جستجو

فارسیان
دهیست از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین که در 12 هزارگزی جنوب باختر قزوین واقع است . جلگه ای است معتدل و سکنه آن 678 تن و آبش از دو رشته قنات است . محصول عمده آن غلات ، پنبه ، چغندر، انگور و مختصر بادام است . شغل اهالی زراعت ، گلیم بافی و جوراب بافی است .راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
فارص عزه
فارس عزا. موضعی است که خداوند عزا را بواسطه دست درازی به تابوت کشت . (از قاموس کتاب مقدس ). درجنوب اورشلیم در وادی رفائیان . (قاموس کتاب مقدس ).
فاذویه
از نامهای ایرانی .
فارس الفرسان
رجوع به مهلب شود.
فارسیان فیرنگ
یکی از دهات کوهسار. (مازندران و استراباد رابینو ترجمه وحید مازندرانی ص 172).
فارض
نعت فاعلی است از فرض . تانیث آن فارضة. ج ، فارضات . (از اقرب الموارد). رجوع به فرض شود.
  • ستبر از مردم و از هر چیز دیگر. برای انسان مذکر و مونث در این معنی یکسان است . ج ، فُرًّض . (از اقرب الموارد).
  • قدیم . (از اقرب الموارد).
  • پیر. (منتهی الارب ). ج ، فوارض .
  • دانای فرائض ... (از اقرب الموارد). کسی که حسابهای ارث و تقسیمات شرعی آن را بداند.
  • عظیم : اضمر عَلَی ًّ ضغینةً فارضاً; کینه عظیمی بر من در دل دارد. (از اقرب الموارد).
  • پیر گاو. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 70).
    -ابن فارض ; شاعری مشهور بود. رجوع به ابن فارض شود.
  • فارغ ساختن
    آسوده کردن .
  • زایانیدن . رجوع به فارغ شود.
  • فارقین
    ظاهراً معرب پارگین . (یادداشت بخط مولف ). جایی است که گندآب حمام ها و آشپزخانه ها از آن گذرد و به خارج شهر رود: ... و فارقین که گردبرگرد آن [ شهر قم ] بوده آل سعد آن را بینباشتند. (ترجمه تاریخ قم ص 32). رجوع به پارگین شود.
    فاروت
    جایی میان بصره و بغداد در هشت فرسنگی نهرابان . رجوع به نزهةالقلوب حمداللّه مستوفی چ لیدن ج 3 ص 171 شود.
    فارضی
    منسوب به فارض . رجوع به فارض شود.
    فارغ شدن
    فراغت یافتن . آسوده شدن:
    دیدی اندر صفای خود کونین
    شد دلت فارغ از جحیم و نعیم .

    ناصرخسرو.

    فارقینی
    منسوب به میافارقین . و رجوع به فارقی شود.
    فاروث
    قریه ای بزرگ بر کرانه دجله بین واسط و مدار، که بازاری دارد و مردم آن رافضی اند. (معجم البلدان ). گمان میرود همان فاروت باشد. رجوع به فاروت شود.
    فاره
    نعت فاعلی از فراهة و فروهة و فراهیة. زیرک . ج ، فُرْه ، فُرًّه ْ، فُرًّهة. (منتهی الارب ). و فَرَهة و فُرْهة در نزد سیبویه اسم جمع است . حاذق. (اقرب الموارد).
  • بانمک و نشیط.
  • پرخور. (اقرب الموارد).
  • فارط
    پیشی گیرنده . رجوع به فرط و فروط و فراطة شود.
  • کسی که در آماده کردن دلو ورسن چاه بر دیگران پیشی گیرد. ج ، فراط، فارطون ، بندرت بصورت فوارط جمع بسته میشود. (از اقرب الموارد).
  • فارغ کردن
    آسوده کردن:
    پیش او بنوشت شه کای مقبلم
    وقت آمد زود فارغ کن دلم .

    مولوی .

    فاروثی
    منسوب به فاروث . رجوع به فاروث شود.
    فارطان
    دو ستاره متباین اند در پیش سریر بنات نعش . (از اقرب الموارد). رجوع به بنات نعش شود.
    فارغ گردانیدن
    رجوع به فارغ ساختن و فارغ کردن و فارغ شود.
    فارکوار
    جرج فارکوار (فارکوهار). نمایشنامه نویس معروف انگلیسی ، فرزند یک واعظ ایرلندی بنام ویلیام فارکوار بود. زندگی او در سال 1677 م . آغاز شد و در 1707 پایان یافت . او تحصیلاتش را در دوبلین به انجام رسانید و مدتی در آنجا هنرپیشه بود. نخستین نمایشنامه خود را به تشویق روبرت ویلکس نوشت و در 1698 به روی پرده آمد. نمایشنامه های او به کوشش ثامس ویلکس در سال 1775 م . بهمراه دیباچه ای در معرفی او به چاپ رسید. (از دایرةالمعارف بریتانیکا).