جستجو

یاریگاه
جای یاری . موضع امداد.
  • اصطلاحاً محلی است که در آن پذیرایی از مردمان ناتوان و بیچاره می شود. سابقاً آن را پست امدادی می گفتند. (فرهنگستان ).
  • یازن
    دهی است از دهستان اشگور تنکابن شهرستان تنکابن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
    یاسامیشی
    پسندیده . (فرهنگ وصاف از آنندراج ).
  • (اِ) سرانجام کارها. (فرهنگ وصاف از آنندراج ). نظم . آراستگی . (فرهنگ فارسی معین ). تدبیر و کارسازی . (فرهنگ وصاف از آنندراج ). کارسازی . سپاه و منظم و مرتب داشتن آن . سامان سپاه کردن: امرا قتلغ شاه و چوپان و ساتلمش و سوتای وایل باسمیش به اتفاق لشکرها را گرد کردند در اثناء آن یاسامیشی امیر مولای از خراسان برسید. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 99). امیرهورقوداق را به امارت ملک فارس و یاسامیشی امور استخراج اموال آنجا فرستاد. (تاریخ غازانی ص 100). چون روز پیشتر لشکر از ضبط افتاده بود و هزارهااز هم جدا شده بهیچ وجه یاسامیشی میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص 148). برجمله اصل الباب یاسامیشی لشکر است نگذاشتی که هیچ لشکری بی اجازت جائی رود. (تاریخ غازانی ص 195). به طریق حیل و انواع تزویرات و تاویلات حق هیچ مستحقی باطل نگردد و انواع منازعات از میان خلائق مرتفع شود و چون در یاسامیشی و ترتیب و قاعده هرکاری اندیشه می فرمودیم ... (تاریخ غازانی ص 226). در یاسامیشی لشکر رسوم سیاست و زجر مجدد گردانیدی . (ترجمه محاسن اصفهان ص 97). در اول بهار اجتماع کرده پیش پادشاه حسین در اوجان جمع گشتند و عادل آقا جهت یاسامیشی مملکت از سلطانیه آمده بود. (ذیل حافظ ابرو).
    -یاسامیشی فرمودن ; نظم و ترتیب دادن . سامان بخشیدن . نظام دادن . کارسازی کردن: به شفاعت هیچکدام التفات نانموده جمله را از میان برداشت و ملک را یاسامیشی فرمود. (تاریخ غازانی ص 192). در قضیه جنگ مصر و شام مردم پنداشتند که چنانکه کس نداند و او برخلاف آن متهورانه درآمد و تمامیت لشکر را خویشتن یاسامیشی فرمود و در پیش لشکر بایستاد. (تاریخ غازانی ص 193). پادشاه اسلام خلد ملکه چون یاسامیشی ملک می فرمود حکم کرد که هر خربنده و شتربان و پیک که از کسی چیزی خواهد او را به یاسا رسانند. (تاریخ غازانی ص 363).
    -یاسامیشی کردن ; نظم و ترتیب دادن . کارسازی کردن . سامان و نظام دادن: به جانب زیر مشهد رضوی کوچ کرده ساعتی آنجا نزول فرمود و لشکر را یاسامیشی کرده منتظر وصول امیر قتلغ شاه می بود. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 27). ایلچیان را اجازت مراجعت داد و امراء بزرگ نوین و قتلغ شاه را فرمود تا لشکرها را یاسامیشی کنند. (تاریخ غازانی ص 59). شهزاده فرمود تا طبل رحیل که متضمن فتنه عظیم بود فرو کوفتند و امرا را فرمود تا لشکرها را یاسامیشی کنند. (تاریخ غازانی ص 62). چون نوروز لشکرها را یاسامیشی کرده بود و مرتب گردانیده فرمان شد تا تمامت لشکرها جمع شوند. (تاریخ غازانی ص 82). امیر قتلغ شاه را از راه آنجا فرستاد تا یاسامیشی ولایت کرد و زود مراجعت نمود... (تاریخ غازانی ص 117). لشکرها تمامت برنشسته و یاسامیشی کردند و جنگ درپیوستند. (تاریخ غازانی ص 127). آنکه مقدم اقوام باشندمقدم دارند و آن را دستور ساخته یاسامیشی ملک کنند.(تاریخ غازانی ص 198).
  • یاسمن بدن
    آن که بدن سپید و لطیف دارد:
    خوش بود عیش با شکردهنی
    ارغوان روی و یاسمن بدنی .

    سعدی .

    یاروقی
    اَلمُشِدّ (602 - 656 ه' . ق.) علی بن عمربن قزل ترکمانی یاروقی مصری شاعری است از امرای ترکمانان در مصر تولد یافته و در دارالانشاء (دبیرخانه ) سمت دبیری داشته است . وفات او به دمشق بوده و او را دیوان شعری است . (الاعلام زرکلی ج 2). و رجوع به کشف الظنون و دیوان الاسلام و فوات الوفیات و الاعلام ص 1141 ج 3 شود.
    یاریگر
    (مرکب از یاری + ادات فاعلی «گر») مددکار. (از آنندراج ). ممد و معاون . (آنندراج ذیل یارمند). عون . عوین . رافد. (منتهی الارب ). مساعد. کمک کننده . یارمند: گفت [ کیومرث ] مرا یاریگر خدای بسنده است . (ترجمه طبری ).
    جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد
    پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان .

    فرخی .

    یازند
    شکل و هیات . (برهان ) (آنندراج ).
    یاسان
    لایق و سزاوار. (برهان ).
    یاسمن بوی
    آن که بوی یاسمن دهد و خوشبو باشد:
    جوابش داد خورشید سخنگوی
    نگار سروقد یاسمن بوی .

    فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).

    یاریگری
    یاری . امداد. اعانت:
    گر آید به یاریگری شهریار
    وگر نی به تاراج رفت آن دیار.

    نظامی .

    یازندگی
    حالت و چگونگی یازنده . تمطی . تمدد. کش و قوس: و اما کسلانی وخویشتن کشیدن و یازندگی که آن را التمطی گویند... (ذخیره خوارزمشاهی ). در تاج المصادر بیهقی تمطی «خویش یازیدن و خرامیدن » معنی شده است . رجوع به تمطی شود.
    یاساور
    صف آرایی . (فرهنگ و صاف از آنندراج ).
    یاسمون
    یاسمن . رجوع به یاسم و یاسمن شود.
    یارولی
    دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد، با 150 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
    یاریم قیه
    دهی است از بخش حومه شهرستان خوی با 456 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    یازنده
    بقصد کاری دست درازکننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قصد و آهنگ و اراده کننده . (برهان ). قصدکننده . (سروری ):
    وزان پس چنین گفت بهرام را
    که هر کس که جویا بود کام را
    چو در خور بجوید بیابد همان
    دراز است یازنده دست زمان .

    فردوسی .

    یاستی بلاغ
    دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین . 473 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
    یاسمة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی یاسمة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    یاره
    دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیرآن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است وبه عربی سوار گویند. (برهان ). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). زیوری است که بدان آرایش ساعد کنند و به هندی آن را کنگن گویند. (غیاث اللغات ). یارَق. (دهار) (منتهی الارب ) (صراح ). دستیانه . (صراح ) (منتهی الارب ). سوار. (منتهی الارب ) (لغت نامه حریری ). اسوار. (منتهی الارب ). دست آورنجن زرین . (صحاح الفرس ). دست ورنجن . النگو. دستبند. (لغت نامه خطی ). دستوار. منگل . قلب . سوذق.
  • طوق گردن . (برهان ). چنبر گردن و گردنبند. گلوبند. یاره . به هر دو معنی فوق یعنی دست برنجن و طوق گردن هم پیرایه زنان بوده و هم از گوهرهای گرانبها بشمار می رفته است که پادشاهان و پهلوانان و سپهسالاران آن را زیب بازوان و گردن خود می کرده اند چنانکه در شواهدی که ذیلا نقل می شود یاره را غالباً با تاج و افسرو دیهیم و گاه و تخت عاج و طوق زر و انگشتری و گوشوار و کمر زرین و کلاه زرین و خلخال زر و جام زرین و جوشن و گرز و مانند اینها آورده اند و آن را از زر و یاقوت و مروارید و نظایر آنها می ساخته اند:
    بیفکند [ لهراسب ] یاره فروهشت موی
    سوی داور دادگر کرد روی .

    دقیقی .

  • یاز
    نموکننده و بالنده ، چه درختی که ببالد گویند «یازید» یعنی بالید. (برهان ) (آنندراج ). بالنده و نموکننده . (ناظم الاطباء).
  • دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ). دست دراز کننده برای گرفتن چیزی . (ناظم الاطباء).
  • قصد و اراده کننده . (برهان ) (آنندراج ). آنکه اراده می کند و قصد می کند. (ناظم الاطباء). قصدکننده . (شرفنامه ).اما یاز در این معانی صفت فاعلی ، ریشه مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز.
  • پیماینده . (برهان ) (آنندراج ). پیماینده و اندازه کننده . پیماینده مساحت . (ناظم الاطباء).
  • خمیازه کشنده و دراز کشنده . (ناظم الاطباء).
  • (اِمص ) پیمودن . (برهان ) (آنندراج ). پیمایش مساحت . (ناظم الاطباء).
  • قصد و اراده و آهنگ. (ناظم الاطباء).
  • (اِ) دهقان و روستایی .
  • درختی که بگستراند شاخه های خود را.
  • گام و قدم . (ناظم الاطباء).
  • به معنی ارش هم آمده است وآن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند. (برهان ) (آنندراج ). ارش یعنی فاصله میان سرانگشت دست تا آرنج . (ناظم الاطباء):
    به چاه سیصدیازم چنین من از غم او
    عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز.

    شاکر بخاری .