جستجو

غارخوردگان
نام محلی است در آذربایجان: شاه محمودهوس سلطنت کرده متوجه تبریز شد چون به نواحی جربادقان و در حوالی غارخوردگان نزول فرمود او را مرضی طاری شد و بالضرورة به اصفهان مراجعت کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی چ طهران با تعلیقات دکتر بیانی ص 198).
غاریقون
یکی از اجزای مسهل است و آن دو قسم می باشد: نر و ماده . گویند ماده آن بهتر است و تریاقهمه زهرهاست ; و در مویدالفضلا به این معنی با زای نقطه دار آمده است . (برهان قاطع). یعزی استخراجه الی افلاطون و هو رطوبات تتعفن فی باطن ما تاکل من الاشجار حتی عن التین و الجمیز و قیل هو عروق مستقلة او قطر یسقط فی الشجر و الانثی منه الخفیف الابیض الهش و الذکر عکسه و اجوده الاول و هو مرکب القوی و من ثم یعطی العلاوة والمرارة و الحرافة و تبقی قوته اربع سنین وهو حارٌ فی الثانیة یابس فیها او فی الثالثة. اذا عجن بالکابلی و المصطکی نقی البخار و شفی الشقیقة و انواع الصداع العتیق المزمن و مع رب السوس و الانیسون اوجاع الصدر و السعال و الربو و عسرالنفس و بدهن اللوز الرئة و الفاوانیا الصرع و الراوند امراض الکبد والمعدة و الظهر و الکلی و بالرازیانج الحصی و السکنجبین الطحال والاورمالی الاستسقاء و بالعسل القولنج و انواع الریاح و بالصبر عرق النساء و المفاصل و النقرس و الحمیات و لو النائیة و امراض الاعصاب والنافض واختناق الرّحم و قرحة الرئة و ما غلظ من الاخلاط الثلاثةخصوصاً البلغم و بالشراب یخلص من ساءَ السموم و هو مامون الغائلة حسن العاقبة خاصیته عظیمة فی تقویة العصب و ازالة البرقان و السدد خصوصاً بالسکنجبین و الذکر منه خصوصاً الاسود قتال او موقع فی الامراض الردیئه و یصلحه التنظیف بالقی و یصلح الغاریون مطلقا الجند بیدستر و شربته الی مثقال و بدله نصفة شحم حنظل اومثله ترید او ربعه فربیون و اخطاء من قال نصفه . (تذکره داود ضریر انطاکی ص 340 و 341). دیسقوریدوس فی الثالثة هو اصل شبیه باصل الانجدان ظاهره لیس بکثیف مثل اصلی الانجدان بل هو متخلل کله و هو صنفان ذکر و انثی و اجودهما الانثی فاما الانثی فان فی داخله طبقات مستقیمة والذکر مستدیر لیس بذی طبقات بل هو شی واحد وکلاهما فی الطعم متشابهان و اول مایذاقان یوجد فی طعمها حلاوة ثم من بعد یتغیر طعمها عما کان فیه من الحلاوة ثم یتزاید التغیر فیه الی ان یظهر فیه شی من مرارة و یکون بالبلاد التی یقال لها غارفاً من البلاد التی یقال لها سرماطیقی . و من الناس من زعم انه اصل نبات و منهم من قال انه یتکون من العفونة فی اشجار تتسوّس کمثل ما یتکون الفطر والغاریقون ایضاً یکون فی الارض التی یقال لها غالاطینا من البلاد التی یقال لها آسیاو فی البلاد التی یقال لها قلیقیا علی الشجر الذی یقال لها الشربین الا انه سریر التفتت ضعیف القوة. جالینوس فی السادسة الغاریقون هو دواء اذ اذاقه الانسان وجد له حلاوة فی اوّل مذاقته ثم انه فی آخر الامر یجد له مرارة و بعد ان یمضی لذلک وقت تتبین منه حرافة و شی من قبض یسیر و هو ایضاً رخو الجرم و هذه الاشیاء کلهایعلم منها ان ّ هذا الدواء مرکب من جوهر هوائی و جوهر ارضی قد لطفته الحرارة و انه لیس فیه شی من المائیة اصلاً و من اجل ذلک قوته قوة محللة مقطعة للاشیاء الغلیظة فهو بهذا السبب فتاح للسدد الحادثة فی الکبد والکلیتین و یشفی من الیرقان الحادث عن سدد الکبد و ینفع ایضاً اصحاب الصرع بسبب هذه القوة و کذلک یشفی اصحاب النافض الذی یکون بادوار و هی النافض التی تکون من الاخلاط الغلیظة اللزجة و هو نافع من نهشة الافعی او لسعة دابة من الهوام التی تضر ببرودتها اعنی سمهااذا وضع من خارج علی موضع اللسعة کالضماد و اذا شرب منه ایضاً الملسوع مقدار مثقال واحد بشرب ممزوج و هو معهذا دواء مسهل . و قال فی الادویة المقابلة للادواءالغاریقون لایمکن ان یغش و کلما کان اخف وزناً فهو اجود و ما کان اقرب الی الخشبیة فهو اردء. دیسقوریدوس ، والغاریقون هو قابض مسخن و هو صالح للمغس و الکیموسات الفجة و وهن العضل خلا ما کان منه فی اطرافها و السقطة اذا سقی منه مقدار اوثو لوسین بالشراب المسمی اویو مالی و لیست به حمی و اما من کانت به حمی فلیسقبماء القراطن واذا سقی منه مقدار درخمین بماء نفع من وجع الکبد والرّبو و عسر البول و وجع الکلی و الیرقان و وجع الرحم الذی یعرض فیه الاختناق و من فساد لون البدن و قد یسقی لقرحة الرئة بالطلاء و یسقی لورم الطحال بالسکنجبین و اذا مضغ وحده و ابتلع بلا شی یشرب علی اثره من الاشیاء الرطبة نفع من وجع المعدة و الجشاء الحامض و اذا شرب منه مقدار ثلاث او ثولوسات بالماء قطع نفث الدم من الصدر و مافیه من الاًّلات واذا اخذ منه ایضاً مقدار ثلاثة او ثولوسات بسکنجبین کان صالحاً لعرق النساء و وجع المفاصل و الصرع و هو قد یدر الطمث و اذا شرب منه المقدار الذی ذکرنا نفع من الریاح العارضة فی الارحام و اذا شرب قبل وقت دور الحمی ابطل نفض النافض و اذا شرب منه درخمة واحدة او درخمتین بماء القراطن اسهل البطن و قد یوخذ منه درخمتان و یشرب بشراب ممزوج للادویة القتاله و اذا اشرب منه مقدار ثلاث او ثولوسات بشراب نفع منفعة عظیمة من لسع الهوام و نهشها و بالجملة فانه دواء نافع من جمیع الاوجاع الغارضة فی باطن البدن و قد یسقی منه بعض الناس بالماء و بعضهم بالشراب و بعضهم بالسکنجبین و بعضهم بالشراب المسمی بماء القراطن علی حسب العلة و مقدار قوة الانسان . ابن سینا: فی الاودیة القلبیة حار فی الاولی یابس فی الثانیة له خاصیة التریاقیة من السموم کلهاو هو للطافته مع مرارته مفتح و هو مسهل للخلط الکدر و جمیع ذلک یفیده بخاصیة تقویة القلب و تفریحه . و قال فی الثانی من القانون ینقی الدماغ و العصب بخاصیة فیه و یسهل الاخلاط الغلیظة المختلفة من السوداء و البلغم و قد یعین الادویة المسهلة و یبلغها الی اقاصی البدن اذ خلط بها و یدرالبول و ینفع من الحمیات العتیقة و الصرع و فساد الاخلاط الغلیظة و اللون یضمد به للسع الهوام . ابوالصلت : و زعم بعض الاطباء انه یسهل البلغم و الصفراء. التجربتین و متی احتقن به فی ابتداء النزلات الوافدة الحادثة عن وبائیة الهواء ابراها و متی اخذ مفردا نفع من اوجاع المعدة کلها و نقاها من کل خلط ینصب الیها و ینفع من طفوالطعام و من حموضته فی المعدة کلها و نقاها و متی اخذ مع الانیسون نفع من الاوجاع الباطنة الباردة کلها حیث کانت و اذا اخذ مع الراوند الجید نفع من حصاة الکلیة منفعة قویة جداً وینفع من جمیع اوجاع العضل و العصب و اذا سقی مع الانیسون نفع من الربو و نقس الانتصاب منفعة بالغة بالاحدار و اذا شرب مع مثله من رب السوس نفع من السعال البلغمی المزمن و اذا اخذ مع الراوند نفع من وجع الظهر من الخام و ینفع وحده و مع ما یصلح للعلة من الادویة من النزلات و غروب الذهن و اذا اخذت شربته المعلومة معیسیر جند بادستر ابرء القولنج البلغمی الثفلی و جمیع انواع الایلاوس و کذا اذا احتقن بها و یبرء الحمیات البلغمیة اذا سقی بعدالنضج و اذا شرب مع مثله من الاسارون و ثمودی علیه نفع من الاستسقاء اللحمی و الزقی معجوناً بعسل و یحلل اورام النغانغ و الحلق غرغرة بالمیبختج او اخذ مصفی فهو انجع و جرب منها فیما کان من مادة رطبة او باردة واجوده ماکان خفیف الوزن ابیض اللون سریع التفرک . و قال بعض القدماء یجب ان یجاد سحقه و یرش علیه المطبوخ . و قال آخر لایسحق بل یحک علی منخل شعر و تاخذ منه حاجتک . و زعم بعضهم انه یسهل بلااذی و لاغائلة و لایحتاج الی اصلاح . و یقال انه ان علقعلی احد لم یلسعه عقرب . غیره الاسود منه والصلب ردیان جداً - انتهی . (مفردات ابن البیطار صص 146 - 148).
چیزی است شبیه به بیخ پوسیده و در جوف بعض اشجار سال خورده کهنه پوسیده و مانند درخت انجیر و جمیز و امثال اینها و یا ریشه آنهاست که پوسیده گشته بسبب تعفین مانند فاد که از درخت بلوط بهم میرسد و بعضی ریشه های پوسیده و بعضی فطر دانسته اند و آن نر و ماده می باشد به الوان مختلف و طعم آن با حلاوت ظاهر و حراقت و حرارت و قبض بر آن اندک صلب تر از ماده و مستدیر و با طبقات که گویا شی واحد است بخلاف ماده آن و قوت آن تا چهار سال باقی میماند و بهتر و مستعمل ماده سفید سبک وزن املس با طبقات مستوی غیر مستدیر است که قطعهای آن بزرگ و رخو باشد و به اندک سودن از هم بپاشد و آنچه بخلاف این اوصاف باشد زبون و زرد و سرخ آن قریب بسمیت و سیاه آن سمّی و همه آن غیر مستعمل و همچنین نر آن و شرط استعمال آن آن است که بر پرویزن موی بمالند تا لطیف آن بگذرد و اجزای سمیه آن بماند و نکوبندزیرا که اجزای سمیه آن بشکل ناخن چیده هست بکوبیدن کوفته داخل میگردد. طبیعت آن خواه نر خواه ماده به قول شیخ الرئیس در اول گرم و در دوم خشک با جوهر هوائی و ارضی لطیف و بقول دیگران گرم و خشک و در دوم و بعض گرمی آن را زیاده از خشکی آن تا سوم و بعضی مرکب القوی و بعضی تر دانسته اند و با قوت قابضه و صاحب ارشاد گرم در اول و خشک در دوم گفته . افعال و خواص آن : مسهل بلغم و سودا و صفرای مخلوط با هم و ملطف اخلاطغلیظه و مقطع مواد لهجه غلیظه و محلل نفخ و ریاح غلیظه و اورام صلبه و قولنج هر نوع که باشد غیر ایلاوس و مفتح سدد خصوص سده کبد و گرده و معین ادویه مسهله و رساننده آنها به اقصای بدن و جاذب مواد از اقاصی و اعماق بدن و مدرّ بول و حیض و رافع وهن عضل و سموم منهوشه و مشروبه و ادویه سمیه و به غایت مقوی عصب و دل و دماغ و مفرح بالعرض و مصلح فساد اخلاط فاسده و حمیات بلعمیه و بی غائله و محمود العاقبة است . اعضاء الراس جهت صداع با او و بلغمی مزمن و کهنه و شقیقه و رفع بخارات خصوصاً با هلیله کابلی و مصطکی و با فاوانیا جهت صرع و با ریوند جهت نزلات و غرغره آن با میفختج جهت تحلیل ورم حلق و عضلات آن و تقویت لثه و دندان و احتقان آن جهت ابتدای نزلات وبائیه . اعضاالصدر، نیم درم آن با آب جهت نفث الدم و نزف الدّم صدر و یکدرم آن با انیسون جهت ربو و نفس الانتصاب و بارب ّالسوس به وزن آن جهت درد سینه و سرفه مزمن باردبلغمی و ضیق النفس و عسر آن و با طلا جهت قرحه رئه .اعضاء الغذا والنفس ، آشامیدن یک درم تا یک مثقال آن با ریوند جهت امراض جگر و معده و ترش شدن طعم در معده و با سکنجبین جهت یرقان سدی و سپرز و مثل آن اسارون با عسل سرشته جهت تفتیت سنگ گرده و مثانه و با عسل جهت قولنج و انواع ریاح و حقنه آن نیز جهت قولنج و ورم و قروح امعاء. مضغ آن به تنهایی و بلعیدن آب آن نیکو دوایی است برای وجع معده و جشای حامض و ایستادن طعام بر سر معده و یک درم آن با ماء القراطن اگر تب باشد جهت اسهال بلغم و سودا و صفرا با هم مخلوط واذابه خلط غلیظ و جذب از اقاصی بدن و ادرار بول و حیض و رفع مغص و اختناق رحم و تحلیل ریاح آن و اگر تب نباشد بانویالی و یا صبر نیز جهت اختناق رحم و قرحه آن و با قلیلی جند جهت اقسام قولنج بلغمی و ریحی الاایلاوس و با ریوند جهت تفتیت سنگ گرده . الاورام والاًّلات المفاصل و الحمیات ، آشامیدن آن با ادویه مناسبه جهت جمیع انواع اورام و بدستور طلای آن و نیم درم آن تا نیم مثقال و یک درم با سکنجبین جهت اوجاع مفاصل وعرق النساء با صبر جهت اوجاع مفاصل و عرق النساء و نقرس و امراض اعصاب حمیات نائیه بعد از نضج ماده و حمیات و دو درهم آن با شراب قبل از نوبت مانع نفض آن و حقنه آن نیز جهت حمیات وبائیه و با ماءالقراطن نیز جهت حمی السموم . آشامیدن آن یک درم تا دو درم با شراب جهت لسع مار و سائر هوام و بدستور ضماد آن بر موضع لسع آنها و داشتن آن با خود جهت منع گزیدن عقرب . الزینة، آشامیدن چهار قیراط آن جهت نیکویی رنگ رخسارو اقسام زبون آن همه مهلک و مورث کرب و خناق و امراض ردیه . مصلح آن در همه حال جند بیدستر و قی فرمودن به آب گرم و شیر تازه دوشیده و بیخ و سائر تدابیر کندش خورده را بعمل آورند. مقدار شربت آن در غیر مطبوخ و مضر و یک درم تا یک مثقال بدل آن نصف وزن آن شخم حنظل و بوزن آن تربد و ربع آن زنجبیل با هم و ربع آن فربیون و دو وزن آن بسفایج و بدستور دو وزن آن افتیمون و عشر آن خربق سفید است و حبوب و قرص و معجون آن در قرابادین کبیر ذکر یافت - انتهی . (مخزن الاودیة ص 408 و 409). مولف تحفه آرد: چیزی است شبیه به بیخ واز جزایر دریای روم آرند و در جوف درختهای انجیر و جمیز و امثال آن بسبب تعفن متکوّن می گردد و ماننده قاو که از درخت بلوط بهم میرسد و بهترین او سفید سبک وزن است که با اندک مالیدن از هم ریزد و با طبقات وبزرگ مقدار باشد. این قسم را انثی نامند و قسم نر او بی طبقات و در صفات بخلاف انثی است و استعمال او جایز نیست و قسم سیاه او از سموم و زرد و سرخ او قریب به سمومند و شرط است که بدون کوفتن بر روی پرویزن بمالند تا لطیف او بگذرد و اجزاء سمیه او شبیه به ناخن چیده است بمانده چه هر گاه کوفته شود اجزاء ردیه هم از پرویزن می گذرد و قوتش تا چهار سال باقی است و مرکب القوی . در دویم گرم و خشک و با حلاوت و تندی و تلخی و مسهل بلغم و سودا و صفرای مخلوط به هر یک و محلل نفخ و مقطع مواد غلیظه و مفتح سدّه جگر و گرده و پادزهر گزیدن افعی و عقرب و به غایت مقوی عصب و جاذب مواد از اقاصی بدن و مقوّی دل و مفرّح بالعرض و مدرّبول و رافع دهن عضل و با هلیله کابلی و مصطکی منقی دماغ و رافع شقیقه و درد سر مزمن و با رب ّ سوس و انیسون جهت درد سینه و سرفه و ضیقالنفس و امثال آن و با آب جهت نزف الدم و با فاوانیا جنت صرع و با ریوند چینی جهت امراض جگر و معده و به تنهایی جهت ترش شدن طعام در معده و نزلات و بارازیانه جهت سنگ گرده و مثانه و درد کمر و احشا و گردن و با شراب جهت سموم و باسکنجبین جهت سپرز و یرقان سددی و با مثل او اسارون جهت استسقاء و با عسل جهت قولنج و انواع ریاح و با صبر جهت عرق النساء و مفاصل و تبهای نوبه و لرز و امراض اعصاب و اختناق رحم و قرحه آن و با جند جهت اقسام قولنج و حقنه او جهت تبهای وبایی و قولنجها و غرغره او با میفختج جهت ورم بارده حلق نافع و داشتن او با خود مانع گزیدن عقرب و اقسام زبون او مهلک و مورث کرب و مصلح او در همه احوال جند است و قدر شربتش تا یک مثقال است و بدلش نصف او تخم حنظل و نزد بعضی مثل او تربد و ربع او زنجبیل و نزد جمعی دو چندان بسفایج است . (تحفه حکیم مومن ص 168).
غاز کردن
غاژ کردن . پشم یا پنبه کردن جامه ، تا باردیگر ریسند. پنبه دانه از پنبه بیرون کردن و پشم رازدن و مهیا ساختن از برای رشتن . (برهان ). دانه از پنبه جدا کردن و پشم مهیای ریسیدن ساختن . رجوع به غازشود. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ): مزع القطن ; غاز کرد پنبه را. (منتهی الارب ). تمزیع; پنبه غاز کردن . مشعه ; پاره ای از پنبه مشیعه و غاز کرده . (منتهی الارب ). مشع; پنبه غاز کردن .
غاذی
هو غاذی مال ; او نگهبان و نیکوکننده شتران است . (منتهی الارب ).
  • زخمی که خشک نشود. (از تاج العروس ).
  • غار بهرام گور
    غاری که بهرام پادشاه ساسانی دنبال گور بدرون آن رفت :
    بود غاری در آن خرابستان
    خوشتر از چاه یخ به تابستان
    رخنه ژرف داشت چون چاهی
    هیچکس را نه بر درش راهی
    گور در غار شد روان و دلیر
    شاه دنبال او گرفته چو شیر
    اسب در غار ژرف راند سوار
    گنج کیخسروی رساند به غار
    شاه را غار پرده دار شده
    و او هم آغوش یار غار شده
    وان وشاقان به پاسداری شاه
    بر در غار کرده منزلگاه
    نه ره آنکه درخزند به غار
    نه سر بازپس شدن به شکار
    دیده بر راه مانده با دم سرد
    تا ز لشکر کجا برآید گرد
    چون زمانی بران کشید دراز
    لشکر از هر سویی رسید فراز
    شاه جستند و غار میدیدند
    مهره در مغزمار میدیدند
    آن وشاقان ز حال شاه جهان
    باز گفتند آنچه بود نهان
    که چو شه بر شکار کرد آهنگ
    راند مرکب بدین کریچه تنگ
    کس بدین داوری نشد یاور
    وین سخن را نداشت کس باور
    همه گفتند کاین خیال بد است
    قول نابالغان بیخرداست
    خسرو پیلتن بنام خدای
    کی در این تنگنای گیرد جای
    و آگهی نه که پیل آن بستان
    دید خوابی و شد به هندستان
    بند بر پیلتن زمانه نهاد
    پیل بند زمانه را که گشاد
    بر نشان دادن خلیفه تخت
    میزدند آن وشاقگان را سخت
    زآه آن طفلکان دردآلود
    گردی از غار بردمید چو دود
    بانگی آمد که شاه در غار است
    باز گردید شاه را کار است
    خاصگانی که اهل کار شدند
    شاه جویان درون غار شدند
    غاربن بسته بود و کس نه پدید
    عنکبوتان بسی مگس نه پدید
    صد ره از آب دیده شستندش
    بلکه صد باره باز جستندش
    چون ندیدند شاه را در غار
    بر در غار صف زدند چو مار
    مادر آمد چو سوخته جگری
    وز میان گم شده چنان پسری
    دیده ها رابه آب تر کردند
    مادر شاه را خبر کردند
    جُست شه رانه چون کسان دگر
    کو به جان جُست و دیگران به نظر
    گل طلب کرد و خار در بر یافت
    تا پسر بیش جست کمتر یافت
    زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه
    تا کنند آن زمین گروه گروه
    چاه کند و به گنج راه نیافت
    یوسف خویش را به چاه نیافت
    زان زمینها که رخنه کرد عجوز
    مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
    آن شناسندگان که دانندش
    غار بهرام گور خوانندش
    تا چهل روز خاک می کندند
    در جهان گورکن چنین چندند
    شد زمین کنده تا دهانه آب
    کسی آن گنج را ندیدبخواب .

    نظامی .

    غارد
    نام ترکی گارد، نهری به فرانسه . رجوع به گارد شود.
    غار یمگان
    در مقدمه دیوان ناصرخسرو در شرح حال وی آمده است : ناصرخسرو همه جا خود را میان کوهها در دره و غار و زندان سنگی و حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که «زندان سلیمان » و زمین تنگ و خشک و دره و جبال و تلال پر از خار و غار مینامد مغلوب و مقهور... خوانده ... همه جا خود را در زندان تنگ و درّه غارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و... نداشته ... نشان میدهد... اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبر در غار میکند. (مقدمه دیوان ناصرخسرو ص 34 و 35):
    چونان که بغار در پیمبر
    من نیز کنون چنان به غارم .
    چون دیو ببرد خانمان از من
    به زین بجهان نیافتم غاری .
    (و پیش از آن آرد):
    من گشته هزیمتی بیمگان در
    بی هیچ گنه شده بزنهاری .
    اهل غار پیمبرندهمه
    هر که با حجت اندرین غارند.
    غازلة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غازلة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غارت
    غارة. تاراج . چپو. چپاول . تالان . چپوکردن . به چپاول بردن . تالان کردن . ج ، غارات . تاخت و تاراج و نهب و ریسمان نیک بافته .
  • (ص ) تاراج کننده . (منتهی الارب ) (از حاشیه برهان چ معین ).
  • غار ژرف
    کنایه از دنیاست . (مجموعه مترادفات ص 165).
    غاز
    پینه و وصله ای باشد که مردم فقیر بر جامه دوزند. (برهان ).
  • پنبه محلوج . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرای ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ):
    ز بهر بافتن تار و پود مدحت تو
    برند غاز سخن شاعران ز غوزه من .

    سوزنی .

  • غازم آباد
    دهی جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری نوبران و 7 هزارگزی راه عمومی . آب و هوای آن سردسیر، سکنه آن 181 تن شیعه است .آب آن از چشمه تامین می شود. محصول آنجا غلات ، بنشن ،بادام ، انگور، گردو، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن قالیچه و جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 148).
    غار
    سوراخ در کوه . (دهار). دره و شکاف کوه . (برهان ) (دستور اللغة). سوراخ کوه . (مهذب الاسماء). سمج که در کوه باشد. شکاف کوه که به خانه مانندباشد. شکاف عمیق در کوه به سوی پستی . سوراخ زمین و یا گود بزرگ که در آن جانور وحشی جای گیرد. سوراخی که جانور صحرائی در آن ماوی کند. مغار. مغارة. (منتهی الارب ). کهف . (دهار). دره . (صحاح الفرس ). گویه . دهار. (برهان ). مغاره که اسم جنس میباشد. (قاموس الاعلام ). شکاف کنده . شکفت . ج ، غیران ، اغوار. مغارة فی الجبل کانه سرب . (معجم البلدان یاقوت ). اشکفت:
    ز جای اندرآمد [ اژدها ] چو کوهی سیاه
    تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه ...
    دهن باز کرده چو غار سیاه
    همیکرد غران بدو در نگاه .

    فردوسی .

    غارت زدگی
    حالت کسی که مالش را به غارت برده اند.
    غارس
    نعت فاعلی از غرس . رجوع به غرس شود.
    غازات
    ج ِ غاز، معرّب گاز. رجوع به غاز شود.
    غازمغازی
    یا ماغازی . (کاشی ...) یا کاشی معرق.
  • رنگ. رجوع به پر طاوس شود.
  • غازه
    بزک . گلگونه . گلغونه . سرخاب . گلگونه باشد که زنان به رخ نهند تا سرخ نماید. (صحاح الفرس ). حمره ، غمرة; پنبه سرخ که زنان بر روی مالند. (زمخشری ). غنجار. والغونه . سرخی . (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). گلگونه که زنان بر روی نهند. (برهان ). گلگونه و آن سرخی باشد که زنان بر روی مالند. (غیاث از برهان و سراج ):
    شرطستم آنکه تیر و کمان خواهد
    نه آنکه سرمه خواهد با غازه .

    بوالحر (از فرهنگ اسدی ).

    غازی عتیق
    نوعی سکه . رجوع به غازی شود.
    غاسپزیه
    رجوع به گاسپزی شود.