جستجو
کد : DK-48110     

تابان


(از تابیدن و تافتن ) روشن و براق. (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب ) دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفته است . (دزی ج 1 ص 138). درخشان ، درخشنده ، رخشنده ، درفشنده ، درفشان ، فروزان ، تابنده ، مسروج ، مسروجه ، لامع، منور، بازغ ، وهاج ، مُشرق، مسخوت . (منتهی الارب ). زهلول ، نیر، مضی ، نیره ، مضیئه . خلق; املس و نرم و تابان گردیدن . صلفاء; زمین تابان . فاو; جای تابان و لغزان . افئاء; در زمین تابان و لغزان در آمدن . دلوص ; نرم و تابان گردیدن زره . دلاصة; نرم و تابان گردیدن زره . تدلیص نرم و تابان گردانیدن . دلیص ; نرم ، تابان ، درخشان . فرفح ; زمین نرم تابان . هیصم ; نوعی از سنگ تابان . صبهوج ; صلیق; تابان از هر چیزی . صلمعة; تابان کردن چیزی را. اصلج ; سخت تابان . دملق; تابان گردانیدن چیزی را. دمالق; سنگ تابان . دملکة; تابان گردانیدن چیزی را. جرش ; مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد. حجرٍ دملوج ; سنگ تابان . دموک ; تابان و نرم گردیدن چیزی . سُلطوع ; کوه تابان و هموار. دلمز; تابان بدن (ج دلامز). تملّس ;تابان و نرم گردیدن . ملاسة; تابان و نرم گردیدن . طَلقُ الوجه ; تابان روی . زَهَل ; تابان شدن . بزغ ; تابان شدن . تملط; تابان شدن تیر. (منتهی الارب ):
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .

منجیک .