نابکار
بدکردار. (آنندراج ) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل . بداندیش . بی دین . بی آئین . اوباش . (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض . خانع. جواظ. دشنامی است . (یادداشت مولف ):
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41).
نابود کردن
نیست کردن . معدوم کردن . ناپیدا کردن . (ناظم الاطباء). افناء. اطاحة. استهلاک . (منتهی الارب ). اعدام . محو کردن . از بین بردن . از میان برداشتن . فانی کردن:
هر چند که شاه نامور باشد
نابود کنی نشان و نامش را.
ناصرخسرو.
نابی چلبی
از شاعران عثمانی و از ناحیه «تکفور طاغ » است و به سال 1145 ه' . ق. درگذشته است . این بیت او راست :
ندیم وصل ایکن بیگانه بی رغبت اولدم بن
بعید اولدم نظردن مبتلای فرقت اولدم بن .
(از قاموس الاعلام ج 6).
ناپاک تن
ناپارسا. بی عفت . ناپرهیزگار. بدکاره:
شد آن جادوی زشت و ناپاک تن
به نزد زریر آن سر انجمن .
دقیقی .
نابسم ا
(تخم ...) در تداول عوام . آدم شیطان و بدذات و شرور. آنکه هنگام انعقاد نطفه اش بسم اللّه گفته نشده است و بیاد خدا نبوده اند.
نابکاره
نابکار. نااهل:
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکاره به احسنت و زه .
ناصرخسرو.
نابودمند
صاحب پریشانی و افلاس . مفلس . پریشان . فقیر. بی برگ و نوا. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس . بینوا. (شعوری ). بی چیز. تهیدست . کوتاه دست:
تو کوتاه دستی و نابودمند
مزن دست بر شاخ سرو بلند.
(همای و همایون ).
نابیخته
که بیخته نشده باشد. مقابل بیخته .رجوع به بیخته شود، آرد نابیخته: آرد جو را نابیخته طعام ساختند و خوردند. (انیس الطالبین ).
ناپاک چشم
که به ریبت و هوس در دیگران نگاه کند. که به وجه ناحفاظی به زنان نگرد. مقابل پاک چشم به معنی عفیف و پرهیزگار.
نابسنده
غیرکافی . که بسنده و کافی نیست .
نابکاری
شرارت . فساد. بداندیشی . (ناظم الاطباء). خباثت . بدنیتی . بدنهادی . بدکاری . بدکرداری:من طاهر را شنیده بودم در رعونت و نابکاری . (تاریخ بیهقی ص 394). مردی از ایشان که به ره زدن و نابکاری رود. (فارسنامه ابن بلخی ص 141).
فحشاء.فجور. فساد. زناکاری . فسق. فاسقی: ابلیس بمانند آدمی نزدیک ایوب آمد و گفت زن تو نابکاری کرده است . او را بگرفتند و مویش ببریدند. (قصص ص 138). وسبب زوال ملک دیلم نابکاری آن زن بود. (فارسنامه ). قحبه پیر از نابکاری چکند که توبه نکند. (گلستان ). به کار نیامدن . به درد کاری نخوردن . بیکارگی . بطالت: بوسهل گفت ... من چه مرد این کارم که جز نابکاری را نشایم . (تاریخ بیهقی ص 145).
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری .
ناصرخسرو.
نابودن
نیستی . عدم . نبودن . مقابل بودن به معنی وجود:
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
نابیس
(162-206 ق. م .) از فرمانروایان خونخوار و مستبد اسپارت است .
ناپاک دامن
آلوده دامن . تردامن . بی عفت . ناپارسا.
نابسود
(ن مف مرکب ) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد.(ناظم الاطباء). سوده نشده . (فرهنگ نظام ):
اسیران و آن خواسته هرچه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی .
نابودنی
ممتنع. محال . که قابل بودن نیست . که وجودپذیر نیست . که ممکن الوجود نیست . نشدنی:
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست .
فردوسی .
نابینا
کور. (آنندراج ). ضریر. اعمی . عمیاء. اکمه . محجوب . کفیف . مکفوف . (دهار). ضراکه . ضریک . مطموس . طِلّیس . عش . اعشی . (منتهی الارب ). آن که بینائی ندارد. آن که چیزی نمی بیند. مقابل بینا:
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گرچه دینار یادرمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست .
رودکی .
ناپاک درون
بدنهاد. کج اعتقاد. بدنیت . ناپارسا. که ضمیری پاک ندارد.
نابسوده
ناسفته . سوراخ نشده . نابسود:
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است .
فردوسی .
نابگاه
بی وقت . خارج از وقت . نه بوقت خویش . نه به زمان خویش . نابوقت . مقابل بوقت .
نابجای . نابموقع. نه بجای خویش .