جستجو

نابیوسی
فجاءة. ناگهانی:
افسوس که عمر نابیوسی بگذشت
وین عمر چو جان عزیز از سی بگذشت .

؟ (جهانگشای جوینی ج 1 ص 6).

ناپاک رای
گم راه . بدنیت . بداراده . کسی که تدبیر و رای وی درست نباشد. (ناظم الاطباء). بداندیش . بداندیشه . که اندیشه پاک ندارد. که اندیشه اش غلط است . که صاحب فکر پاک نیست . خبیث . بدنیت:
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شواز مرد ناپاک رای .

فردوسی .

نابع
آبی که از چشمه بیرون آید. (ناظم الاطباء).
  • قلمی که مرکب آن در آن بود. (المنجد). قلم خودنویس .
  • نابلس
    شهر مشهور مستطیل شکل اندک پهنای فراوان آبی است میان دو کوه در سرزمین فلسطین . بظاهر شهر کوهی است که گویند آدم در آنجاخدا را سجده کرده است و کوه کزیرم که سخت مورد اعتقاد یهودان است در آنجا واقع شده و یهود معتقدند که این کوه قربانگاه اسحاق است و نامش هم در توراة آمده است . و سامری ها [ فرقه ای از یهودان ] در آنجا نماز می گزارند، در آن کوه از دل غاری چشمه ای جاری است که سامریون سخت به تعظیم و زیارت آن معتقدند و بهمین مناسبت عده سامری ها در این شهر زیاد است . (معجم البلدان ج 8 ص 232). و آن [ نابلس ] مسکن طایفه ای سمره نام یهود بوده و بدون ضرورت کار و غیره در جای دیگر سکونت ننمایند و در آن شهر مسجدی است بزرگ که بزعم ایشان قدس و بیت المقدس عبارت از همان مسجد بوده و این بیت المقدس معروف را بی اصل و ملعون دانند بطوری که در موقع عبور از آن سنگی برداشته و بر آن زنند. (ریحانةالادب ج 4 ص 139 از مراصد). شماره نفوس آن 16 هزار نفر است و از آن جمله هزار نفر یهود و نصاری و بقیه مسلمان می باشند. (قاموس الاعلام ).
    نابونصر
    پادشاه بابل بود و از 747 تا 734 ق. م . بر آن سرزمین حکومت کرد. (از قاموس الاعلام ).
    نابیوسیدن
    مقابل بیوسیدن . رجوع به بیوسیدن شود.
    ناپاکرو
    بدروش . نکوهیده رفتار. بدسیرت . بدکار:
    کز این کمزنی بود و ناپاکرو
    کلاهش ببازار و میزر گرو.

    سعدی (بوستان چ یوسفی ص 95).

    نابلسی
    (1050 - 1143 ه' . ق.) شیخ عبدالغنی بن اسماعیل بن عبدالغنی بن اسماعیل بن احمدبن ابراهیم ، معروف به نابلسی از شاعران متصوف و مصنفان فراوان اثر دمشق است . به دمشق ولادت یافت و در دوازده سالگی پدرش درگذشت . پس از تحصیل فقه و اصول و حدیث و معانی و بیان ، بکار تدریس و تالیف پرداخت و در مباحثی از قبیل تصوف ، سفرنامه ، علوم ادبی ، لغت ، شعر و منطق آثاری از خود به جای گذاشت ، وی حنفی مذهب بود وبه دلالت سیدعبدالرزاق گیلانی بطریقت نقشبندی قادری درآمد و در کتب محی الدین عربی و دیگر کتب صوفیه به تحقیق و مطالعه پرداخت . مردی کثیرالسفر بود، سفری به بغداد کرد و روزگاری را درآنجا گذرانید و از آن پس در لبنان و قدس و خلیل و مصر و حجاز و طرابلس سیر و سیاحتی کرد و سرانجام به دمشق بازآمد و در صالحیه دمشق مقام کرد و به سال 1143 ه' . ق. در همانجا درگذشت . برای اطلاع بیشتر از احوال وآثار وی رجوع شود به دائرةالمعارف اسلام ، سلک الدرر ج 3 ص 30، تاریخ الجبرتی ج 1 ص 154، معجم المطبوعات ص 1832، قاموس الاعلام ج 5 ص 3080 و ریحانةالادب ج 4 ص 139.
    نابویا
    که بویا نیست . که بوی ندارد. مقابل بویا. رجوع به بویا شود.
  • که حس شامه او ضعیف است . که حس بویائی ندارد.
  • نابیوسیدنی
    مقابل بیوسیدنی . که قابل بیوسیدن نیست . که بیوسیدن را نشاید. رجوع به بیوسیدنی شود.
    ناپاکزاد
    ناپاکزاده . حرام زاده . رجوع به ناپاکزاده شود.
    ناپاکزادگی
    حرامزادگی . نانجیبی . صفت ناپاکزاده .
    ناپدیدار شدن
    غیب شدن . غایب شدن . گم شدن . نامرئی شدن: در آن بیابان بی پایان ناپدیدار شد. (سندبادنامه ص 144).
    و ز آنجا چون پری شد ناپدیدار
    رسیدند آن پریرویان پری وار.

    نظامی .

    ناپروا
    بی التفات . بی رغبت . بی میل . (از برهان قاطع). لاابالی . (انجمن آرا). بی خبر. غافل . (ناظم الاطباء). بی توجه . بی التفات . سست انگار.
  • بی ترس و بیم . (برهان قاطع). بی بیم . (انجمن آرا). بیباک . بی اندیشه . (آنندراج ). بیباک . بی پروا. بی ترس . دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال . بی اعتنا. بی هراس . بیباک . بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب:
    جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
    زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.

    امیرخسرو.

  • ناپسندیدن
    نپسندیدن . پسند نکردن . مقابل پسندیدن .
    ناپیداکرانه
    چیزی که حدودآن غیرمرئی باشد. بی پایان . غیرمحدود. (ناظم الاطباء). بی انتها. که ساحل و کرانه اش پیدا نیست:
    بده کشتی ّ می تا خوش برآیم
    از این دریای ناپیدا کرانه .

    حافظ.

    ناپاکزاده
    خشوک . ولدالزنا. سند. سنده .سندره . بدنژاد. حرام زاده . که اصیل و نسیب نیست . که نژاده نیست . که از نسل و نطفه پاک نیست:
    ز ناپاکزاده مدارید امید
    که زنگی به شستن نگردد سپید.

    فردوسی .

    ناپدیدار کردن
    معدوم کردن . نیست کردن . افناء.از بین بردن . محو و نیست و نابودن کردن:
    کرا زاد و پرورد دارد نیاز
    کشد پس کند ناپدیدار باز.

    اسدی .

    ناپروائی
    شغل و کار و پیشه . (ناظم الاطباء). شغل . (منتهی الارب ). ناپروا بودن . صفت ناپروا.
    ناپسندیده
    که پسندیده نباشد. نامطبوع . (ناظم الاطباء). نَض ّ. مکروهة. (منتهی الارب ). مکروه . منکر. نادلپسند. نه بدلخواه . نه مطابق میل . بخلاف میل . نابایسته . نامطبوع:
    به پیش آمد این ناپسندیده کار
    به بیهوده این رنج و این کارزار.

    فردوسی .