از دل دوستدارى
ز گفتن نیز چاره نیست ما را
که در گردن کنیمت زینها را
ترا بهتر ز هر کس برگزیدم
چو اندر کارها شایسته دیدم
به گوش دل تو بشنود هر چه گویم
کزین گفتن همه نام تو جویم
نخستین عهد ما را با تو انست
کزو ترسى که دادار جهانست
ازو ترسى بدو امّید دارى
و زو شواهى تو در هر کار یارى
سر از فرمان او بیرون نیارى
همه کارى به فرمانش گزارى
دگر این مردمان کاندر جهانند
همه چون من مراو را بندگانند
بحق در کار ایشان داورى کن
همیشه راستى را یاورى کن
ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بیزار باشد
به خنجر دشمنانش را ببیزاى
به نیکى دوستانش را ببخشاى
چو نپسندى ستم را از ستمگار
مکن تو نیز هرگز بر ستم کار
که ما از چیز مردم بى نیازیم
به داد و دین همى گردن فرازیم
صفاهان را به عدل آبد گردان
همه کس را به نیکى شاد گردان
درون شهر و بیرونش چنان دار
که ایمن باشد از مکّار و غدّار
چنان باید که زر بر سر نهدزن
به روز و شب بگردد گرد برزن
نیارد کس نگه کردن دران زر
و گرنه بر سر آن زر نهد سر
ترا زین پیش بسیار آم
به هر کارى ز تو خشنود بودم
بدین کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم
سخن جمله کنیم اندر یکى جاى
تو خود دانى که ما را چون بود راى
ثو خود دانى که ما نیکى پسندیم
دل اندر نعمت گیتى نبندیم
بدین سر زین بزرگى نام جوییم
بدان سر نیکوى فرجام جوییم
تو نام ما به کارخیر بفروز
که نیکى مرد را فرّخ کند روز
درین شاهى چو از یزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم
چو کار ما به کام ما گزارى
ز ما یابى هر امّیدى که دارى
امید و رنج تو صایع نمانیم
ترا زین پس به افزونى رسانیم
هر آن گاهى که تو شایسته باشى
به کار بیش از این باثسته باشى
به بهروزى امید دل قوى دار
که فرمانت بود با بخت تو یار
فراوان کار بسته بر گشاید
ترا از ما همه کامى بر آید
مراد خویش با تو یاد کردیم
برفتیم و به یزدانت سپردیم
پس آنگه همچنین منضور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند
یکى تشریف دادش شه که دیگر
ندادست ایچ کس را زان نکوتر
ز تازى مر کبى نامى و رهوار
برو زرین ستام و زین شهوار
قباى رومى و زربفت دستار
دگر گونه جزاین تشریف بسیار
همان طبل و علم چونانکه باید
که چون او نامدارى را بشاید
اگر چه کار خلعت سخت نیکوست
فزون از قدر عالى همت اوست
چگونه شاد گردد ز اصفهانى
دلى کاو مهتر آمد از جهانى