جستجو

نابوده
نبوده:فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه ).
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم .

خیام (طربخانه ص 243).

نابینائی
کوری . عمیاء. ضرارة. (دهار):
کان به نابینائی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد.

(گلستان ).

ناپاک دست
خائن . که صحت عمل ندارد. که درستکار نیست . خیانتکار.
نابسی
عدم . مقابل وجود. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) .
نابگه
نابگاه . رجوع به نابگاه شود.
نابودی
نیستی . عدم . معدومی . زوال . فناء. نفاد. اضمحلال . از بین رفتن . فنا شدن . معدوم شدن .
نابینی
شاعری است از مردم نابین (از مضافات اصفهان ). تتبع اشعار سعدی را کرده است و این مطلع او راست :
ای که بی چشم تو چشمم غیر چشم تر ندید
هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید.

(از قاموس الاعلام ).

ناپاک دل
بددل .بدنیت . کینه توز. حسود. که در دل حیله و مکر دارد. که دلش با تو صافی نیست . بداندیش . بدخواه:
به گفتار ناپاک دل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون .

فردوسی .

نابشسته
ناشسته . (ناظم الاطباء). نشسته . که شسته و تمیز نشده باشد. مقابل شسته و بشسته .
نابل
صاحب تیر. (منتهی الارب ). تیردار. (دهار). کسی که با خود تیر داشته باشد. (اقرب الموارد).
  • تیرساز. (منتهی الارب ). تیرگر. (دهار). سازنده تیر. (المنجد).
  • تیرانداز. ماهر در تیراندازی . (منتهی الارب ). ماهر در تیراندازی . (المنجد) (اقرب الموارد).
  • زیرک در کار. (منتهی الارب ): هو نابل و ابن نابل ; او زیرک و پسر زیرک است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
  • ثار حابلهم علی نابلهم ; یعنی آتش بلا افروختند بر خود. (منتهی الارب ).
    -امثال :
    اختلط الجاهل بالنابل ;برای آشفتگی و درهم آمیختن کار مثل زنند.
  • نابوقت
    نه بوقت . نه بهنگام . نابهنگام . بی موقع. بی مناسبت . نامناسب .
  • بیجا. نه بجای خود. بیمورد. نابجا.
  • نابیوس
    ناگهان . فجاءة. بغتةً. (مقدمه جهانگشای جوینی ). رجوع به بیوسیدن و نابیوسان شود.
    ناپاک دین
    کافر. ملحد.بی دین . (ناظم الاطباء). بددین . کج اعتقاد. که بر دین راست و درست نیست . که صاحب دین پاک نیست:
    تو دانی که ارجاسب ناپاک دین
    بیامد به کین با سواران چین .

    فردوسی .

    نابض
    رگ جنبنده . (ناظم الاطباء): بستن اطراف دست و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن . (ذخیره خوارزمشاهی ).
  • جنبنده . متحرک: عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 132).
  • اندازنده . تیرانداز. (ناظم الاطباء). رامی . (المنجد) (اقرب الموارد).
  • نابلد
    که راه نبرد. که راهی را نداند. که طریقی را نشناسد.که راه نداند. که نشناسد.
  • ناشی . که وارد به کاری نیست . که مهارت و آشنائی به کاری ندارد.
  • نابولیون مارینی
    مولف کتاب «تنزه العباد فی مدینة بغداد» است . موضوع کتاب مذکور شرح مختصری است پیرامون سوابق تاریخی و اوضاع جغرافیایی بغداد. رجوع به معجم المطبوعات ص 1834 شود.
    نابیوسان
    ناگاه . غافل . (برهان قاطع). غفلةً. فجاءة. غیرمنتظر. غیر متوقع. غیرمترقب . غیرمترقبه . غیرمترصد. فُجائی . مفاجا. نااندیشیده . بدون مقدمه: رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن محال باشد. (تاریخ بیهقی ص 497). و این مرگ نابیوسان هم یکی از اتفاق بد بود که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن علاج نیست . (تاریخ بیهقی ص 577).
    برآمد یکی نابیوسان نبرد
    که دریا همه خون شد و دشت گرد.

    (گرشاسب نامه ).

    ناپاک دیو
    شیطان . اهریمن:
    نه من کشتم او را که ناپاک دیو
    ببرد از دلم ترس گیهان خدیو.

    فردوسی .

    نابلدی
    نابلد بودن . رجوع به نابلد شود.
    نابونائید
    رجوع به نبونائید شود.